#داستانک
🍁معصومیت از دست رفته 🍁
🔸از آخرین باری که دیدمش سالها می گذشت...
اسمش حلما بود، با هم همسایه ی دیوار به دیوار بودیم؛ دختر ریزه میزه وبانمکی بود.اونقدر باهم صمیمی بودیم که بهمون میگفتن دوقلوهای افسانه ای💚...
وارد دوره ی راهنمایی که شدیم،دائم میگفت : «ظاهر ما چادری ها باید جذاب تر باشه، تا بقیه هم بیشتر ترغیب بشن به داشتن حجاب...».
♨️اما این تازه اول راه بود❗️
🔹 سال دوم راهنمایی چادرِ ساده ی سنتیش جاشو داد به چادر عربی جلو بسته... کم کم چادرش جلو باز شد.. چادر پر از نگین ... روسری های رنگ و وارنگ... مانتوی زرد... کتونی سفید...اون اواخر ، قبل از نقلمکانشون به شیراز (بخاطر کار پدرش)، به قول خودش یه ته آرایش ملیح! هم به صورتش اضافه شده بود...
🔻معصوميتی که داشت کم کم از بین می رفت رو به وضوح می دیدم....
بخاطر سکوتم خودم رو مقصر می دونستم ،اما کاری نمیکردم، چیزی نمیگفتم... میترسیدم ازم برنجه و دوستی چند ساله مون خراب بشه!
🔺 تو همه ی این مراحل،من کنارش بودم... من مسئول حال و روز الآنِ او بودم.
هیچ وقت کسی نبود بهش بگه، حجاب برای پوشوندن زیباییهاست نه نمایش اونها...اصلا حیا خودش زیباست احتیاج به این رنگ و لعابها نداره ....
🔸دیروز خیلی اتفاقی بعداز سالها دیدمش!
🔴خدای من! ...ظاهر ، رفتار ، طرز فکر و اعتقادات مذهبیش ، دیگه هیچ شباهتی به حلمای معصومی که من میشناختم نداشت❗️...
#بی_تفاوتی من و امثال من،پاکی رو از رفیق معصوم کودکی هام گرفته بود...خودم رو هیچ وقت نمیبخشم😔
#اللهُّم_عَجِّلِ_لِوَلیکَ_الفَرَج ✨
🧕دختـღـران فاطمـے؛پسـღـران علوے🧔↶
❥︎𝕵𝖔𝖎𝖓༅❦︎
❀࿐༅🍃🌹🍃༅࿐❀
https://eitaa.com/joinchat/259522728Ccaecf4c8fd