eitaa logo
رواق
139 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹گناه‌تراشی ۱ از میان کاربران شبکه‌های اجتماعی، قصۀ حضور انقلابی‌ها در این جاسوس‌افزارها، قصۀ پرغصه‌ای است. خاصه آن دسته از کاربرانی که با یکدیگر رفیقند و از حضور هم در این پیامرسان‌ها باخبر. متأسفانه اینان خود مسبّب بدگمانی نسبت به‌ هم شده‌‌اند. گرچه آنها به‌زعم خود مشغول فعالیت فرهنگی و دینی و انقلابی‌اند‌، لیکن آنجا خانۀ خلوت شیطان است و هر یک از این کاربران به‌هنگام فعالیت، در خلوت این خانه نشسته و کسی مزاحمش نیست؛ یعنی اوست و خلوت‌خانهٔ شیطان. آنان با افتادن در این دام، علاوه بر برآوردن کام دشمن از حیث امنیتی و فرهنگی و اقتصادی و در عین حال که خود در معرض گناه می‌افتند، دیگران را نیز به گناهِ سوءظن نسبت به خود دچار می‌کنند. یعنی وقتی که فردا در صف نماز جماعت و یا در کلاس مدرسه و دانشگاه چشم‌شان به‌هم می‌افتد، در دل نسبت به‌هم دچار این بدگمانی می‌شوند که: «نکنه فلانی هم، وقتی که موبایل به‌دست، توی خانه تنهاست و در صفحات توییتر و اینستا و واتس‌آپ، وب‌گردی می‌کنه، گاه‌گاه سری هم به فلان صفحه می‌زند...». البته این لغزش فقط یک استثنا دارد و آن این که: تنها کسانی که خود را از لغزش و گناه، معصوم و مصون می‌دانند، چنین فکرهایی راجع به دیگران نمی‌کنند. گرچه نباید همه را به یک چوب راند، ولی این نکتهٔ حکمت‌آموز مولا علی را کجای دل خودمان بگذاریم که می‌فرماید: 🔹«هر کس به مکانی برود که محلّ تهمت است، دیگر کسی را که به او بدگمان می‌شود، سرزنش نکند». ‌🔸ادامه دارد... 🖊منصور ایمانی ‌‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
🔹ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست 🔹منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست ‌(حافظ) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@ravagh_channel ‌ ‌
🔹گناه‌تراشی - ۲ ‌ زمان جنگ بود. توی یکی از شهرهای منطقۀ غرب، بازارچه‌ای بود به‌نام بازارشیطان که همه‌رقم متاع منکراتی و حرام‌لقمه‌گی توش می‌فروختند. همین‌که پا توی راسته‌‌اش می‌گذاشتی، عمله‌اکرهٔ شیطان به‌طرفت هجوم می‌آوردند که «آقا چی می‌خوای، آقا چی بدم؟» خلاصه آن‌جا، جای آدم‌های ظاهرالصلاحی مثل ما نبود. توی ‌دو سه تا از راسته‌هاش، چهل‌ پنجاه دهنه سلمانی، عین دخمه راه‌ انداخته بودند که برای هر اصلاح‌، نصف قیمت بیرون می‌گرفتند. یک‌روز شیطان طمع رفت زیر پوست‌مان و ما به هوای اصلاح ارزانتر، رفتیم توی بازار شیطان. کارم خیلی طول نکشید، اما وقتی از راسته‌اش زدم بیرون، با یکی از بچه‌های هم‌دسته‌ای، سینه‌به‌سینه شدم. با این‌که حجّت بی‌گناهی‌ام، کلّۀ تراشیده‌ام بود و عین منارجنبان تاب می‌خورد و به آدم می‌گفت: «صاحب این کله، همین دَم زیر دست سلمانی نشسته بود»، با این حال با دیدن هم‌دسته‌ای، خودم را باختم و رنگ‌به‌رنگ شدم. او هم چشمانش از تعجب گرد شده بود، عین گردو. حتما پیش خودش می‌گفت: «سبحان‌الله! فلانی و این‌‌جور جاها؟» آن‌روز تمام شد، ولی فیلم بازاررفتن‌مان شد سریال. ماجرای من شد نقل محفل؛ بچه‌ها برای هم تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. بدبیاری پشت بدبیاری! به عبارتی آش نخورده و دهن سوخته. شیطان و شرّ دسته که دل صافی داشت، تو رویم به‌شوخی مهمل می‌گفت و سربه‌سرم می‌گذاشت. ولی یکی دیگر که توی دسته، آب‌زیرکاه و چاچولباز بود، پشت سرم پچ‌پچ‌کنان چِل‌وچو می‌انداخت که «وای‌وای فلانی را فلان‌جا دیدن و از این حرفها». خلاصه عذاب بود که از این حرفها می‌کشیدم. در مقابل رفیق عاقل‌ و مؤمنی داشتم که با هم صمیمی بودیم و مثلا پیرهن جفت‌مان توی یه آفتاب خشک می‌شد. یک روز بهم گفت: «می‌دانم چرا رفته بودی اون‌جا. ولی می‌ارزه آدم به‌خاطر چندر غاز پول سیاه و برای اصلاح ارزون، چوب حراج به آبروی مثقالی هزار تومن خودش بزنه؟ مِن‌بعد راهت رو از اونجا کج کن!». امروز حرفم با کسانی است که با آل و ابزارهای اجنّه‌ای مثل اینستا و فیسبوک سر و کار دارند و پولشان را توی جیب جهودهای جَلبی مثل پاول دروف و زوکر برگِ صهیونیست و صاحب این پیام‌رسانها می‌ریزند. عزیزان انقلابی و حزب‌الهی‌ام! ما که غریبه نیستیم، ولی بازارشیطان ‌رفتنِ من و ‌وِب‌گردی شما توی تاریک‌خانۀ شیطان چه توفیری با هم دارد؟ هیچ فرقی، هر دو قطّاع الطریق‌‌اند و آبروبَر و هر دو تاشون ره‌زن دل و دین‌! ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🖊 منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel
🔹قافله شوق ‌🔸راهیان نور ‌🔹اروندکنار ‌ توی اروند، چند فروند قایق مرزبانی با سرعت نسبتا بالا در حال گشت‌زنی بودند. در ساحل شهر فاو مجسمۀ قایق بزرگِ غرق شده‌ای ساخته بودند که فقط دماغه‌اش، از آب بیرون زده بود. به نظرم رسید که بعثی‌ها می‌خواستند با این قایق مغروق، نشان بدهند؛ نیروهای ایرانی را در والفجر ۸ شکست داده‌اند! ادب و نزاکت، دهان آدم را می‌بندد که چیزی بار صدام کند. صدام اگر مرد جنگ بود، جلوی یانکی‌های گاوچران می‌ایستاد تا او را با خفّت از توی خلا و مبال بیرون نکشند! از جوان‌های بسیجی اروندکنار، راجع به شغل مردم فاو پرسیدم که گفتند ماهی‌گیری و مغازه‌داری می‌کنند. اهل قافله پرسش‌های استخوان‌داری داشتند تا راجع به عملیات والفجر ۸ از او بپرسند. آنجا تنها ما نبودیم، گروه‌های دیگری هم آمده بودند و فقط داشتند ساحل را سِیر و تماشا می‌کردند. اروند، رودخانه نیست، گویی دریایی است دراز و رونده، که چون اژدهایی دَمان، نعره می‌کشد و می‌خروشد و می‌توفد. حالا کنار همچین رودخانه‌ای، کلی آدم علاقمند، آلاخون والاخون ایستاده بودند، اما کسی نبود تا یک پرده از حماسۀ غواصان والفجر ۸ را، برایشان توصیف و تحلیل کند. حوصله‌ام از بلاتکلیفی سر رفته بود. از کسی چیزی نپرسیدم. چون همه مثل من، بی‌خبر و چشم به‌راه راویِ کاربلد بودند. به هر حال آن‌قدر چشم به جادۀ ساحلی دوختیم، تا اینکه حضراتِ هم‌سفر آخرش سر و کله‌شان پیدا شد. توضیحی برای تأخیرشان نداشتند. جز اینکه یکیش به شوخی گفت: «دیشب شام، زبیده ۱ خورده بودیم و صبح نتونستیم به‌موقع بیدار بشیم!». هر چند جُک بامزه‌ای گفته بود، ولی با جکش نتوانست ثانیه‌ای از زمان هدر رفته را به ما برگرداند! ضمن آنکه با آمدنشان هم نمی‌توانستند عملیات والفجر ۸ را، برای ذهنهای پرسشگر تشریح کنند. رمزگشایی از آن عملیات، به آدم خبره‌ای نیاز داشت و هیچ یک از آقایان این خبره‌گی را نداشت. حضور این آدم خبرۀ آگاه، باید از قبل پیش‌بینی می‌شد و اتفاقا مسؤل این کار، یکی از همان حضراتِ زبیده‌خورده بود! خیلی دیر کرده بودیم و باید بر می‌گشتیم. شلمچه چشم به‌راه زواّرش بود. ۱ - نوعی ماهی جنوب 🔸ادامه دارد ‌ ‌ ‌🖊 منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌ ‌
🔹خودتی! سر نماز و دعا هم از دست عناصر ناباب و شرّ و شور آسایش نداشتیم. از کنار نمازگزار که ردّ می‌شدند، هر کی تکه‌ای می‌پراند. بیچاره‌ها مجبور بودند لب و لوچه‌شان را گاز بگیرند یا دهانشان را طوری قفل کنند تا به خنده نیفتند. یکیش می‌گفت: «هرچی می‌گی، خودت!». آن یکی در می‌آمد: «چرا دروغ می‌گی پسر، خجالت داره والله!». پشت بندش یکی دیگر لُغُز می‌آمد که: «وقتش رو نگیر، فائده نداره!». منظورش خدا بود و ادامه می‌داد: «بذار به کاراش برسه، خوب امتحانی پس ندادی!». اصلا نمی‌فهمیدیم نماز را چه طور خواندیم یا چی گفتیم! 🔹فرهنگ جبهه، شوخ طبعی ها جلد سوم ۱۳۸۰ - نشر فرهنگ‌گستر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
هدایت شده از رواق
🔹ورد سحرگاه منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک نوایِ من به سحر، آهِ عذرخواهِ من است حافظ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ ‌🔹مسجدالاقصی 🔸هنر نگارگری 🔹اثری از: بانو هبه 🔸این نگارگر هنرمند به همراه خانواده‌اش در بمباران لاشخورهای اسرائیلی به شهادت رسید. ‌ ‌ ‌🔸ارسالی از: جناب مسعودایمانی عضو فرهیخته رواق ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹انتظاربا عشق سر ِقرار می‌ماند دل با دیده اشک‌بار می‌ماند دل تا از سفر ِهزاره باز آید عشق هر جمعه به انتظار می‌ماند دل ‌ 🔹شعر از: استاد مظاهر زمانی(م. رافا) عضو فاضل رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
🔹اقرارنامه! مدتی پیش با دیدن اوضاع قاراشمیش فضای مجازی، به خودم گفتم حالا که آب به‌دست شمر افتاده و به مجلس و بعضی جاها هم نمی‌شود دخیل بست، خودمان باید آتش‌به‌اختیار هرقدر که می‌توانیم چرخ این اوضاع حسین‌قلی‌خانی را توی فضای مجازی چنبر کنیم. این بود که رفتیم سراغ اینکه خلق‌الله را نسبت به تخم‌وتَرَکۀ ابلیس، مثل وات‌ساپ و اینستاگرام، حساس‌ کنیم و برشان گردانیم به سمتِ سکوهای وطنی. با همین قصد با این و آن صحبت کردم و پیغام‌پسغام دادم، ولی از نتیجۀ کارم رضایت چندانی نداشتم. یک‌روز تنگ غروب که توی همین فکر و ذکر بودم، صدای کسی مثل قاضی، توی گوشم پیچید که: «آقای آتش‌به‌اختیار! امر به معروف می‌کنی؟ جزاکم‌الله!». و بعد با لحن تمسخرآمیزی پرسید: «لِمَ تقولونَ ما لاتفعلون؟»: چرا به آنچه که می‌گی خودت عمل نمی‌کنی؟ راستش نفس سرزنشگر یقۀ خود ما را گرفته بود. فهمیدم ماجرای این استنطاق از کجا آب می‌خورد، از آنجایی که هنوز اکانت تله‌گرامم را ریشه‌کن نکرده‌ بودم. مثل مادر خدابیامرزم که چندره‌پندره‌های زندگی‌اش را توی انباری خانه، پنهان‌پسله می‌کرد، من هم تله‌گرامم را توی پستوی سیستمم گذاشته بودم و گاهی‌ماهی برای رفیقی در یکی از مطبوعات انقلابی کشور، که پیام‌رسان داخلی نداشت، مطلبی‌ می‌فرستادم. به قولی توی خیکَم دانه‌ای آلوی کرمو و بین رمه‌ام، بُزِ گَر داشتم. این بود که دیگر معطل نکردم؛ بعد از نماز، تبر را بالا بردم و ریشۀ این پس‌افتادهٔ اسرائیل را زدم و خودم را خلاص کردم. ‌ 🖊 منصور ایمانی @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹طوفان الاقصی 🔸برای غزه مظلوم بخوان از پیک القسام، آزادی اقصی را ز پی می‌آوَرد با خود، زبونی‌های حیفا را سر فتحی دگر دارد، شقاقی باز می‌پرسد: «الیس الصبح؟» آری، صبح روشن کرده هیجا را سرود «آیتِ والشمس»، ققنوسی که می‌خواند سرایاالقدس می‌غرد، ببین شیران صحرا را شرر می‌بارد از خشم محمد ضیف، انگاری چو شیری شرزه خاکستر کند خرگاه عکا را هَزارآوای نصراله، همایون‌مایه‌ای دارد که زیور بسته این گُرد دلاور، عید اقصی را سرود فتح، طوفانی‌ست، الاقصی‌ست آغازش که رخش تیزپای غزه، دارد راه سینا را طلوع حیدرییون می‌رسد از پهنهٔ جولان که آذین می‌کند از نور، شب‌گاهان شبعا را غزال تیزپای قدس، ردّ ذوالجناح دارد که از سُمش زند اخگر ز سر تا پای صحرا را تهمتن‌پرور است این زال از سِحر سلیمانی که جشن دیوبندان است، مردان سرایا را ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🖊 منصور ایمانی(صبا) ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹سلام امام زمانم دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانت دوباره حسرت دیدار برقِ چشمانت بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیک سلام بر تو و بر ماه روے تابانت ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🔹ارسالی از: جناب عباس جمشیدی آموزگار فرهیخته وطن و عضو فرزانه رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
هدایت شده از مفاخر گیلان
▫️ای هوسِ روی تو، ما را نَفَس ▫️جز رخ زیبات که دارد هوس؟ ▫️دام رهم زلفِ چلیپای توست ▫️میل رهایی نکنم زین قفس ▫️می رسد از پهنۀ سبز حضور ▫️زمزمۀ دوست ز چندین جرس ▫️پیش تو ما منتظران کیستیم؟ ▫️هیچ کسِ هیچ کسِ هیچ کس ▫️آه غمت می کُشَدم روز و شب ▫️وه که دَمت می کِشدَم پیش و پس ▫️چشم من و طور تجلاّی تو ▫️تا بدمد بر شب دل، زان قَبَس ▫️ای سپر شیعه، درین کارزار ▫️جز تو نداریم به کس، دسترس ✍️ منصور ایمانی گیلانی(صبا) https://eitaa.com/joinchat/691798023C0216686926
🔹لافند ‌ وارد گلزار شهدای رشت که می‌شیم، سمت چپ، اولین مزارِ ردیف اول، مربوط به «حمید بیانی» است. بعد از پیروزی عملیات طریق القدس، حمید، بسیجی پانزده‌ ساله‌ای را می‌بیند که هشت نفر از کماندوهای قُلتَشنِ تیپ ویژۀ ریاست جمهوری صدام را، به عقب می‌برد و در همان حال به آنهایی که از ترس «دخیل دخیل» می‌گفتند، با قمقمه‌اش یکی‌ دو قُلپ آب به‌شان می‌داد. پیش‌آبِ بعضی از رِنجِرهای قلچماق صدام، بس که ترسیده بودند، از خِشتک‌شان چکه می‌کرد! حمید، اسرای یُغور بعثی و بسیجی ریزه‌میزۀ ساده‌دل اما شجاع خودمان را که دید، چشمش از تعجب گرد شد و گفت: - آبَرار قوربان! بپا تی‌ گله‌ رم نوکونه!: مواظب باش رمه‌ات رم نکند! بسیجی از زبان و لهجهٔ حمید فهمیده بود هم‌شهری هستند. تفنگش را از زیر بغل درآورد و در حالی که آن را رو به حمید تکان می‌داد، به زبان رشتی گفت: - اَشانِ لافَند می‌ دس دره برارجان!: طناب‌شان تو دست منه برادر! توی ولایت حمید به طناب می‌گفتند «لافند» و منظور بسیجی هم از طناب، کلاشینکفش بود که بعثی‌ها را به زور آن، ضفط و رفط‌ می‌کرد و جرأت فرار نداشتند! ‌ ‌ ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌@ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹نیایش سحرگاه 🔸گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک 🔸نوایِ من به سحر آهِ عذرخواهِ من است حافظ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹مژده طلوع از طرف آفتاب ، باز نوید آمده باز پر از عاشقی، صبح سپید آمده مهر شما تابناک، جانتان از غصه پاک باز دمیده‌ست صبح، باز امید آمده 🔹شعر از: دکتر مظاهر زمانی(م. رافا) استاد گرامی دانشگاه و عضو رواق @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹قافله شوق 🔸راهیان نور ‌ ظهر ساعت دوازده به شلمچه رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و از همان‌جا در غرفۀ شهداء شلمچه خیره ماندم. ندایی در اندرونم می‌گفت؛ «آی کاتبِ کتاب شهادت! غرفۀ شهادت، بابی دارد که کلیدش ایمان است. اگر مَردی، به جای نوشتن اندر باب شهادت، کلید این غرفه را دریاب و اندر شو!». جمعیت زیادی آمده بودند. هنوز گروه گروه زائر از راه می‌رسیدند. کم‌کم خود را آماده می‌کنی تا قدم به داخل مشهد لاله‌ها بگذاری. اما قدرت این را که بی‌مقدمه وارد شوی، در خود نمی‌بینی. آفتاب داغ شلمچه، هوای تفتیدۀ کربلا را، در ذهنت تداعی می‌کند. به سقاخانه می‌روی. تشنه‌ای. در تو، کسی به نجوا می گوید؛ «آب، ترجمانی از عیار طاقت توست. در شلمچه، خبری از خنجر نیست و تیر گلوی کسی را به جرم نوشیدن آب نمی‌بوسد. اما تشنگی می‌تواند مشقی باشد برای تو، که از غیبت خود در کربلا، بارها «یا لیتنی کنت معک» گفته‌ای. تنها برای نصفه روز، تشنگی را تاب بیاور، بسم الله!». با این واگویه‌ها، بی آن‌که بدانی، از وضوخانه سر درآورده‌ای. و اندکی بعد، در کنار شهیدان نشسته‌ای. گویی در حرم ایستاده‌ای. با همان حس و حال حضور در پیشگاه ولی خدا. جز با دلت، میلی به اختلاط و گفتگو نداری. دیگران هم مثل تو. همه آنجا، در خود فرو رفته‌اند و راز دلشان را تنها با شهیدان می‌گویند. آن‌که در سجده است، سر از خاک بر نمی‌دارد. گویی خود را به خاک دوخته و زمین را برای ابد در آغوش گرفته است. هر آن‌چه که اتفاق می‌افتد، درونی است. بیرون، تنها اشک است که حالِ دل‌های متلاطم را برملا می‌کند. 🔸ادامه دارد ‌ ‌ ‌ ‌🖊 نویسنده‌راوی: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹چرا انکار آبرار سوار تاکسی شدم برم نماز جمعه. من بودم و راننده. مقصدم را اول گفته بودم؛ «میدان مصلّی!». پرسید: «می‌ری نماز؟». گفتم: «اگه خدا بخواد». در جوابم رفت منبر: «قبلا مسلمانی خالص بود، من خودم از بچگی توی مسجد آیةاللۀ... بزرگ شدم. ولی بعد از انقلاب، اسلام شد وسیلهٔ مقام...». صدای اذان می‌آمد. میدان بزرگ بود، برای این‌که زودتر به نماز برسم، گفتم: «اگه مستقیم می‌رید، آن طرف میدان پیاده می‌شم». محوطۀ مصلّی و مسجد بزرگش، با معماری آجری‌، آن طرف میدان پیدا بود و رسیدن به داخل شبستان، چند دقیقه‌ای زمان می‌برد. در جوابم گفت: «می‌پیچم سمت راست. مسجد که دم میدانه، مگه نمی‌ری نماز؟». در جوابش اسمی از مسجد و نماز به زبان نیاوردم. با دستم آن سمت میدان را توی هوا نشانه گرفتم و گفتم: «می‌رم آن ساختمان!». اول متوجه نشد کدام ساختمان رو می‌گم. شاید فکر کرد منظورم ساختمان بانک قواّمین، روبروی مصلّی است. سوالش را که تکرار کرد، دوباره انگشتم را توی هوا چرخاندم و به همان ساختمان اشاره کردم. کمی عصبی شد و گفت: «خُب بگو می‌رم مسجد دیگه! چرا بازیم می‌دی؟!». گفتم: «راستش جرأت نکردم اسم نماز رو به زبون بیارم!». بدجوری جا خورد. آمد روی طعنه‌ و تهمتهایش ماله بکشد، که من عجله داشتم. پا که روی ترمز گذاشت، فوری پیاده شدم. شیشه‌ خودش پایین بود، رو به من می‌گفت: «به جان آبرار منظورم شما نبودید!» و ازین حرفها که برای زخم زبان‌خورده‌ای مثل من اصلا مهم نبود! راننده برای آمرزش جد و آبادم هی دعا می‌کرد و هی صلوات می‌فرستاد! ‌ ‌ ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🔹کلام حدید ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🔹تحفه‌ای از عضو گمنام و بی‌نام و نشان رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹یا رب کمکم کن! ‌🔹ارسالی از: جناب مسعود ایمانی؛ شاعر، تاریخ‌پژوه، داستان‌نویس کودک و نوجوان، مدیر انجمن «باران» شهرستان خمام و عضو اندیشه‌ورز رواق ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد " ص" 🕌مراسم معنوی غبارروبی حرم مطهر امام زاده علی اکبر علیه السلام 📆 روز یک شنبه مورخ ۱۴۰۲/۷/۳۰ ⏰ساعت ۹ صبح ✉️ از جنابعالی جهت شرکت در این مراسم معنوی دعوت بعمل می آید . ‌ ‌ ‌ ‌🔹عنایتی از: والد شهید محمدحسین حدادیان عضو معزز رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹ساکت نباشیم! نزدیک اذان مغرب بود. رسیده بودم جلوی حسینیه‌ی شهدای گمنام که دیدم دو تا دختر نوجوان بی‌حجاب، به طرفم می‌آیند. به من که رسیدند، سرم را پایین آوردم و گفتم: «شما را به فاطمه زهرا قسم‌ می‌دم حجاب‌تان را درست کنید!». دخترها نگاهی به همدیگر کردند و بدون عکس‌العملی رد شدند. ولی یکی از نمازگزاران حسینیه که شاهد ماجرا بود، سر رسید و گفت: «دنبال دردسر می‌گردی؟ مگه خبر نداری چند وقت پیش، اراذل و اوباش یکی از نیروهای انتظامی را توی همین پارک دانشجو شهید کردند؟!» گفتم: اینها دختران من و شما هستند! یعنی برای هدایتشان کاری نکنیم؟ جواب خدا را در قبال این دو فریضه فراموش شده، چه بدیم؟ حرفهایم تأثیری نداشت و مرد قرص و محکم روی حرف خودش ایستاده بود. گفتم نماز خواندن و حج و کربلا رفتن و خمس و زکات دادن، خیلی راحته، ولی امر به معروف و نهی از منکر، جور کشیدن‌‌ها دارد! اباعبدلله برای این فریضه همه چیزش را فدا کرد، حالا ما برای این وظیفه دینی، یه به تو چه هم نشنویم، یه سیلی نخوریم، یه آب دهان تو صورتمان تُف نکنند؟ آن روز گفتگوی ما نتیجه‌ای نداشت. مرد تا مدتی با من سرسنگین بود. ولی چند وقتی که گذشت، با اینکه از من بزرگتر بود، به سمتم می‌آمد؛ سلام می‌کرد، التماس دعا داشت و خلاصه احترام ما را می‌گرفت. با خودم گفتم: «از آن دخترکها که خبر ندارم بالاخره حجابشان را درست کردند یا نه؟ ولی خدا را شکر که نهی از منکرم، همین مقدار روی این نمازگزار ساکت افاقه کرد». 🔹فایل صوتی مربوط به این خاطره است و توی فضای مجازی دست‌به‌دست می‌گردد👇 ‌ ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
318.5K
🔵 آیا ببینــم و چیزۍ نگــم⁉️ 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆