eitaa logo
رواق
128 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سراشیبی عملیات بالای سر تا چشم کار می‌کرد، قله بود و ارتفاعات سر به فلک کشیده و پایین پا، دره و پرتگاه. همه‌مان چهارچشمی مواظب بودیم ببینیم بالاخره راننده می‌خواهد چه خاکی به سرمان بریزد. عقب تویوتا هم که خدا برکت بدهد، آن‌قدر نیرو بار زده بودند که اندک تکان ماشین کافی بود تا آنهایی که روی دیواره نشسته بودند، سُر بخورند بروند توی بهشت! بچه‌ها از ترس پرتگاه کُپ کرده بودند، اما حاجی‌صلواتی کاری به این حرفها نداشت؛ «برادرا برای سلامتی خودتون و آقای راننده بلند صلوات! اللهم صلّ... بعد دومی را سفارش داد. صلوات سوم بود که یکی از بچه‌ها دُور را از دستش گرفت و گفت: «سراشیبی عملیات لنگه‌کفشت جا نمونه، بند پوتینت رو محکم ببند!». همه خنده‌شان گرفته بود، غیر از حاجی‌صلواتی که رفته بود تو هم و لااله‌الاالله‌گویان، با تغیر به خروس بی‌محل می‌گفت: «آخه بچه‌جون اینم شد حرف! چیز دیگه‌ای بلد نبودی؟ باباجون همیشه یه چیزی بگو که پشت سرت بگن خدا پدر و مادرش رو بیامرزه!» بچه‌ها که تا آن وقت منتظر فرصت بودند تا جانب آن بندۀ خدا را بگیرند، همه با هم گفتند: «خدا پدر و مادرش رو بیامرزه، عجب پسر باحالیه!». کارد به حاجی می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. فرهنگ جبهه، شوخ‌طبعی‌ها جلد اول ۱۳۸۲ - نشر فرهنگ‌گستر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
🔹پشت جبهه خدمت می‌کند! وقتی کسی دیر به دیر سر و کله‌اش توی جبهه پیدا می‌شد، به محض این که پا توی منطقه می‌گذاشت، بچه‌ها محاصره‌اش می‌کردند و می‌گفتند: «چه عجب ازین طرفها، راه گم کردی؟». آن وقت یکی پی حرف اولی را می‌گرفت که: «بابا پشت جبهه خدمت می‌کنه، ولش کنین!». رفیق بعدی با تعجب می‌پرسید: «پشت جبهه؟ بارک‌الله، خب حالا چی کار می‌کنه؟». اون یکی می‌گفت: «جونم براتون بگه، بافتنی می‌بافه، مربای هویچ می‌ذاره، ترشی می‌ندازه!» و از این حرفها برایش ردیف می‌کردند. بعد یکی توی جمع، رو بهش می‌کرد و می‌گفت: «احسنت احسنت! چرا تا حالا نگفته بودی پسر، می‌ترسیدی ریا بشه؟!». خلاصه کاری می‌کردند که بیچاره پشت دستش را داغ کند که دیگر مرخصی برود یا یک خط در میان بیاید جبهه. 🔹فرهنگ جبهه، شوخ‌طبعی‌ها جلد اول ۱۳۸۲ - نشر فرهنگ‌گستر ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹لال نمی‌ری! هوا فوق‌العاده صاف و آفتابی بود. گردان‌ها با تمام نیروهای‌شان روی زمین نشسته بودند و دل توی دل کسی نبود. قرار بود تا چند دقیقۀ دیگر، معاون لشکر بیاید و راجع به عملیاتی که عن‌قریب در پیش بود، با بچه‌ها صحبت کند. همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بود تا خوش‌حالی زائدالوصفی برای نیروها فراهم بشود؛ ایام عید، هوای دل‌پذیر و معطر بهاری و مهم‌تر از همه، بوی خوش عملیات. این هیجان سرخوشانه باید به نحوی سر باز می‌کرد و بیرون می‌ریخت. بچه‌ها یکی‌یکی راه باز می‌کردند تا معاون لشکر بیاید بلندگوی دستی را بردارد و صحبتش را شروع کند. در حالی که نیروها، پیش پای معاون بلند شده بودند و ابراز احساسات می‌کردند، مجری برنامه که خودش هم به وجد آمده بود، صدایش را بلند کرد و به عنوان خیرمقدم درآمد که: «لال نمی‌ری...، تخم کفتر بخور!». جمعیت منفجر شد. صلوات‌های نصفه‌نیمۀ بچه‌ها و تعجب تازه‌واردین و عکس‌العمل معاون لشکر که خنده‌کنان سرش را تکان می‌داد و میکروفون را آزمایش می‌کرد، صحنه‌ای درست کرده بود تماشایی! نکتۀ طلایی ماجرا آنجا بود که تا آن روز کسی این عبارت طنز را نشنیده بود و برایشان تازگی داشت. 🔹فرهنگ جبهه، شوخ‌طبعی‌ها جلد اول ۱۳۸۲ - نشر فرهنگ‌گستر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹لال نمی‌ری! هوا فوق‌العاده صاف و آفتابی بود. گردان‌ها با تمام نیروهای‌شان روی زمین نشسته بودند و دل توی دل کسی نبود. قرار بود تا چند دقیقۀ دیگر، معاون لشکر بیاید و راجع به عملیاتی که عن‌قریب در پیش بود، با بچه‌ها صحبت کند. همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بود تا خوش‌حالی زائدالوصفی برای نیروها فراهم بشود؛ ایام عید، هوای دل‌پذیر و معطر بهاری و مهم‌تر از همه، بوی خوش عملیات. این هیجان سرخوشانه باید به نحوی سر باز می‌کرد و بیرون می‌ریخت. بچه‌ها یکی‌یکی راه باز می‌کردند تا معاون لشکر بیاید بلندگوی دستی را بردارد و صحبتش را شروع کند. در حالی که نیروها، پیش پای معاون بلند شده بودند و ابراز احساسات می‌کردند، مجری برنامه که خودش هم به وجد آمده بود، صدایش را بلند کرد و به عنوان خیرمقدم درآمد که: «لال نمی‌ری...، تخم کفتر بخور!». جمعیت منفجر شد. صلوات‌های نصفه‌نیمۀ بچه‌ها و تعجب تازه‌واردین و عکس‌العمل معاون لشکر که خنده‌کنان سرش را تکان می‌داد و میکروفون را آزمایش می‌کرد، صحنه‌ای درست کرده بود تماشایی! نکتۀ طلایی ماجرا آنجا بود که تا آن روز کسی این عبارت طنز را نشنیده بود و برایشان تازگی داشت. 🔹فرهنگ جبهه، شوخ‌طبعی‌ها جلد اول ۱۳۸۲ - نشر فرهنگ‌گستر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹مگه ما بچۀ زن‌باباییم؟ اسمش عبدالرحیم بود و تا بخواهی بچه‌‌ای بود صاف و ساده‌. دیده بود رفقا به بعضی نماز‌شب‌خوانها و به قولی «پالگدکنهایِ» نصفه‌شبی، اصرار می‌کنند: «تو رو خدا اسم ما رو هم توی قنوت بیار» یا: «جان مولا ما رو هم تو خشاب چهل‌تایی‌ت جا کن!». یعنی جزءِ چهل تا مؤمنی باشیم که واسه‌شون استغفار می‌کنی‌. یک شب عبدالرحیم بیرون چادر به دست و پای یکی از این شب‌زنده‌دارها می‌افتد که: «محض رضای خدا، توی قنوت به یاد ما هم باش» و از این حرف‌ها و التماس‌ها. عبدالرحیم آن شب کشیک می‌دهد که ببیند طرف برایش استغفار می‌کند یا نه. نیمه‌های شب بود که صدائی می‌شنود. رفیقش توی قنوت می‌گفت: «اللهم اغفر حسین، الهم اغفر اکبر، همین طور علی و فرزاد و رضا و رحمانی و پورآقاجان و نفر سی و نهم و نفر چهلم» و تمام. اصلا حرفی از عبدالرحیم به میان نیاورد. انگار نه انگار عبدالرحیمی هم وجود دارد!‌ صبح دیدیم عبدالرحیم یقۀ آن برادر را گرفته که: «مرد حسابی مگه ما بچۀ زن‌باباییم؟ حالا کاری بکنم که نماز شب‌خوندن یادت بره؟». ما داشتیم از خنده می‌مردیم. طوری حرف می‌زد که انگار حقّش را خورده‌اند. آن بندۀ خدا هم هاج و واج مانده بود که جواب عبدالرحیم را چی بدهد! 🔹فرهنگ مقاومت، شوخ‌طبعی‌ها جلد دوم ۱۳۸۲ - نشر فرهنگ‌گستر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌