سفیدپوشِ محرم!
محرّمها که جوانان دوست دارند دستکم هر سال، تاسوعا و عاشورا در شهر خودشان باشند، من هم سالهایی که دانشجوی تبریز بودم، یکبار آمده بودم ولایت. آن سفر، پیراهن سیاهم مانده بود تبریز و چند شب با پیراهن گُلبهیِ روشن میرفتم مسجد. شب عاشورا با خواهرها و برادرها پا شده بودیم که برویم مسجد، پدرم از توی اتاق، صدایم کرد که: «اگه پیرهن سیاه نداری، اقلّکم یه چیز تیره بپوش!». در جوابش به شوخی گفتم: «آقاجان آدم باید قلبش سیاه باشه، غصهدار بودن به ظاهر و پیراهن سیاه که نیست!». خودش هم اهل ذوق و مطایبه بود و از این گوشه و کنایههای ابتکاری، خیلی توی چنته داشت. پدرم دیگر چیزی نگفت و ما از خانه زدیم بیرون. ولی توی مسیر به پیراهن سرخ و سفیدم فکر میکردم و راستش تردید داشتم که بروم مسجد یا نه؟! داخل حیاط مسجد، وقتی چشمم به عزادارهای سیاهپوش افتاد، از پیراهن خودم خجالت کشیدم. از پشت پنجرهٔ سمت حیاط که به داخل مسجد نگاه کردم، پاهایم سست شد؛ گوشتاگوش مسجد پر بود از عزادار سیاهپوش و اگر پا توی مسجد میگذاشتم، انگشتنمای خلق میشدم. تا خانه راه زیادی نداشتم، فوری برگشتم که از مادرم پیراهن مناسبی بگیرم. در خانواده شش تا برادر بودیم و پنج تا خواهر! به لباسهای زنانه که امیدی نداشتم، گفتم بلکه از رخت و لباس برادرها چیزی گیرم بیاد. از توی حیاط صدا زدم و گفتم: «مامان ببین از پیرهنسیاه داداشها چیزی داریم اندازۀ تنم باشه؟!». پدرم که انگار منتظر بود دماغسوخته برگردم خانه، تا حرفم را شنید، با لحن حریف برنده، از توی اتاق گفت: «ها چی شد؟ تو که میگفتی آدم باید قلبش سیاه باشه نه ظاهرش!». پسر خودش بودم، فیالبداهه گفتم: «آقاجان! آدم باید ظاهر و باطنش یکی باشه».
ربِّ ارحَمهُما کما ربّیانی صغیرا
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#پدر
#پسر_کو_ندارد_نشان_از_پدر
#محرم
#پیراهن_مشکی
#عزاداری
@ravagh_channel