eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
633 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه _ خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟ هر چی صبح گفتم: واقعیت بود - خوب ... میشه بشینیم یه جا صحبت کنیم - محسنی رو چیکار کنیم ؟؟ نمیدونم وایسا - رو کردم به محسنی و گفتم: آقای محسنی خیلی ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگه تشریف ببرید ما خودمون میریم. پسر چشم و دل پاکی بود ولی اونقدرام حزب اللهی نبود خیلی هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود. _ سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود، ماشین هست میرسونمتون. دیگه مزاحمتو نمیشیم - چه مزاحمتی مسیرمه ، خودم هم باهاتون کار دارم آخه من با مریم کار دارم. _آها خوب ایرادی نداره من اینجاها کار دارم شما کارتون تموم شد به من زنگ بزنید بیام. بعد هم ازمون دور شد. _ به نیمکتی که نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم. - خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟ إم ...إم چطوری بگم. میدونی اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم که، من وحید رو دوست دارم. - خندیدمو گفتم: منظورت محسنی دیگه خب پس مبارکه آره. اما یه مشکلی هست این وسط - چه مشکلی خانوادم - چطور اونا مخالفن ؟ اونا به نظر من احترام میزارن اما... - اما چی ؟؟ _ اسماء پسرعموم هم خواستگارمه از بچگی دائم عموم داره میگه که مریم و سامان مال همن. اما من سامان رو نمیخوایم اونم منو. روحرف عموم هم نمیشه حرف زد. - اینطوری که نمیشه مریم یه روز با پسر عموت دوتایی برید پیش عموت این حرفایی که زدی رو بهش بگید. نمیشه ... _ میشه تو به خدا توکل کن اوووم. اسماء یه چیز دیگه ام هست... - دیگه چی ؟؟؟ به نظرت منو وحید به هم میخوریم ؟ظاهرمون شبیه همه؟اعتقاداتمون؟اون خیلی اعتقاداتش قویه - مریم اون تورو همینطوری که هستی انتخاب کرده، بعدشم تو مگه اعتقاداتت چشه خیلیم خوبی _ مریم آهی کشیدو سرشو انداخت پایین چی بگم... هیچی نمیخواد بگی اگه حرفات تموم شده به او بنده خدا زنگ بزنم ییاد... زنگ بزن - حالا امروز چطوری باهم رفتید خرید ؟ وای بسختی،اسماء از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی هم خجالت میکشید و سرش همش پایین بود. همه چیم خودش حساب کرد. _ اخی الهی. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. ۵ دقیقه بعد در حالی که سه تا بستنی تو دستش بود اومد. ای بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجی مریم بلند شدو گفت: خوب من دیگه برم، دیرم شده _ محسنی در حالی که بستنی رو میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون. اخه زحمت میشه ... - چه زحمتی؟؟ آبجی شما هم پاشید برسونمتون. خندم گرفته بود. سرموتکون دادم. رفتیم سوار ماشین شدیم... مریم رو اول رسوندیم بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد به حرف زدن... اولش یکم تته پته کرد إم چطوری بگم راستش یکم سخته ... _ حرفشو قطع کردم، خوب بذارید من کمکتون کنم، راجب مریم میخواید حرف بزنید... إ بله. از کجا فهمیدید ؟؟ - خوب دیگه... - راحت باشید آقای محسنی علی سپرده هواتونو داشته باشم دم علی آقا هم گرم. راستش آبجی، خانم سعادتی یا همون مریم خانوم به پیشنهاد ازدواج من جواب منفی داد. دلیلشو نمیدونم میشه شما ازشون...
بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید، من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود. خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که همه چی درست میشه... واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم _ عروسیتون حتما جبران میکنم ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم بیرون. جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم. _ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه ی اردالان. کلید چراغو زدم با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد. وااااای یه تولد دیگه همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن تولد ،تولد تولدت مبارک... _باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و نشوند. همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم. _ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم. دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی رو باز کنم. زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم _ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو جابه جا میکردم. آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم... آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست _ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود خیلی خوشگل بود گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم. چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ _ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم مواظب خودت باش "قربانت علی" _ بغضم گرفت و اشکام جاری شد ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. _ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم. _ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد. حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ... _ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم. از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم. اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت...
بســـم رب الشهـــــ🌹ـــــدا و الصدیقین 🔰حضرت امـــــام خامنه ای (مدظله العالی) فرمودند:جلســــــــات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی شهادت است. ✅ در راستای زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا *ستاد یادواره شهیدان ابراهیم هــــادی؛ ابراهیـــم عشریه و محمدرضـــا شفیعی* تشکیل شده و در تاریخ بیست و دوم خردادمـــاه در شهر مقدس قــــم مراسمی به یاد این سه شهید عزیز برگزار می نماید لذا به همین منظور از بین *خـواهــــــــران* علاقه مند جهت خادمی افتخاری شهـــدا ثبت‌نام می نماید. خـــــــادمی آن پرستـــوهای عاشـــقی که با خــــون خود آرامش و عـزت و اقتدار را به ما هدیه کردند قلبی سرشــــــار از عشــــق به جهــــاد و شهـــادت میخواهـــد. 💟هر کـــه دارد هوس کـــوی شهـــــدا بســـــــم الله... جهت ثبت‌نام مشخصات و تخصص و علاقه مندی خود را به آیدی های زیر اعلام نمایید: @besm_rabalshohada @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh 🌹همه در این پویش مردمی همسنگران آسمانی سهیم باشیم.
"هوالشهید" ✅ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز(روحی له الفداء): "باید یاد حقیقت و خاطره شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن،زنده نگه داشت" سلام علیکم؛ خداقوت ✔قابل توجه همه ی بزرگواران؛ ✅به حول و قوه ی الهی و عنایت و مدد شهیدان عزیز، برنامه ریزی شده مراسم یادواره شهیدان: 🌷جاویدالاثر ابراهیم هادی(هادی دفاع مقدس) 🌷جاویدالاثر ابراهیم عشریه (هادی مدافعین حرم) 🌷 محمدرضا شفیعی(هادی اسارت) در روز چهارشنبه مورخه ۲۲ خردادماه ۹۸ در شهر مقدس قم برگزار گردد. ✔از همه ی بزرگواران دعوت به همکاری می گردد تا پویش مردمی شکل گرفته و پیرو فرمایش ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز ( روحی له الفداء) آتش به اختیار در برگزاری این مراسم تمام توان خود را گذاشته و کمک و تلاش نمایند. ✅برای تامین هزینه های برنامه های فرهنگی، محتوایی، نمایشگاهی، پشتیبانی، پذیرایی و... این مراسم اعتبار و بودجه ای وجود ندارد.لذا دست یاری به سمت همه ی بزرگواران و خیرین داریم. بزرگواری فرمایید کمک های مالی خودتون را به شماره کارت ذیل واریز نمایید: ✔شماره کارت 6037697491931454 به نام فاطمه علی محمدی نزد بانک صادرات ✔ایدی ذیل جهت هماهنگی یا سوالی یا پیشنهادی یا موضوعی در خصوص مراسم یادواره: @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh ✅ستاد مردمی یادواره شهیدان هادی 🌿🌷⚘🌾☘⚘🍀🌳🌱🌿🌷
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷معرفی شهید عزیز مدافع حرم حاج عبدالصالح زارع 🍀 توفیق و سعادت داشتم در کنار این شهید عزیز دورانی را سپری کردم... 🌷چندین ویژگی خاص عبدالصالح داشت که بالاخره این ویژگی ها باعث آسمانی شدنش شد: ۱- عاشق شهادت بود. ⚘ایامی که خادم شهدا و خادم زائرین شهدا بود،تو بیابان ها به دنبال شهادت می گشت. ⚘تصمیم داشت این قدر خدمت به زائرین شهدا بکند تا شهدا قبول کنند و به شهدا برسد. ⚘لذت عجیبی از خدمت به زائرین شهدا می برد. ⚘آن قدر عاشق شهادت بود که موقع خواندن خطبه عقدش، از همسرش خواسته بود که:"دعا کن من شهید بشوم." همسرش می فرماید:" از ته قلب دعا کردم که عاقبتش به شهادت ختم بشود.ولی نمی دانستم به این زودی شهید می شود". ⚘از پدر و مادرش هم خواسته بود که برای شهادتش دعا کنند. ⚘بالاخره عبدالصالح عزیز به آرزویش یعنی شهادت رسید. ۲- خادم ظهر عاشورای فکه بود. ⚘عاشورای فکه را خیلی دوست می داشت. ۳-عاشق ولایت بود. ⚘همیشه توصیه اش به جوان ها، اطاعت از ولایت فقیه بود. ⚘در وصیت نامه اش آورده است: "پشتیبان ولایت فقیه باشید." ⚘خودش را سرباز اسلام، امام زمان(عج) و ولایت می دانست. ۴- خیلی مودب بود. ⚘ادبش زبانزد همه بود. ۵- در کارهایش اخلاص داشت. ⚘کارها را فقط برای خدا انجام می داد. پس از انجام کارهایش، توقع تشویقی نداشت. ۶- گمنام و خاکی بود. ⚘سعی می کرد کارهایی که انجام می دهد دیگران متوجه نشوند و گمنام بماند. ۷- دوست داشتنی بود. ⚘همه به خصوص جوان ها دوستش داشتند و عاشقش بودند. ⚘هرکسی یک مرتبه ایشان را می دید مجذوبش می شد‌. ⚘برای هدایت جوان ها و نیروهایش خیلی تلاش می کرد. ۸- حلال مشکلات بود. ⚘برای رفع مشکلات جوان ها شب و روز وقت می گذاشت. ۹- زهرایی بود. ⚘به حضرت زهرا(س) خیلی علاقه داشت. ۱۰- ارتباط قلبی و عاطفی شدیدی بین عبدالصالح و مادرش بود. ⚘هروقت مشکلی یا کسالتی برای عبدالصالح پیش می آمد.مادرش سریع متوجه می شد. ✅ راوی:خادم الشهدا سیاری @raviannoorshohada
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلی عرق کرده بود. _ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. صدای اذان تو خونه پخش شد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. _ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود. چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم. بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم. بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر... دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم و نگاهش کردم. یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن گوشیم زنگ خورد.... _ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی میتونست باشه این موقع صبح حتما علی گوشی رو سریع جواب دادم الو سلام بفرمایید سلام خوبی اسماء اردلانم - إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته _ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با _ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران - إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید _ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم - علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟ _ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ - مواظب خودتو باشید خدافظ _ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت... به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک لبنانی بستم. _ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه کردم. لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش. _ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ... گل های یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم _ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن. _ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن... مامان که حرفی نزد بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم: چیزی شده بابا دخترم یکم با مادرت بحثمون شده باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی پسرتم هستاااا با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم _ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی بعد از یک ربع رسیدم ماشینو پارک کردم و دوییدم در خونه باز بود پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن. دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه _ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت کردن _ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟ چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
[پایانی] ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته _ رسیدم به دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم جواب نداد. یه صداهایی شنیدم درو باز کردم پدر مادر علی و فاطمه خودشون انداخته بودن رو یه جعبه و گریه میکردن فاطمه با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنی این رفتاراشو نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علی رو ندیدم. فاطمه رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علی کوعلی ؟؟؟؟؟؟؟؟ گریه ی همه شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبه بلند شد و نگاهم کرد . _ یک قسمت از جعبه معلوم بود یه نفر خوابیده بود توش کم کم داشتم میفهمیدم چی شده خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد بابا رضا فاطمه و مامان معصومه رو با زور بردن بیرون مامان معصومه که بلند شد علیمو دیدم آروم خواییده بود و اطرافش پراز گل یاس بود کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه میدونم خسته ای عزیزم. اما پاشو یه بار نگاهم و دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدی بیدارت نکنم قول میدم ... _ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما چرا تو دهنت پنبه گذاشتی لبات چرا کبوده مواظب خودت نبودی تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی دستی به ریشهاش کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده تو که هیچ وقت دوست نداشتی ریشات انقد بلند بشه. عیبی نداره خودم برات کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو... ی بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم _ علی دستهات کو جاشون گذاشتی عیبی نداره پاشو پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کن همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من بوسیدمش علی چرا جوابمو نمیدی قهری باهام. بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم. پاشو بریم خونه ی ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم. باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان _ إ الان اشکام جاری میشه ها. تو که دوست نداری اشکامو بیینی علی داری نگرانم میکنیا پاشو دیگه تو که انقد خوابت سنگین نبود. کم کم به خودم اومدم چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جاری میشد علی نکنه ...نکنه زدی زیر قولت. رفتی پیش مصطفی ... حالا دیگه داد میزدم و اشک میریختم علی پاشو قرارمون این نبود بی معرفت تو به من قول دادی محکم چند بار زدم تو صورتم. دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار نشدم سرمو گذاشتم رو پاهاش: بی معرفت یادته قبل از اینکه بری سرمو گذاشتم رو پاهات یادته قول دادی _ برگردی یادته گفتی تنهام...تنهام نمیراری من بدون تو چیکار کنم چطوری طاقت بیارم علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا علی پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو _ کی بدنت رو اینطوری زخمی کرده الهی من فدات بشم. چرا سرت شکسته پهلوت😭😭😭 چرا خونیه دستاتو کی ازم گرفت علی پاشو فقط یه بار نگاهم کن به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم _ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم بگو همسرم خودش با دستهای خودش راهیم کرد تا از حرم بی بی زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود برگردم بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست. _ تو بدن من هم نیست. تو جون من بودی و رفتی اردالان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزار پیشت باشم. علی وقت خداحافظیه بازور منو از رو تابوت جدا کردن با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی میکشیدم میشنیدم...
اللهم الرزقنا الزیارة الحسین علیه السلام و شهادة فی السبیله ان شاء الله😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
لطفاً نظراتتون راجع به رمان عاشقانه دو مدافع به آیدی زیر ارسال نمایید @hosna1379
سلام علیکم لینک گروه مراسم یادواره شهیدان هادی👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1609039891C07e419fddc خواهران لطفا عضو گروه شوند و امور مربوط به یادواره را از طریق این گروه پیگیری نمایند... این گروه مختص خادمین خواهر می باشد.خواهشا فقط خادمین خواهر عضو شوند... این لینک را فقط برای خواهران ارسال فرمایید... ✅ستاد یادواره شهیدان هادی🌷🌷🌷
🌄 ما از لگد خوردن یه خانوم چادری اونم تو جمعیت خاطره خوبی نداریم... این جماعت بیشرف‌تر و بی‌ناموس‌تر از اون چیزی هستند که نشون میدن روشنفکری اداشونه؛ وگرنه از هر سگی هارترن! 🔗 میٖـٌـرزاٰ قَلَمـْدُونْ (مرتضی پورنصیری)
ای واااااااااای حسین
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
🔴 فوری «بی قانون حیا کن، دانشگاه و رها کن» شعار دانشجویان دانشگاه تهران علیه تجمع غیرقانونی و ضدحجاب ظهر امروز تعدادی از فعالین موسوم به چپ‌
💢گزینه قطعی ملت ایران مقاومت است. مذاکره سم است؛ جنگ هم نمی‌شود ✍رهبرانقلاب، امروز: گزینه‌ی قطعی ملت ایران، مقاومت مقابل آمریکا است و در این رویارویی، آمریکا وادار به عقب‌نشینی خواهد شد. این رویارویی، نظامی نیست؛ چون بنا نیست جنگی انجام بگیرد. نه ما دنبال جنگ هستیم، نه آنها؛ که میدانند که به نفعشان نیست. 🔺️ این برخورد، برخورد اراده‌ها است و اراده‌ی ما قوی‌تر است، چون علاوه بر اراده‌ی خود، توکل به خدا را هم داریم. @raviannoorshohada
راویان نور شهدا (قرارگاه): ‍ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ .... ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه شهید گمنام سلام... خوش اومدی...😔 به احترام شهدای گمنام این روایت رو برای دوستانتان ارسال کنید و برای شادی روی تمامی شهدای گمنام ۵صلوات بفرست @raviannoorshohada
، تا اینجا مسئله‌ای نیست؛ [امّا] آنچه بنده را حسّاس میکند، این است که ناگهان شما می‌بینید از دهان یک گروهی از افرادی که جزو خواص محسوب میشوند، مسئله‌ی «حجاب اجباری» مطرح میشود؛ معنایش این است که یک عدّه‌ای نادانسته -حالا من میگویم نادانسته؛ ان‌شاءالله نادانسته است- همان خطّی را دنبال میکنند که دشمن با آن‌همه خرج نتوانسته است آن خط را در کشور به نتیجه برساند؛ همان خط را دارند دنبال میکنند؛ در بین اینها روزنامه‌نگار هست، در بین اینها روشنفکرنما هست، در بین اینها آخوند و معمّم هست. [میگویند] «امام که فرمودند باید زنها باحجاب باشند، همه‌ی زنها را نگفتند»! حرف بیخود! ما بودیم آن‌وقت، ما خبر داریم؛ چطور این‌جور است؟ امام در مقابل یک منکر واضحی که به‌وسیله‌ی پهلوی و دنباله‌های پهلوی در کشور به وجود آمده بود، مثل کوه ایستاد، گفت باید حجاب وجود داشته باشد. در مقابل همه‌ی منکرات، امام همین‌جور محکم ایستاد. همان وقت بحث تجارت مشروبات الکلی بود؛ ما در شورای انقلاب بودیم، جلسات مشترکی با دولت داشتیم، همان وقت کسانی بودند که معتقد بودند تجارت مشروبات الکلی برای کشور فایده دارد، ما از این فایده چطور صرف‌نظر کنیم؛ مایل بودند این تجارت ادامه پیدا بکند، از بیرون شراب بیاورند. امام قرص‌ومحکم ایستاد؛ در مقابل حرام الهی، امام بزرگوار می‌ایستاد و ایستاد؛ این حرام الهی بود. حالا آقا از آن طرف درآمده [میگوید] که «آقا! این گناه که مثلاً از غیبت بزرگ‌تر نیست؛ چرا شما در مقابل غیبت کسی را تعقیب نمیکنید، در مقابل این [کار] که مثلاً روسری را بردارد‌ یا بی‌حجاب باشد، تعقیب میکنید». ببینید چه [خطایی]؟ عدم تشخیص؛ آنچه انسان [از آن] رنج میبرد، این است که تشخیص نیست. ما که نگفتیم اگر کسی در خانه‌ی خودش در مقابل نامحرم روسری‌اش را برداشت، ما او را تعقیب میکنیم؛ [خیر] ما او را تعقیب نمیکنیم، در خانه‌ی خودش است، کار شخصی میکند. آن کاری که در ملأ انجام میگیرد، در خیابان انجام میگیرد، یک کار عمومی است، یک کار اجتماعی است، یک تعلیم عمومی است؛ این [خطا]، برای حکومتی که به نام اسلام بر سرِ کار آمده است تکلیف ایجاد میکند. حرام کوچک و بزرگ ندارد؛ آنچه حرام شرعی است نبایستی به‌صورت آشکار در کشور انجام بگیرد. حالا یک نفر یک غلطی برای خودش میکند، [به] کنار، آن بین خودش و خدا است؛ امّا آنچه در مقابل چشم مردم است، در محیط جامعه است، حکومت اسلامی -مثل حکومت امیرالمؤمنین، مثل حکومت پیغمبر- وظیفه دارد در مقابل آن بایستد. این منطقی که میگوید «آقا شما اجازه بدهید مردم خودشان انتخاب بکنند»، خب در مورد شراب‌فروشی هم هست؛ شراب را هم آزاد کنیم در کشور، هر کسی خودش دلش میخواهد بخورد، هر کس نمیخواهد نخورد! این حرف شد؟ در مورد همه‌ی گناهان بزرگ اجتماعی، این حرف وجود دارد؛ این حرف شد؟ شارع مقدّس بر حکومت اسلامی تکلیف کرده است که مانع از رواج حرام الهی در جامعه بشود؛ حکومت اسلامی موظّف است در مقابل حرام بایستد، در مقابل گناه بایستد. امروز ما در داخل کشور، مفتخریم به حجاب زنانمان؛ زنان ما با چادر -که یک حجاب ایرانی است؛ چادر، حجاب ایرانی است- و با حجاب اسلامی، به بالاترین رتبه‌های علمی رسیده‌اند، به بالاترین رتبه‌های هنری و فرهنگی رسیده‌اند، جزو برجسته‌ترین‌ها شدند، در مسائل اجتماعی اثرگذاری کردند؛ در‌عین‌حال خانه‌داری‌شان را هم کردند، بچّه‌شان را هم تربیت کردند، شوهرداری هم کردند. این‌که ما بیاییم قوانین را همین‌طور دائم دُور بزنیم برای اینکه یک جوری میل غلط انحرافی فرهنگ غربی را در کشورمان ایجاد کنیم، خطای بزرگی است؛ یک عدّه‌ای این خطا را میکنند. @raviannoorshohada
🔻رئیس‌جمهورشان میگوید هر جمعه در تهران علیه نظام راه‌پیمایی است! اولاً جمعه نیست و شنبه است؛ ثانیاً تهران نیست و پاریس است... ✍رهبر انقلاب، عصر امروز در دیدار رمضانی مسئولان نظام: شکی نیست که دشمنی آمریکا که از اول انقلاب شروع شده، امروز شکل آشکار به خود گرفته است. قبلاً هم همین دشمنی بود ولی به این صراحت نبود. الان صریح میگویند و تهدید میکنند. باید دانست کسی که با صدای بلند تهدید میکند، قوه‌ی واقعی‌اش آن‌قدر نیست. 🔹 اینها [دولتمردان آمریکا] مصالح رژیم صهیونیستی را بیشتر از هر دولت دیگری رعایت میکنند. فرمان بسیاری از کارها دست جامعه‌ی صهیونیست‌ها است. آمریکایی‌ها احتیاج دارند به اینکه هارت و پورت کنند. میگویند رفتار ما ایران را تغییر داد! بله، این را درست میگویند؛ تغییرش این بود که نفرت مردم ایران از آمریکا ۱۰ برابر شده و نزدیک شدن آنها به منافع جمهوری اسلامی برایشان دست‌نیافتنی‌تر شده؛ همت جوانان ما برای آماده نگه داشتن کشور بیشتر شده و نیروهای نظامی ما حواسشان جمع‌تر شده. 🔹ببینید چقدر دستگاه محاسباتی دشمن [دچار اشتباه است] که رئیس‌جمهورشان میگوید هر جمعه در تهران علیه نظام راه‌پیمایی است. اولاً جمعه نیست و شنبه است؛ ثانیاً تهران نیست و است. ۹۸/۲/۲۴ @raviannoorshohada
هدایت شده از مجتبی سیاری
بسم رب الشهـــ🌷ـــداء و الصدیقین 🌷قابل توجه همه ی مسئولین و خادمین یادواره شهیدان ابراهیم هادی، ابراهیم عشریه و محمدرضا شفیعی؛ ✅ با توجه به اهمیت هماهنگی و انسجــــام بین کمیته ها، بخش ها و خادمین عزیز ستاد یادواره؛ ✔ جلسه ای با حضـــور تمـــامی خادمیــــن عزیـــــز در روز پنجــشنبه 26 اردیبهشت مــاه راس ســــاعت 16 در شبستان مصلای قدس قم واقع در فلکه صفائیه برگـــزار می گردد؛ لذا از همـــــــه خادمین عزیــــز دعوت می کنیم در این جلسه شرکت نمایند. ✳️ توجــــــــه داشته باشید که حضـــور همه خادمین ستاد یادواره و به خصوص مسئولین محترم کمیته ها و بخش ها در این جلسه الزامــــــی می باشد و عـــدم حضور به منزلـــه انصراف شما خادم عزیــــز می باشد و شخص دیگـــری جایگزیـــن می گــــردد. 🌷 نگاه شهــــــدا همراه همیشگی شما... ✅ستاد یادواره شهیدان هادی 🌷⚘🌱🌿🌾☘🌴🌳🍀🌷🌷🌷
"هوالشهید" سلام علیکم؛ خداقوت در خصوص این مراسم دوتا نکته عرض می کنم: اولا از دیروز توسط شهرداری نام این خیابان و کوچه ها عوض شده.پس آدرس تغییر کرده است.آدرس دقیق به افرادی که قطعی ثبت نام کردند اعلام می گردد. ثانیا چون ظرفیت محدوده، لذا افرادی که به این مراسم به صورت قطعی تشریف می آورند.لطفاحتما آمار تعداد حضور قطعی را جهت برنامه ریزی برای افطاری در اسرع وقت به آیدی ذیل اعلام نمایند: @Manooo
بسم رب الشهـــ🌷ـــداء و الصدیقین ✅ با توجه به اهمیت هماهنگی و انسجــــام بین کمیته ها و خادمین ستاد؛ جلسه ای با حضـــور تمـــامی خادمیــــن عزیـــــز در روز پنجــشنبه 26 اردیبهشت مــاه ســــاعت 16 میدان جانبازان مصلی برگـــزار میگردد؛ لذا از همـــــــه خادمین عزیــــز دعوت میکنیم در این جلسه شرکت کنند. ✳️ توجــــــــه داشته باشید که حضـــور همه خادمین و بالخصوص مسئولین کمیته ها در این جلسه الزامــــــی می باشد و عـــدم حضور به منزلـــه انصراف شما خادم عزیــــز می باشد و شخص دیگـــری جایگزیـــن میگــــردد. 🌷 نگاه شهــــــدا همراه همیشگی شما...
غروب ماه رمضان بود ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی یک قابلمه از من گرفت، بعد داخل کله پزی رفت... به دنبالش آمدم و گفتم: "ابرام جون کله پاچه براى افطاری! عجب حالی می ده؟!" گفت: "راست می گی، ولی براى من نیست" یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد... با خودم گفتم لابد چند تا رفیق جمع شدند و باهم افطاری می خورند از اینکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم: دیروز کجا رفتید؟ گفت: "پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آن ها دادیم چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند ابراهیم را کامل می شناختند آن ها خانواده ای بسیار مستحق بودند بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان..." برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ @raviannoorshohada