eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
635 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چی؟ منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون اخبار تموم شده بود بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید خانم اردالن رو کجا دیدی؟ دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه هارو نشون میدادن بچم اونجا بود رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی چرا با خودت اینطوری میکنی _ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای مدافع دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد از زهرا اسم تیپشو پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم خدا خدا میکردم اسمش نباشه _ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشه با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم رو سرم به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو قسم میدادم چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم اردلان سعادتی دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت - زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد اسماء؟؟ سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش اسمش نبود - پس چرا تو اینطوری شدی؟ هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام - اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم - إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی بود زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه گوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق زنگ خونه رو زد آیفون رو برداشتم:کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم کیه؟ ایندفعه جواب داد: مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین آیفون رو گذاشتم . زهرا پرسید کی بود شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزی رو که میدیم باور نمیکردم.... - اردلان بود ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب - کجا زشته تو کوچه خندیدمو همونطور نگاهش میکردم - چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پله ها رفتیم بالا _ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون زده بود دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم _ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزی رو که میدیم باور نمیکردم.... - اردلان بود ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب - کجا زشته تو کوچه خندیدمو همونطور نگاهش میکردم - چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پله ها رفتیم بالا _ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون زده بود دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم _ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره - نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده خیله خوب باباتم صدا کن - باشه چشم _ بابا بیا مامور گاز بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز خوب تو خونه چیکار داره - نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد _ از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش افتاد اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام گذاشت رو چشماش مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر من مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار - باشه چشم زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم _ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم الو جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم دوباره گفت: الو همسرجان قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان الو سلام علی پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم خندیدو گفت :دیوووونه _ جان دلم کار داشتی خانوم جان اووهوممم علی اردالان اومده - اردلان شوخی میکنی چه بی خبر آره والا دیوونست دیگه - چشمتون روشن مرسی همسرم .شب بیا خونه ما - واسه شام دیگه آره - به شرطی که خودت درست کنی چشم _ چشمت بی بلا پس زود بیا فعال - فعال....
🔻آرایش دشمن، آرایش جنگی است ملت و مسئولان خود را آماده کنند و وارد میدان شوند. علی‌الظاهر آرایش جنگ نظامی ندارند؛ البته نیروهای ما حواسشان جمع است 🔹رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار معلمان و فرهنگیان: امروز دشمن از همه‌ی اطراف مشغول تهاجم است؛ از لحاظ اقتصادی، سیاسی، نفوذ اطلاعاتی و ضربه زدن در فضای مجازی؛ مخصوص این دولت فعلی آمریکا هم نیست؛ کمک این شخصی که در آمریکا سرِ کار است این است که آمریکا را عریان نشان میدهد. قبلی‌ها همین کارها را با دستکش مخملین انجام میدادند اما رئیس‌جمهور فعلی آمریکا این دستکش را درآورده و همه، آن چدن پنهان در زیر دستکش آمریکایی‌ها را می‌بینند. 🔹آحاد مردم و مسئولین باید در مقابل این تهاجم، خود را آماده کنند و در هر زمینه‌ای که مشغول کارند، احساس مسئولیت کنند و وارد میدان شوند. آرایش دشمن، آرایش جنگی است؛ در میدانهای سیاسی، اقتصادی و فضای مجازی. علی‌الظاهر از لحاظ نظامی، آرایش جنگی ندارند که البته نظامی‌های ما حواسشان جمع است. 🔹در مقابل این آرایش جنگی، ملت هم باید آرایش جنگی بگیرد و مهم‌ترین کار، حفظ اتحاد و وحدت کلمه است. همه مراقب باشند به‌خاطر اختلاف سلیقه‌های کوچک مقابل هم قرار نگیرند چون قدرت این ملت و آن چیزی که به این کشور اقتدار میبخشد، اتحاد است. ۹۸/۲/۱۱ @raviannoorshohada
🔺از انجایی که بازار و مایکت، ایتا را (به دلیل کم بودن رتبه) در دسته پیام رسان های محبوب ایرانی قرار نمی دهند! از تمامی اعضای کانال تقاضا داریم اگر مایکت دارید به مایکت و اگر بازار دارید به بازار بروید و ۵ ستاره به ایتا بدهید تا در دسته محبوب ها قرار بگیرد. ✅ رتبه ایتا در پرطرفدار های بازار از ۴۹ به ۳۹ ارتقا پیدا کرد پس همه با هم یا علی بگید و محبوبیت ایتا را به رخ پیام رسان ها بکشید. 🔗 ایتا در مایکت: yon.ir/DuSO7 🔗 ایتا در بازار: yon.ir/SyVUf #ارتقا_رتبه_ایتا 💪 نشر دهید
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث شد ... اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس _ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن، امشب کار دستمون میده ها... زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه ما یه سوغاتی نیوردی خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم. - داداش بشین من میارم رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود _ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم "لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد نفسم تنگ شده بود _ صدای قلبم رو میشندیدم نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم متوجه ورود اردلان نشدم و اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء _ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه اسماء باز دوباره فوضولی کردی سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟ چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت: بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش - داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم گفتم _ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش - الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم - إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو مامان ببینه میدونی که چی میشه دستمو گرفت و بازور برد تو حال با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطی شده همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا بهت میگم لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد خجالت میکشیدم اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون _ همه چشمشون به دستای اردالان بود اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و رفت سمت مامان چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست مامان بوسید _ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی....
یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم همگی زدیم زیر خنده _ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشاالله - چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا به من گیر میدی - سواله دیگه پیش میاد مامان و بابا که حواسشون نبود اما علی و زهرا زدن زیر خنده علی رو به اردلان گفت: اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟ علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام _ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره برای کی میخوای؟ - برای خودمو خانومم زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد باشه بزار زنگ بزنم علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی قضیه بازو بندو خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم - علی بشین اونجا رو تخت برای چی اسماء - تو بشین رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود علی عاشق انگشتر عقیق بود اسماء این چیه اینارو اردلان آورده برامون یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی - وای چقد قشنگه علی بدستت میاد علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم... اون هفته به سرعت گذشت ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن _ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت میکنیم نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود ۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء إ علی نمیشه که - خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم _ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد تو ترافیک گیرکرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش - با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی کارت دارم اخه _ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا...
☑️اجتماع مردم قم در اعلام انزجـــار از جنایات عربستان 🔸اجتماع مردم انقلابی قـــــــم در بزرگداشت ۳۳ شھــــید شیعه عربستان و اعلام انزجــــــــار از این رژیـــــم سفــاک سعـــودی و تشییع پیکر دوشہید مدافع حرم شنبه ۱۴ اردیبہـــشت ساعت۱۷ مسجدامام حسن عسڪـری به سمت حرم مطهر حضــــــــرت معصومه (س) برگزار می‌شود. 🔸سخنران اجتماع شیخ احمــــــد الحجازی از مبارزین منطقه حجاز 🔸 با مداحی حاج مهدی سلحشور @fatemiyon_kh
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو بهش بده _ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که اشکاتو دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم از اتوبوس پیاده شدیم _ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش هوا یکمی سرد بود چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم . اسماء این سربندو برام میبندی _ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب" لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده سمتم چیشد اسماء ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبی داشتم اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد وارد حرم شدیم... حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از چشمام جاری شد و روزمین نشستم _ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود _ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم . _ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ داد روضه ی علی تموم شد اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه _ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو به چه روزی انداخت _ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه _ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود...
بیخیال اسماء الان وقتش نیست لباساشو کشیدم و گفتم: بگو دیگه - خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم - اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد. _ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم به خانومش - وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش... آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم. _ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی شرمندش شدم همین دیگه تموم شد بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم: هیچ وقت نمیزارم بری چقدر آدم خودخواهی بودم... من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت: نمیخوای یا نمیتونی - آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتون اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن... اما... _ اما چی خودت برو دنبالش... با تکون های علی از خواب بیدارشدم اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ... چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود _ لب مرز خیلی شلوغ بود... همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه بازرسی تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما مهربون شده بودن و باهم خوب بودن _ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی خانومم یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی _ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم بدی هییی روزگار... اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه _ خوب من هم نگفتم دویستاست که نکنه انتظار داری من برات بیارم هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر خوبی باشماااااا خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام چند دقیقه بعد علی اومد از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد _ چیه علی چرا زل زدی بهم اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک داشته باشه؟ از چی نگرانی؟ بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد دستمو گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟ _ ببین هیچکی نیست پیشمون بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!...
"هوالشهید" ...ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزقون... سلام علیکم؛ احتراما؛ دعوت به عمل می آید به مناسبت سومین سالگرد شهیدان: احمد مکیان محمد اسدی سید محمدحسین حسینی مصادف با اول ماه‌مبارک‌رمضان، مراسمی برگزار می گردد: مکان : گلزارشهدای علی بن جعفر(ع) حسینیه‌ی یا زینب(س) تاریخ:1398/3/16 ساعت : 18 افطار مهمان شهدا هستین دعوت ما را پذیرا باشید . بی شک هدیه ی حضورتان، صفا بخش محفل ما خواهد بود✋🌹 @raviannoorshohada
"هوالشهید" سلام علیکم و خداقوت ✔دعوتنامه ویژه: برگزاری دومین جلسه ی هماهنگی مراسم یادواره شهیدان هادی: 🌷شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی (هادی دفاع مقدس و کانال کمیل) 🌷شهید جاویدالاثر ابراهیم عشریه (هادی دفاع از حرم و حریم و سوریه) 🌷شهید محمدرضا شفیعی (هادی اسارت و عراق و کربلای چهار) شهیدی که پس از شانزده سال پیکر مطهرش سالم به وطن بازگشت... ✔زمان: روز سه شنبه، مورخه ۱۷ اردیبهشت ساعت ۱۶ ✔مکان:فلکه صفائیه، مصلای بزرگ قدس قم... ⚘از همه ی خادمین بزرگوار شهید ابراهیم هادی و خادمین شهدا و راهیان نور دعوت می گردد در این جلسه ی نورانی شهدا حضور داشته باشند و پویش مردمی همسنگران آسمانی را تشکیل داده و با تمام توان به برگزاری این محفل آسمانی کمک نمایند... ✔از همه ی خادمین بزرگوار خواهشمندیم اطلاع رسانی لازم صورت گیرد تا کلیه ی علاقه مندان در این جلسه و پویش مردمی حضور یابند... ⚘ایدی ذیل در ایتا،سروش و تلگرام جهت هماهنگی یا سوالی یا پیشنهادی یا موضوعی در خصوص مراسم یادواره: @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh ✅ستاد مردمی یادواره شهیدان ابراهیم هادی، ابراهیم عشریه و محمدرضا شفیعی
اطلاعیه دفتر مقام معظم رهبری: هلال ماه رمضان رؤیت نشد؛ فردا آخرین روز از ماه شعبان است/ به اطلاع ملت مؤمن و شریف ایران میرساند، با توجه به اهمیت تعیین روز اول ماه مبارک رمضان گروه های زیادی در سراسر کشور به استهلال پرداختند و هیچگونه گزارش اطمینان بخشی از رؤیت هلال واصل نشد. لذا بر اساس موازین شرعی برای رهبر انقلاب رؤیت هلال در شب دوشنبه به اثبات نرسید و روز دوشنبه 16 اردیبهشت 98 روز آخر ماه شعبان است.
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
اما نباید انقدر خودخواه باشم من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم تصمیم گیری خیلی سخت بود تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرم نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم _ دل کندن از آقا سخت بود ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت رسیدیم خونه به همین زودی دلتنگ حرم شدیم حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن _ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی میکرد رفتم کنارش نشستم نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو بگیریم میدونستم منظورش از حاجت چیه با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی - جانم اسماء چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیه - با تعجب بهم نگاه کرد _ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم - ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند بینمون سکوت بود سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟ اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟ کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟ پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟ دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟ سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا چند وقته اینطوری به علی نمیخوای بگی میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی - اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری کجا؟؟ - سوریه... باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه - نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری - فقط بگو کی چیزی نگفت - زدم به شونش و گفتم:علی با توام اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه - برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم: - إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخوای بری دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی اصلا چرا من علی چرا _ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی چرا من اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم _ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم من خودخواهم علی _ اسماء چرا اینطوری میکنی نمیدونم علی ، نمیدونم...
بس کن اسماء دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من به حرکاتش نگاه میکردم - اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟ نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود سوالشو دوباره تکرار کرد ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علی مثل الان که... - که چی؟ بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری باورم نمیشد این حرفو من زدم کاش میشد حرفمو پس بگیرم کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی، چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟ باصداش به خودم اومدم _ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟ فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم فقط بگو کی میخوای بری بگو به جون علی راضیم بری - إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟ بگو به جون علی - علی داری پشیمونم میکنیا دیگه چیزی نگفت _ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب پس واقعیت داشت رفتنش تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود به من چیزی نگفته بود چرا احساس کردم سرم داره گیج میره نشستم رو صندلی و چشمامو بستم زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند شنبست چهارشنبه _ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی هم نکرده بودیم قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود تازه متوجه شدم که بیمارستانم... با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم خارج شد سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم لباسم و کف اتاق خونی شده بود ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن از پرستار سراغ علی رو گرفتم - گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان مگه چم شده افت فشار شدیدو لرزش بد _ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان چکید علی با شتاب وارد اتاق شد چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم نخوابیده بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم _ چیزی نشده!!!...
"هوالشهید" ...ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزقون... سلام علیکم؛ احتراما؛ دعوت به عمل می آید به مناسبت سومین سالگرد شهیدان: احمد مکیان محمد اسدی سید محمدحسین حسینی مصادف با آخرین روز ماه شعبان المعظم مراسمی برگزار می گردد: مکان : گلزارشهدای علی بن جعفر(ع) حسینیه‌ی یا زینب(س) تاریخ:1398/2/16 ساعت : 18 دعوت ما را پذیرا باشید . بی شک هدیه ی حضورتان، صفا بخش محفل ما خواهد بود✋🌹 @raviannoorshohada
🔻تازه‌ترین توصیه‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به روزه‌داران: فرصت سحرهای ماه رمضان را از دست ندهید ✍رهبر انقلاب: سحر ماه رمضان همه پا میشوند؛ نباید این سحر را از دست داد؛ سحر فرصت خیلی خوبی است. مکرّر عرض کرده‌ایم که اگر ماها از سحر استفاده نکنیم، در این دنیای شلوغ، وقت دیگری نداریم برای خلوت با خودمان، با دلمان، با خدای خودمان؛ واقعاً وقتی باقی نمیماند. ما گرفتاریم؛ در این ۲۴ ساعت، چند ساعتش که خوابیم، آن ساعتهایی هم که بیدار هستیم، گرفتاریم؛ هر کسی یک مشغولیّتی دارد یا مشغولیّتهای مختلفی دارد. آن فراغتهایی که وجود داشت، امروز وجود ندارد -[البتّه] نقص زمانه نیست، طبیعت زمانه است- بالاخره امروز وسایلی هست و زندگی، یک زندگی ماشینی است. امروز پدیده‌هایی وجود دارد که این پدیده‌ها در گذشته وجود نداشته؛ [لذا] گرفتاری زیاد است. نمیشود در ایّام روز -چرا، [البتّه] اوحدیّ از مردم، در حال حرکت، در حال معامله، در حال کار فنّی، در حال کار با رایانه، در همه‌ی اوقات با خدای متعال مأنوسند و مشغول ذکرند و ذکر دائم دارند: اَّلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائِمون؛ بعضی‌ها این ‌جور هستند که دائم در نمازند؛ حالا ما که دستمان به دامن آنها نمیرسد و از آنها دوریم، ولی کسانی آن‌جور هستند- فرصت ما فقط سحر است؛ اگر چنانچه سحر را از دست بدهیم، دیگر واقعاً فرصتی باقی نمیماند. ۱۳۹۸/۲/۱۰
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
پس همکاراتون پرستار حرفشو قطع کرد وخیلی جدی گفت از خودشون بپرسید آمپول آرام بخشی روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون علی صندلی آورد و کنارم نشست لبخندی بهم زدو گفت:خوبی اسماءمیدونی چقد منو ترسوندی حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم - لبخند تلخی زدم و گفتم:من چرا اینجام علی از کی،،، الان ساعت چنده هیچی یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگران نباش چیزی نیست. ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجان این جا بودن تازه رفتن علی امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم _ با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی چی بریم دکتر هنوز اجازه نداده بعدشم من جمعه جایی نمیخوام برم به حرفش توجهی نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشه از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام اومد سمتم. اسماء داری چیکار میکنی بیا بخواب _ علی من خوبم ،برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم کجا بریم اسماء چرا بچه بازی در میاری بیا برو بخواب سر جات - علی تو نمیای خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در، دستمو گرفت و مانع رفتنم شد آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم که سوزن سرم زخمش کرده بود رو گرفت دستمو از دستش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن گریم از درد نبود از حالی که داشتم بود درد دستم رو بهانه کردم اصلا منتظر یه تلنگر بودم واسه اشک ریختن علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد دکتر وارد اتاق شد. رفتم سمتش، مثل بچه ها اشکامو با آستین لباسم پاک کردم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر میشه منو مرخص کنیدمن خوب شدم... دکتر متعجب یه نگاه به سرم نصفه کرد یه نگاه به من و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردی؟چرا از جات بلند شدی؟ آخه حالم خوب شده بود . از رنگ و روت مشخصه با این وضع نمیتونم مرخصت کنم ولی من میخوام برم. تو خونه بهتر میتونم استراحت کنم با اصرار های من دکتر باالخره راضی شد که مرخصم کنه علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد اومد سمتم و گفت باالخره کار خودتو کردی لبخندی از روی پیروزی زدم کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیرون بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو بهشت زهرا خواهش میکنم. - آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به وهلل من راضی نیستم به چی _ این که تو رو ، تو ای حالت ببینم. اسماء من نمیرم کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصال چیزیم نشده که،مگه نگفتی فقط یکم فشارت افتاده سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد چشماش کاسه ی خون بود طاقت نیوردم، نگاهم و از نگاهش دزدیدم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد تمام راه بینمون سکوت بود از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما به راهم ادامه دادم جای همیشگیمون قطعه ی سرداران بی پلاک شونه به شونه ی علی راه میرفتم شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعه نه از گل یاس خبری بود نه از گلاب و آب علی میخواست کنارم بشینه که گفتم: علی برو پیش شهید خودت ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم برو ای بابا،باشه میرم _ میخواستم قبل رفتنش به درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین داشتم که حاجتشو از اون هم خواسته و بیشتر از اون به این یقین داشتم که حاجتشو میگیره رفت و کنار قبر نشست اول آهی کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طوری که من متوجه...
نشم اشک میریخت پشتمو بهش کردم که راحت باشه خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم سرمو گذاشتم رو قبر. خاک های روی قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچه ها شده بودم . بین خنده بغضم گرفت لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم حالم رو نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنه کمکم کرد و علی رو انتخاب کردم حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشه _ بگم علی که بره قلبمو هم با خودش میبره، کمکش کن خوب ازش نگهداری کنه با صدای علی به خودم اومدم اسماء بسته دیگه پاشو بریم. هوا تاریک شده بلند شدم ، تمام چادرم خاکی شده بود خاک چادرمو با دستش پاک کرد و من با لبخند تلخی بهش نگاه میکردم چند قدم که برداشتم سرم گیج رفت، اگه علی نگرفته بودم با صورت میخوردم زمین با اصرار های من دکتر بالاخره راضی شد که مرخصم کنه علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردی لبخندی از روی پیروزی زدم کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیرون بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو بهشت زهرا خواهش میکنم. - آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به ولله من راضی نیستم به چی _ این که تو رو ، تو ای حالت ببینم. اسماء من نمیرم کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده که،مگه نگفتی فقط یکم فشارت افتاده سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد عصبانی شد و با صدایی که عصبانیت هم قاطیش بود گفت: بیا ، خوبم خوبمت این بود چیزی نیست علی از گشنگیه خیله خوب بریم _ روبروی یه رستوران وایساد - دیگه از عصبانیت خبری نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چی میخوری اوووووووم، فلافل - فلافل ؟؟ آره دیگه علی فلافل میخوام - آخه فلافل که حرفشو قطع کردم. إ مگه ازمن نپرسیدی هوس کردم دیگه - خیله خب باشه عزیزم فلافل رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ی علی اینا وارد خونه که شدیم مامان علی زد تو صورتشو گفت:خاک به سرم اینجا چیکار میکنیداسماء جان، حالت خوبه دخترم؟ پشت سر اون بابا رضا اومدو با خنده گفت: سلام، منظور خانم این بود که خدارو شکر که مرخص شدی و حالت خوبه خوش اومدی دخترم بعد هم رو به علی کرد و با اشاره پرسید: قضیه چیه _ علی شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم لبخندی زدم و گفتم:حالم خوبه نگران نباشید راستی فاطمه کجاست مامان علی دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خسته بود خوابید تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن چشمی گفتم و همراه علی از پله ها رفتم بالا در اتاقو برام باز کرد وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و آویزون کرد. لباسام بوی بیمارستان میداد و حالمو بد میکرد لباسامو عوض کردم یه نفس راحت کشیدم دستی به موهام کشیدم. موهام بهم ریخته بود، دستام جون نداشت اما نمیخواستم علی بفهمه شونرو برداشتم و کشیدم به موهام علی شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد!!!...
یا اباعبدالله الحسین علیه السلام: ؛ بانوان زیادے هستند ڪہ هر روز پشت سنگر سیاهِ ساده و سنگین خود مےڪنند🌸🍃 از خون سرخ شماو هر لحظہ شہیــد مےشوند با طعنہ هاے مردم شهـر! 🕊 (س)❤️ @raviannoorshohada
💖وصیت نامه شهید عباس بابایی: وصیت نامه اول  بسم الله الرحمن الرحیم  همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد . . . ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . . . . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری. ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو. ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . . . . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد . ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . . . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .  . . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . . ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن . وصیت نامه دوم بسم الله الرحمن الرحيم  انا لله و انا اليه راجعون  خدايا ، خدايا ، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .  خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .  خدايا ، همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم .  خدايا ، در اين دنيا چيزي ندارم ، هرچه هست از آن توست .  پدر و مادر عزيزم ، ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم .  عباس بابايي  1361/04/22
سلام،دعوتنامه ویژه: برگزاری سومین جلسه ی هماهنگی مراسم یادواره شهیدان : ابراهیم هادی(هادی دفاع مقدس)،ابراهیم عشریه(هادی مدافعین حرم)و محمدرضا شفیعی(هادی اسارت)/ زمان:فردا(پنجشنبه)،۱۹ اردیبهشت راس ساعت۱۴:۳۰/مکان:فلکه صفائیه، مصلای بزرگ قدس قم، شبستان/حضور همه ی خادمین خواهر الزامی می باشد/ستادیادواره شهیدان هادی.
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟...
احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟ جوابمو نداد شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی پوفی کردو سرشو انداخت پایین - جمع نکردم _ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم اصلا کاش صبح نمیشد... دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت نشست بالا سرم و گفت: بخواب - تو نمیخوابی مگه چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم _ إ علی دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چه آروم خوابیده بود گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگی تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل همیشه بگه اسماء من هم بگم جانم علی لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین... خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده من تازه داشتم زندگی میکردم _ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری همون موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم بدش میاد اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه... وااای خدایا کمکم کن از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو رو صورتم به حرکت درآورد درد شدیدی تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود _ به اطرافم نگاه کردم علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی فکرو خیال الکی میکنی؟ _ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازمون رو اول وقت بخونیم نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهی کشیدم و صورتمو شستم _ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم علی نماز رو شروع کرد الله اکبر با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد...
🔸🔸 ایها_العطشان 🔸🔸 از‌بس‌که روزه را به غلط روضه خوانده ام هی ‌فکر ‌میکنم رمضان هم محرم است...