🕗 #آشنای_راه ۲ | میز گوشه هال
راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 #آشنای_راه ۱۰ | دست ها
راوی ◀️ عروس فرزند علامه مصباح یزدی
🔸ظرف می شستم که یکهو دست هایی از پشت آمد روی چشم هایم. خنده ام گرفت. فکر کردم همسرم یا خواهر شوهر کوچکم باشد و دست گذاشتم روی دست ها. گرم بود و مهربان. دست های او بود. تازه عروس این خانواده شده بودم و سن زیادی نداشتم. چند روز بیشتر نبود که محرم شده بودیم و کمی خجالت می کشیدم. این را فهیمده بود. با دستی که به روی چشمم گذاشت، همه خجالتم را برد. قند توی دلم آب شد. دلم می خواست زمان متوقف شود و دست هایش همان طور بماند.
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 #آشنای_راه ۱۵ | لبخند
راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی
🔸رفتم بالای سرش چهره اش گرفته بود به خود می پیچید. گفتم:«درد دارید؟»گفت:«از فرق سر تا نوک پا.»
🔹کمی بعد مادرم آمد توی اتاق. می دانستم هنوز فرق سر تا نوک پایش درد دارد، اما لبخند زد. نمی توانست نگرانی و ناراحتی مادرم را ببینید.
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 #آشنای_راه ۱۹ | گل های باغچه
🔸وقت هایی را هم می گذاشت برای گل های توی باغچه و گلدان ها و آن ها را آب می داد. این لحظه ها و تمام لحظه ها و تمام لحظه های دیگری را که با بچه ها حرف می زد و بازی می کرد، همه یادشان میرفت که او یکی از بزرگترین فیلسوف های قرن است؛ دیگر نه استاد بود، نه مفسر و نه
یک اندیشمند اجتماعی؛ فقط پدر یا پدربزرگ یا مرد دل نازکی بود که با تمام وجود غرق بچه ها و نوه هایش شده بود.
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس