37.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ ٱلَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرْآنَ، وَٱفْتَرَضْتَ عَلَىٰ عِبَادِكَ فِيهِ ٱلصِّيَامَ، صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَٱرْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ فِي عَامِي هٰذَا وَفِي كُلِّ عَامٍ، وَٱغْفِرْ لِي تِلْكَ ٱلذُّنُوبَ الْعِظَامَ، فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُهَا غَيْرُكَ يَا رَحْمٰنُ يَا عَلاَّمُ
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌱
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
2_5372847535738066091.mp3
4.07M
💠 صوت تندخوانی(تحدیر)
جزء هشتم قرآن کریم؛
🎙 با صدای استاد معتز آقایی؛
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷🕊🍃
ای شهــید🌷
دعا کن ، که ما
از خستگی و غفلت خوابمان نَبَـرد
و از قافله ی مهـدی فاطمه جا نمانیم ...
#صبح_وعاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@ravianaml
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
عزیزان من،
بسیجی شدید..
مبارڪ باشـد
امّا بسیجی بمانید! :)🍃
#حضرت_آقا❤️
🌱|@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
-دو دسته رفیق داریم! 💚
یه دسته اونایین که اگر از دنیا برن، دلمون به حال ِشون میسوزه و گریه میکنیم...
دسته دوم رفقایی هستن که اگر از دنیا برن، دلمون به حالِ خودمون میسوزه و گریه میکنیم...
حواست به رفقای دستهیِ دومت بیشتر باشه...!
این همون اصل#رفاقته که مجرایی میشه برای رسیدنت به عالم معرفت....🌱
#رفیق_شهیدم
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
باهمهارتباطخوبومثبتبرقرارکنیدحتی باکسانیکهظاهرشانباشمامتفاوتاست.
اگرهدفدارینترس!بروواثربگذار...!
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
🌱|@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایونازکیسهخلیفهمےبخشند...😂!
#رهبرانه🌿
#ماه_رمضان
↬💓🌿@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
هر شب چند صفحه کتاب بخوانیم...
📚#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣2⃣
✅ فصل هشتم
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینهای قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
- داداش صمد آمد!
نفهمیدم چهکار میکنم. پابرهنه، پلههای بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچهای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. میخندید و به طرفم میدوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریهام گرفت. یکدفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانهبهشانهی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساکها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوالپرسی و دیدهبوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمانکار شده بود و روی یک ساختمان نیمهکاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتیهایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آنها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم! تو هم برو سوغاتیهایت را بیاور ببینیم.»
خجالت میکشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پیاش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچههای چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاقسر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته میشد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفتهای؟! »
گفت: « قابل تو را ندارد. میدانم خانهی ما خیلی زحمت میکشی؛ خانهداری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد. »
گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. »
خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. اینها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
همهی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمیتوانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همهشان قشنگ است. دستت درد نکند. »
اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچههای شلواری توخانهای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « اینها از همه قشنگترند. »
🔰ادامه دارد....🔰
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣2⃣
✅ فصل هشتم
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: « اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچهها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. اینها را با یک عشق و علاقهی دیگری خریدم. آن روز آنقدر دلتنگت بودم که میخواستم کارم را ول کنم و بیخیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. »
بعد سرش را پایین انداخت تا چشمهای سرخ و آبانداختهاش را نبینم.
از همان شب، مهمانیهایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان میکردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زنبرادرها.
صمد با روی باز همهی دعوتها را میپذیرفت. شبها تا دیروقت مینشستیم خانهی این فامیل و آن آشنا و تعریف میکردیم. میگفتیم و میخندیدیم.
بعد هم که برمیگشتیم خانهی خودمان، صمد مینشست برای من حرف میزد. میگفت: « این مهمانیها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو میروی پیش خانمها مینشینی و من تو را نمیبینم. دلم برایت تنگ میشود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم میسوزد. غصه میخورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. »
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشهگوشهی خانه که نگاه میکردم، یاد او میافتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلهی هیچکس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس میکردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شدهام. دلم هوای حاجآقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را میداد.
دلم برای خانهمان تنگ شده بود. آی... آی... حاجآقا چطور دلت آمد دخترت را اینطور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمیزنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمیپرسی؟!
آن شب آنقدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم .زود رنج شده بودم وانگار همه برایم غریبه بودند .دلم میخواست بروم خانه ی پدرم ،اما سراغ دوقلوها رفتم وجایشان را عوض کردم ولباسهای تمیز تنشان کردم .مادرشوهرم که به بیرون رفت شیر دوقلوها را دادم خواباندمشان وناهار را بار گذاشتم و ظرفهای دیشب راشستم وخانه راجارو کردم .دوقلوها را برداشتم بردم اتاق خودم.بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد ظرف شستن،جارو کردن حیاط ورسیدگی به دوقلوها.آنقدر خسته بودم که سرشب خوابم برد.
انگار صبح شده بودبه هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه ی پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود حالا چکار باید میکردم نان پخته شده در تنور گذاشته شده بود .چرا خواب مانده بودم !چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم حالا جواب مادر شوهرم را چه بدهم ؟هرطور فکر کردم دیدم حوصله وتحمل دعوا ومرافعه را ندارم به همین خاطر چادر سر کردم وبدون سر وصدا دویدم به طرف خانه ی پدرم...
🔰ادامه دارد....🔰
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم | #حاج_قاسم | #غروب_پنجشنبه
◽️ درخواست رهبر انقلاب از همه مردم:
🌷 برای شادی روح سردار بزرگ اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی یک حمد و یک قلهوالله بخوانید.
ساعت۱:۲۰
به وقت بغداد
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل