🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣1⃣
✅ فصل چهارم
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان »آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدم. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت:
37.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ ٱلَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرْآنَ، وَٱفْتَرَضْتَ عَلَىٰ عِبَادِكَ فِيهِ ٱلصِّيَامَ، صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَٱرْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ فِي عَامِي هٰذَا وَفِي كُلِّ عَامٍ، وَٱغْفِرْ لِي تِلْكَ ٱلذُّنُوبَ الْعِظَامَ، فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُهَا غَيْرُكَ يَا رَحْمٰنُ يَا عَلاَّمُ
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
✨دعای روز اول ماه رمضان
خدایا منو از خواب غفلت بیدار کن🍃
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
Roze 01 - MohammadReza Lavasani.mp3
1.58M
🎙قرائت دعای روز اول ماه مبارک رمضان
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
- تندخوانی جزء اول.mp3
4.13M
📖تندخوانی(تحدیر) جزء اول قرآن کریم
🔹 استاد معتز آقایی
📟 34دقیقه
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷🕊🍃
✨چشمی که
دوختی به من
ای یار مهـربان
بر دل نشست و
زخم دلم را رُفو نمود ...
#صبح_وعاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@ravianaml
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫انتشار برای نخستین بار
تلاوتی ناب از مقام معظم رهبری
#بهار_قرآن
💐📖💐📖💐📖💐📖💐
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊سوم فروردین ماه ، سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ،
💐شهید مدافع حرم هادی جعفری
از شهر هزار سنگر آمل،
شادی روح این شهید والا مقام#صلوات
🇮🇷☘🇮🇷☘🇮🇷☘🇮🇷☘
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید!
نگذارید خون _شهدا_ پایمال شود....
شهید:حسین معز غلامی
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل