🍃🌸🍂🌺🍂🌸
📝#داستان_شفای_زن_سنی...!
✍یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی(ره) و گفت:
مادرم دارد می میرد!
علامه گفت:
من که طبیب نیستم!
جوان گفت:
پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما....؟؟؟
🔹علامه امینی با شنیدن این حرف،
تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست.
سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار...
ان شاءالله که خوب می شوند...
اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن.
جوان کاغذ را گرفت و رفت...
چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند...
🔸علامه پرسید چه خبر شده است؟
شاگردان گفتند:
آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند.
گویا مادرش شفا یافته است...
سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:
زن گفت :
من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند...
🔹ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند...
و فرمودند:
به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم...
سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که:
در آن کاغذ چه نوشته بودید؟
🔸علامه گفت:
چیز خاصی ننوشتم.
باز کنید نگاه کنید..
کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این ۳ جمله را نوشته بود:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ»
از عبدالحسین امینی
به مولایش امیرالمومنین(ع)
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید
والسلام...
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله