﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_چهلونهم
🔹ــ الو...😐
ــ اَ... اَلـ...
ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟😕
ــ بله... بفر... اَلـ...
ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو میشنوید؟😞
🔸ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟
ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟😢
ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمیخوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده😭 کار از اتفاق گذشته.
ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟🙏🏻
🔹ــ بخدا خودمم نمیدونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.😕
ــ فقط بگید صالح سالمه؟
ــ شرمندم😔 نمیدونم...😢
🔹دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟"
ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات😔 منم نمیتونسنم بقیه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون میگردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره😭
🔸دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم. خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت.💔😭 خدایا یعنی صالح من هم... بی حال و ناتوان گوشهی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. "یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا...😭"
🔹بی قرار بلند شدم و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمیآمد😔
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
#روز_رستاخیز 313
╭━═━⊰❀🇮🇷🇮🇷❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🇮🇷🇮🇷❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلونهم
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے😔
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم🍃
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک🎒
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرش و برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره، بگم پشیموݧ شدم، بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم😔
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم🤕 ساعت ۸ بود🕗
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد😐
چادرم رو رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت: فرشتہے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم😔
دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہها رفتیم پاییـݧ..
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ😭😭
فاطمہ هم دست کمے از اوݧها نداشت .
علے با همہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم🍃
علے مشغول بستـݧ بندهاے پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...😔
《درد یعنی که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه ! به اصرار خودت !...》😔🍃
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه🛩 برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ .
همہ چشمها سمت مـݧ بود همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم .😳
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق😍 باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم.
رو پاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم .تو چشمام نگاه کرد و لبخندے زد😊 .همہے نگاهها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد🍃
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم و قلبم بہ تپش افتاد.💓
چشمام و باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ🚙 شد
کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظے اومد جلو .
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گلهاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد
لبخندے زد😊 و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآورد و گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم😔
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے⁉️
کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازهے حرف زدݧ نمیداد .
چیزے نگفتم😐
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد✋ بالا و زیر لب آروم گفت : دوست دارم اسماء خانم.
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت.😔😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
#روز_رستاخیز313 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╭━═━⊰❀♻️♻️❀⊱━═━╮
http://t.me/BanoZeinab
🌸 تلگرام☝ ____ 👇 ایتا 🌸
eitaa.com/rastakhiz313
╰━═━⊰❀♻️♻️❀⊱━═━╯