بی خبری محض
قسمت چهل و یکم
نمیدانم امروز چند شنبه است یا چندم فروردین است ولی میدانم که آخر ماه شعبان است ،شاید دو سه روزی دیگر وارد ماه رمضان بشیم !
روزهای زندان تکراری شده است .هر روز صبح توی حیاط مینشینیم ، زخمهایمان را وارسی میکنیم ،تعدادی شپش میکشیم، تنبیه شدن بچه های سالم توسط عراقیها را نگاه میکنیم.
علیرضا هم هر وقت قاطی میکند حرکات غیر معمول انجام میدهد و ترانه ای میخواند.دست خودش نیست از بس ترانه اش را تکرار کرده نگهبان های عراقی هم اشعارش را یاد گرفته اند.خلیل - درجه دار عراقی - میگوید : علیرضا غنی ،غنی ( بخوون ) و علیرضا دوباره شروع میکند:
وقتی میگن به آدم دنیا فقط دوروزه
آدم دلش میسوزه ،ای خدا ای خدا
علیرضا لابلای حرفهاش فحش هایی هم به عراقیها میدهد.
حبیب لطیفی و عزیز هم قسمت هایی از اشعار علیرضا را برای خلیل ترجمه میکنند. خلیل میخندد و بد و بیراه میگوید.
آنقدر از نظر بهداشتی در مضیقه هستیم که شستن دست و صورت با آب و صابون هم جزء رویاها یمان شده است .واقعا" آب در اینجا کیمیا شده و هروقت تانکر آب میآید انگار یک روز مرگ ما عقب میافتد.
شبها به نشستن کف سلول عادت کرده ایم و فکر کردن به گذشته کار اصلی ما شده است بدون اینکه افکارمان را برای دیگری فاش کنیم اما میدانیم که همه در افکارشان غوطه میخورند. داشتن یک پتو هم برایمان حکم داشتن قالیچه سلیمان را پیدا کرده است.
غیر از ما چند نفر که دشداشه داریم لباس بقیه بچه ها مندرس و پاره پاره شده اند .
هیچ اخباری از بیرون نداریم ،از اوضاع جنگ و وضعیت سیاسی ، نظامی عراق و حتی از اینکه ما کجا هستیم و آینده ما چگونه خواهد بود بی خبریم و این بی خبری بسیار درد آور است!
تنها تحولی که پیش روی ماست و به آن دل بسته ایم رفتن به اردوگاه است .بیشتر صحبت های بچه ها هم پیرامون همین موضوع دور میزند.
به غروب که نزدیک میشویم باید به سلول مان برویم و برای داشتن مقداری جا هم غبطه بخوریم
نیمه های شب صدای وحشتناکی تمام در و دیوار را میلرزاند و بدنبال آن ضد هوایی ها به غرش در میآیند، لبخندی روی صورت بچه ها نقش میبندد تحلیل همه این است که هواپیماهای خودی جایی را بمب باران کرده اند .نگهبانها سراسیمه وارد میشوند و توی راهرو جمع میشوند انگار از چیزی وحشت زده شده اند !
سر و صدای ضد هوایی ها که کم میشود نگهبانها هم بیرون میروند و دوباره سکوت زندان را پر میکند.
📖 فایل صوتی ۳۰ جزء قرآن
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید .
شهدای متولد 04 فروردین.pdf
59.4K
شهدای متولد چهارم فروردین به تعداد 30 نفر
شهیدان روز 04 فروردین.pdf
57K
شهیدان روز چهارم فروردین به تعداد 28 نفر
قسمت چهل و دوم
شپش های الرشید
چند روزی از آمدن ما به زندان الرشید گذشته ، پنج خطی اول کامل شده است در این مدت یک دشمن خانگی هم پیدا کرده ایم ،شپش هایی با جثه های بزرگ لای درزهای لباس مان جا خوش کرده اند. برای همین، بیشتر بچه ها لباس شان را پشت و رو پوشیده اند . آنقدر تکثیرشان زیاد است که هرچه از آنها میکشیم چیزی از آمارشان کم نمیشود. با اینکه هوا هم خیلی گرم شده ولی ما مجبور هستیم در معرض نور آفتاب بنشینیم تا شپش ها از مخفیگاه خود خارج شوند. آنوقت یکی یکی آنها را می گیریم ، روی سیمان کف حیاط رها می کنیم و بعد با پشت ناخن حسابشان را میرسیم ، وقتی له میشوند خونشان انگار از خون ما رنگین تر است. از بس از آنها کشته ایم رنگ سیمان کف زندان تغییر کرده است.
کشتن اولین شپش ها برایمان چندش آور بود ولی کم کم کشتن شپش هم برایمان شده است یک سرگرمی. بعضی مواقع آمار شپش های همدیگر را هم میگیریم تا ببینیم چه کسی بیشتر شپش کشته است.
دائم دستمان بند است بعضی وقتها آنقدر بدنمان خارش دارد که خودمان را به در و دیوار میمالیم تا قدری آرام بگیریم ناخن هایمان هم خیلی بلند شده است. موهای ژولیده و لباسهای پاره پاره بقیه را که میبینم میتوانم حدس بزنم که چقدر بدقیافه شده ام.
یادم افتاده به اسداله ،یادش بخیر .میگفتن دیوانه است ،توی خرابه زندگی میکرد هر وقت از خیابان شهدا رد میشدم او را میدیدم، با لباسهای پاره پاره و موهای ژولیده و کفش هایی که راه رفتن با آنها سخت ترین کار بود .بچه که بودیم خیلی از او میترسیدیم ، حالا به این جماعت زندانی که نگاه میکنم خنده ام میگیرد، گویی هر کدام از ما شده ایم یک اسداله !!!