37.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ ٱلَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرْآنَ، وَٱفْتَرَضْتَ عَلَىٰ عِبَادِكَ فِيهِ ٱلصِّيَامَ، صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَٱرْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ فِي عَامِي هٰذَا وَفِي كُلِّ عَامٍ، وَٱغْفِرْ لِي تِلْكَ ٱلذُّنُوبَ الْعِظَامَ، فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُهَا غَيْرُكَ يَا رَحْمٰنُ يَا عَلاَّمُ
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
7 - TopSeda.ir.mp3
4.3M
💠تلاوت تحدیر (تند خوانی)
صوتی جزء 7 قرآن کریم
🎙باصدای استاد معتز آقائی
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷🕊🍃
عڪس لبخنـدٺ ؛
جـامـاندݧ را ؛🥀
بـدجـور بہ رخمـاݩ مےڪشد...
#شهیدهــــادےذوالفقـــارے🌷
#ظهر_وعاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@ravianaml
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
امسال جمعه ۲۳ ماه رمضان ( ۲۵ فروردین ماه ۱۴۰۲) بهعنوان روز جهانی قدس اعلام شد
🔸رئیس ستاد انتفاضه و قدس:
🔹با توجه به احتمال تلاقی اعلام عید سعید فطر و آخرین جمعه ماه مبارک رمضان، جمعه ۲۳ ماه رمضان ( ۲۵ فروردین ماه ۱۴۰۲) به عنوان روز جهانی قدس اعلام شد.
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
24.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #کلیپ| #ریلز | #استوری
مثلا تورو آب میدم💔
مثلا تورو تاب میدم💔
#القلب_لدیڪ_یا_علی_اصغر💔
#روز_هفتم💔🥀
#ماه_رمضان🌙
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نابغهای که در برنامه «محفل» با تسلط کامل بر تمام صفحات قرآن باعث تحیر همه شد..!
🔸برنامه محفل هر شب قبل از اذان از شبکه سه سیما و تکرار هرشب ساعت۲۳از شبکه افق
پخش میشود...
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سکرات مرگ اینقدر سخته که تمام علمها رو فراموش میکنی به جز یک علم‼️
🔰#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
یکماهرمضانکوششکنیم"انسان"باشیم آنوقتشماببینیدبعدازیکماه،عبادتو عبودیتاثرخودشرامیبخشدیانمیبخشد؟
ببینیدبعدازیکماههمینروزهشمارا
عوضمیکندیانمیکند...!
#شهیدمطهری
🌱|@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای روزه دار تشنه
تشنه فقط حسین است...💔
#حاج_مهدی_رسولی
@ravianaml
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
اونایے کہ حس شهادت دارن،
بےدلیل نیستـا!
خدا یہ گوشہ از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته، ولے..
اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسے
یا ڪِے بهش برسے..!
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
هر شب چند صفحه کتاب بخوانیم...
📚#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣2⃣
✅ فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام میشد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برفها آب نشده بودند. کوچههای روستا پر از گل و لای و برفهایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقلهای کرسی سیاه شده بود. زنها در گیر و دار خانهتکانی و شستوشوی ملحفهها و رخت و لباسها بودند. روزها شیشهها را تمیز میکردیم، عصرها آسمان ابری میشد و نیمهشب رعد و برق میشد، باران میآمد و تمام زحمتهایمان را به باد میداد.
چند هفتهای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر میکردم خوشبختترین زن قایش هستم. با عشق و علاقهی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو میکردم و از سر تا ته خانه را میشستم. با خودم میگفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت میبریم. »
صمد آمده بود و دنبال کار میگشت. کمتر در خانه پیدایش میشد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی میرفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوالپرسی، دوقلوها را یکییکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز میخواهم بروم خانهی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. میخواهم کمکش کنم. این بچهها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. »
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دمدستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دودهاش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو میتوانی هم مواظب بچهها باشی و هم خانهتکانی کنی؟! »
شانههایم را بالا انداختم و بیاراده لبهایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: « نمیتوانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچهها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچهها را نگه میدارم، تو برو اتاقها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من میروم. »
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچهها خوابند بهتر است بروم اتاقها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچهها باشد. پنجرههای اتاق دمدستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشکها را برداشتم و گذاشتم روی لحافهای تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریهی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آنها را آرام میکند.
اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر میخواستند. یکی از آنها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچهای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچهها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق.
هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریهی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچهها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچهها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. میگفت: « میخواهم یاد بگیرم و برای بچههای خودمان استاد شوم. »
بچهها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام میگیرند و میخوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسریام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کمرنگی به اتاق میتابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی میکردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشکها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریهی بچهها و بعد فریاد صمد بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچهها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آنها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با اینحال، مرا دلداری میداد و میگفت: « بچهها که خوابیدند، خودم میآیم کمکت. »
بچهها داشتند در بغل ما به خواب میرفتند. اما تا آنها را آرام و بیصدا روی زمین میگذاشتیم، از خواب بیدار میشدند و گریه میکردند.
🔰ادامه دارد....🔰
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 25
✅ فصل هشتم
از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیشپیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچهها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکانتکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر میخوابیدند. صمد برایم تعریف میکرد؛ از گذشتهها، از روزی که من را سر پلههای خانهی عموی پدرم دیده بود. میگفت: « از همان روز دلم را لرزاندی. » از روزهایی که من به او جواب نمیدادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه میکرد تا به خواستگاریام بیاید. میگفت: « حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبختترین زن قایش بشوی. »
صدای صمد برای بچهها مثل لالایی میماند. تا صمد ساکت میشد، بچهها دوباره به گریه میافتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچهها را بخوابانیم. مانده بودیم چهکار کنیم. تا میگذاشتیمشان زمین، گریهشان در میآمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بیخوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را میخواستند که آنها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچهها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهدهی بچهها برنمیآمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمیشد بچهها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریهی بچهها بلند شد.
کارم درآمده بود. یا شیر درست میکردم، یا جای بچهها را عوض میکردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانهای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرفها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را اینطور دید، ناراحت شد و کمی اوقاتتلخی کرد. صمد به طرفداریام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچهها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچهها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست.
خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
🔰ادامه دارد....🔰
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
37.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ ٱلَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرْآنَ، وَٱفْتَرَضْتَ عَلَىٰ عِبَادِكَ فِيهِ ٱلصِّيَامَ، صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَٱرْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ فِي عَامِي هٰذَا وَفِي كُلِّ عَامٍ، وَٱغْفِرْ لِي تِلْكَ ٱلذُّنُوبَ الْعِظَامَ، فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُهَا غَيْرُكَ يَا رَحْمٰنُ يَا عَلاَّمُ
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌱
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
2_5372847535738066091.mp3
4.07M
💠 صوت تندخوانی(تحدیر)
جزء هشتم قرآن کریم؛
🎙 با صدای استاد معتز آقایی؛
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷🕊🍃
ای شهــید🌷
دعا کن ، که ما
از خستگی و غفلت خوابمان نَبَـرد
و از قافله ی مهـدی فاطمه جا نمانیم ...
#صبح_وعاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@ravianaml
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
عزیزان من،
بسیجی شدید..
مبارڪ باشـد
امّا بسیجی بمانید! :)🍃
#حضرت_آقا❤️
🌱|@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
-دو دسته رفیق داریم! 💚
یه دسته اونایین که اگر از دنیا برن، دلمون به حال ِشون میسوزه و گریه میکنیم...
دسته دوم رفقایی هستن که اگر از دنیا برن، دلمون به حالِ خودمون میسوزه و گریه میکنیم...
حواست به رفقای دستهیِ دومت بیشتر باشه...!
این همون اصل#رفاقته که مجرایی میشه برای رسیدنت به عالم معرفت....🌱
#رفیق_شهیدم
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
باهمهارتباطخوبومثبتبرقرارکنیدحتی باکسانیکهظاهرشانباشمامتفاوتاست.
اگرهدفدارینترس!بروواثربگذار...!
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
🌱|@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایونازکیسهخلیفهمےبخشند...😂!
#رهبرانه🌿
#ماه_رمضان
↬💓🌿@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
هر شب چند صفحه کتاب بخوانیم...
📚#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣2⃣
✅ فصل هشتم
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینهای قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
- داداش صمد آمد!
نفهمیدم چهکار میکنم. پابرهنه، پلههای بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچهای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. میخندید و به طرفم میدوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریهام گرفت. یکدفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانهبهشانهی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساکها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوالپرسی و دیدهبوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمانکار شده بود و روی یک ساختمان نیمهکاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتیهایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آنها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم! تو هم برو سوغاتیهایت را بیاور ببینیم.»
خجالت میکشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پیاش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچههای چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاقسر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته میشد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفتهای؟! »
گفت: « قابل تو را ندارد. میدانم خانهی ما خیلی زحمت میکشی؛ خانهداری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد. »
گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. »
خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. اینها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
همهی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمیتوانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همهشان قشنگ است. دستت درد نکند. »
اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچههای شلواری توخانهای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « اینها از همه قشنگترند. »
🔰ادامه دارد....🔰
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣2⃣
✅ فصل هشتم
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: « اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچهها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. اینها را با یک عشق و علاقهی دیگری خریدم. آن روز آنقدر دلتنگت بودم که میخواستم کارم را ول کنم و بیخیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. »
بعد سرش را پایین انداخت تا چشمهای سرخ و آبانداختهاش را نبینم.
از همان شب، مهمانیهایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان میکردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زنبرادرها.
صمد با روی باز همهی دعوتها را میپذیرفت. شبها تا دیروقت مینشستیم خانهی این فامیل و آن آشنا و تعریف میکردیم. میگفتیم و میخندیدیم.
بعد هم که برمیگشتیم خانهی خودمان، صمد مینشست برای من حرف میزد. میگفت: « این مهمانیها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو میروی پیش خانمها مینشینی و من تو را نمیبینم. دلم برایت تنگ میشود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم میسوزد. غصه میخورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. »
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشهگوشهی خانه که نگاه میکردم، یاد او میافتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلهی هیچکس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس میکردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شدهام. دلم هوای حاجآقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را میداد.
دلم برای خانهمان تنگ شده بود. آی... آی... حاجآقا چطور دلت آمد دخترت را اینطور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمیزنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمیپرسی؟!
آن شب آنقدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم .زود رنج شده بودم وانگار همه برایم غریبه بودند .دلم میخواست بروم خانه ی پدرم ،اما سراغ دوقلوها رفتم وجایشان را عوض کردم ولباسهای تمیز تنشان کردم .مادرشوهرم که به بیرون رفت شیر دوقلوها را دادم خواباندمشان وناهار را بار گذاشتم و ظرفهای دیشب راشستم وخانه راجارو کردم .دوقلوها را برداشتم بردم اتاق خودم.بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد ظرف شستن،جارو کردن حیاط ورسیدگی به دوقلوها.آنقدر خسته بودم که سرشب خوابم برد.
انگار صبح شده بودبه هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه ی پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود حالا چکار باید میکردم نان پخته شده در تنور گذاشته شده بود .چرا خواب مانده بودم !چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم حالا جواب مادر شوهرم را چه بدهم ؟هرطور فکر کردم دیدم حوصله وتحمل دعوا ومرافعه را ندارم به همین خاطر چادر سر کردم وبدون سر وصدا دویدم به طرف خانه ی پدرم...
🔰ادامه دارد....🔰
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم | #حاج_قاسم | #غروب_پنجشنبه
◽️ درخواست رهبر انقلاب از همه مردم:
🌷 برای شادی روح سردار بزرگ اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی یک حمد و یک قلهوالله بخوانید.
ساعت۱:۲۰
به وقت بغداد
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل