🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#داستان_شب 🌙
💎 یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود.
کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند.
یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر میشود.
کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت میگذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را میخواندند.
آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد.
کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس میگوید: «اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرف نظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدمها هرگز در کار خیانت نمیکنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.»
🍃
🌺🍃
@ravankuob 🌹
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#داستان_شب 🌙
حکایت دو گدا
دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت.
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود.
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار، خوبه خدا درست کنه...
#سلطان_محمود_خر_کیه؟
برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.
وقتی از اطرافیان خود پرسید، به او گفتند که این گدا گفته
کار، خوبه خدا درست کنه...
#سلطان_محمود_خر_کیه؟
سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفهمد
#سلطان_محمود_خر_کیه؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود. مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه.
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت: فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم.
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم.
سلطان محمود با تعجب پرسید: مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم؟
گدای چاپلوس گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم.
سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش!
در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه
#سلطان_محمود_خر_کیه.
گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه!
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت: من می گم تو هم بگو...
«کار، خوبه خدا درستش کنه...
👈 #سلطان_محمود_خر_کیه؟»👉
🍃
🌺🍃
@ravankuob 🌹
#داستان_شب
اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.
منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت.
کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد.
اما دید که من از پزشکان نیستم.
پاسخ داد:
" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.
می خواست راه او را دنبال کنم.
عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت.
دوست داشت از الگوی او پیروی کنم.
مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد.
همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند .
هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد...
طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم.
اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
@ravankhob 🌹
#داستان_شب
پادشاهی وزیری داشت كه هر اتفاقی میافتاد، میگفت: خیراست! روزی دست پادشاه در سنگلاخ ها گیر كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزیر در صحنه حاضر بود و گفت: خیر است!
پادشاه از درد به خود میپیچید، از رفتار وزیر عصبی شد، او را به زندان انداخت، یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبیله ای گرفتار شد كه بنا بر اعتقادات خود، هر سال یک نفر را كه دینش با آن ها مختلف بود، سر میبریدند و لازمه اعدام آن شخص این بود كه بدنش سالم باشد.
وقتی دیدند اسیر، یكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند. آنجا بود كه پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خیر است!
پادشاه دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنید، گفت: خیر است! پادشاه گفت: دیگر چرا؟؟
وزیر گفت: از این جهت خیر است كه اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام می كردند ...
@ravankhob 🌹
🍃🕊
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🌱🌻🌱🌻🌱🌺🌱🌻🌱🌻🌱
🌱
#داستان_شب 💫
در روزگار قدیم مرد مسافری از شهری عبور می کرد. چون دیروقت بود و کسی را در شهر نمی شناخت، شب را در خرابه ای اتراق کرد.
از بد روزگار در نزدیکی خرابه شخصی به قتل می رسد. افراد حاکم مرد مسافر را به عنوان قاتل دستگیر کرده و به نزد قاضی شهر می برند.
مرد بخت برگشته هر چه کرد نتوانست بی گناهی خود را ثابت کند در نتیجه قاضی حکم به قصاص او داد.
در روز اجرای حکم مرد را به ستونی می بندند تا حکم را برای او اجرا کنند. مرد در اوج ناامیدی از جلادش می خواهد که به عنوان آخرین درخواست او را به ستون دیگری ببندد.
جلاد با کمی تردید قبول می کند. اما وقتی که می خواهد مرد را به ستون دیگر ببندد، افراد حاکم با حکمی جدید مبنی بر پیدا شدن قاتل اصلی از راه می رسند و اینگونه مرد از چنگال مرگ می گریزد.
مرد مسافر سجده شکر به جا می آورد و می گوید :اگر خدا بخواهد از این ستون به آن ستون فرج است.از آن روز به بعد این مثل در بین مردم رایج شد تا افراد هرگز از لطف و مرحمت خداوند نا امید نشوند.
🍃
🌺🍃
@ravankhob 🌹
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#داستان_شب 💫
عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجهاش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرندهایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
🍃
🌺🍃
@ravankhob 🌹
#داستان_شب
🔴قاعده ۹۹
پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!
پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟
وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
@ravankhob🌹