رمانهای رستاخیز
#خـــاطرات_شهدا
💢روز عروسی🎈 کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود.☹️ آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی 🌥آمدخانه.
💢مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان!😠 کجا بودی تا حالا؟ ⁉️روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم🙈 اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» 🙃
💢مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید🍮 حسین دهانش را شیرین کند😍. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد.😳 مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده😇! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت. ✨
💢این عادتش تا آخرین روز ☀️زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز ۱۱ فرودین ۶۱ عروسی کردیم🎉🎊 و زندگی مشترکمان شروع شد.❤️
✍راوی:همـــــسر شــهید
#شهید_حسین_پوررضا🌷
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━
9⃣3⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠اختصاصى مسئولين!
🔰به حمید التماس می کردم که مرا هم با ماشین اداری🚙 ببرد به جایی که محل کار هر دویمان بود. من توی #بسیج بودم. خانه ما جایی بود که باید بیست دقیقه⌚️ پیاده می رفتیم تا به جاده برسیم.
🔰حمید فقط مرا تا ایستگاه🚦 می رساند و خیلی جدی می گفت: #پیاده_شو فاطمه با ماشین راه بیا! می گفتم: من که از بسیج حقوق💰 نمی گیرم؛ فکر کن روزی #یک_تومان به من حقوق می دهی. این یک تومان را بگذار به حساب #کرایه ماشین.
🔰می گفت: ما نباید باعث شویم مردم به #غیبت و تهمت بیفتند📛. آدم عاقل هیچ وقت اجازه نمی دهد کسی به او #تهمت بزند. ما هم ناسلامتی انسان عاقليم ديگر. نيستيم⁉️
راوى: همسر فرمانده شهید جاويدالاثر
#شهید_حمید_باکری 🌷
🌹🍃🌹🍃
╭━═━⊰❀🇮🇷🇮🇷❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🇮🇷🇮🇷❀⊱━═━╯