.
🌴 خبر آزادی
محمدرضا ناصری – تهران
┄┅••༅༅••┅┄
در اردوگاه موصل،
خبر تبادل را نگهبان شیعهای آورد.
آرام گفت: «فردا میرید.»
محمدرضا ناصری میگوید:
«اولش همه خندیدند. گفتند باز هم شوخی سربازهاست. ولی وقتی دیدیم فرمانده اردوگاه هم جدی شده، همهچیز تغییر کرد.
یکی از بچهها رفت گوشه آسایشگاه و شروع کرد به نوشتن نامهای برای مادرش.
میگفت: "نمیدونم میرسه یا نه، ولی باید بنویسم."
اون شب، هیچکس نخوابید.»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
.
🌴 خبر آزادی
سیدمهدی موسوی – قم
┄┅••༅༅••┅┄
در اردوگاه رمادی، خبر از طریق بلندگوی اردوگاه اعلام شد. سیدمهدی موسوی تعریف میکند:
«وقتی گفتند تبادل شروع شده، یکی از بچهها بلند شد و گفت: "بچهها، نماز شکر!" همه صف بستیم. حتی اونایی که سالها نماز نمیخوندن، اومدن. بعد از نماز، یکی گفت:
"اگه این خواب باشه، بیدارم نکنید."»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
َ
حسن رستمی – کرمان
┄┅••༅༅••┅┄
در اردوگاه بغداد، خبر را از طریق صلیب سرخ شنیدند. حسن رستمی میگوید:
«وقتی نماینده صلیب سرخ گفت تبادل قطعی شده، بچهها شروع کردند به شمردن روزها. یکی از بچهها گفت: "من هفت ساله دارم خواب آزادی میبینم، حالا نمیدونم بیدارم یا هنوز خوابم." اون شب، همه لباسهاشون رو شستن، انگار فردا عروسیه.»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
َ
علیاکبر شریفی – شیراز
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
در اردوگاه بعقوبه، نگهبانها ناگهان مهربان شدند. علیاکبر شریفی میگوید:
«یکی از نگهبانها که همیشه فحش میداد، اون روز گفت: "مبارک باشه." بچهها مات مونده بودن. یکی گفت: "نکنه داریم میریم جای بدتری؟" ولی وقتی دیدیم سربازها دارن اردوگاه رو تمیز میکنن، فهمیدیم قضیه جدیه. اون شب، همه با هم سرود خوندیم. صدای گریه با صدای خنده قاطی شده بود.»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
رضا طاهری – همدان
در اردوگاه موصل ۲، خبر را از طریق تلویزیون عراقی شنیدند. رضا طاهری میگوید:
«تلویزیون عراق گفت: "ایران و عراق توافق کردند تبادل اسرا انجام بشه." بچهها ریختن دور تلویزیون. یکی گفت: "اگه دروغ باشه، دیگه طاقت ندارم." ولی وقتی دیدیم اسم اردوگاه ما هم تو لیسته، همه شروع کردن به جمع کردن وسایل. یکی گفت: "این خاک اینجا رو هم میبرم، چون باهاش بزرگ شدم."»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
قاسم قناعتگر
«در آسایشگاه نشسته بودیم. هوا داغ بود و حالوروز روحی اسرا داغتر.
ناگهان تلویزیون اردوگاه برنامههای عادیاش را قطع کرد. مجری رسمی، با حالتی رسمیتر از همیشه، شروع به قرائت نامهای کرد؛ نامه صدام به رئیسجمهور ایران.
هیچکس انتظار نداشت، اما آنچه میشنیدیم واقعی بود: صدام، که زیر فشار بینالمللی پس از اشغال کویت قرار گرفته بود، تمامی شرایط جمهوری اسلامی را پذیرفته بود؛ از جمله بازگشت به قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، عقبنشینی به مرزهای رسمی، و آزادی همه اسرا.»
«همهمهای غیرقابل وصف اردوگاه را فرا گرفت. انگار خواب میدیدیم.
اسرا بیاختیار به سجده افتادند، اشک ریختند، و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
سالها درد و اندوه، در همان لحظه به شادی مبدل شد.»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
علی هادی
در صبحی غیرمنتظره، رادیو عراق با پخش مارشهای نظامی، خاطرات روزهای عملیات را در دل اسرا زنده کرد. اما این بار خبر متفاوتی پخش شد: عراق به کویت حمله کرده بود؛ کشوری که در طول جنگ، متحد صدام و حامی رژیم بعث بود. این خبر همه را در بهت فرو برد. هنوز از شوک آن خارج نشده بودند که اطلاعیهای دیگر پخش شد: صدام تصمیم گرفته اسرای ایرانی را آزاد کند و از ۲۶ مرداد، روزانه هزار نفر به مرز ایران منتقل خواهند شد و اسرای کویتی کم کم جایگزین ما شدند.
باور خبر آزادی دشوار بود. سالها وعدههای دروغ شنیده بودند و امیدهایی که بارها نقش بر آب شده بود، حالا دوباره در دلها جوانه میزد، اما با احتیاط. حتی با تأیید خبر توسط سربازان و آغاز جابجاییها، بسیاری هنوز تردید داشتند. علی هادی با خود عهد کرد تا زمانی که پایش به خاک ایران نرسیده، آزادی را باور نکند. این لحظات، آمیختهای از امید، تردید و خاطرات تلخ سالهای اسارت بود.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
فصیحیرامندی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
سهشنبه ۲۳ مرداد ۶۹ بود. با جمعی از بچههای اردوگاه در بخش شرقی مشغول دیوارچینی بودیم که حدود ساعت ۱۱ صبح، ناگهان رادیو عراق قطع شد و مارش نظامی پخش شد. انگار دوباره جنگ شروع شده بود. همه دست از کار کشیدند، سربازهای عراقی هم رنگپریده و مضطرب بودند. چند دقیقهای فقط سرود و مارش پخش شد تا اینکه گوینده اعلام کرد: «بیانیه مهمی از صدام حسین خطاب به فرماندهان ایرانی صادر شده است.»
دلنگران بودیم، نمیدانستیم چه خبر است. سربازها هم گیج بودند. کار تعطیل شد و برگشتیم اردوگاه. تا ساعت ۲ بامداد همه منتظر ماندند، اما فقط سرود پخش میشد. این تکرار بیپایان همه را خسته کرده بود.
بالاخره صبح چهارشنبه ساعت ۹، بیانیه خوانده شد. بعد از حرفهای طولانی درباره جنگ، یک جمله همه چیز را روشن کرد: «ما قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتیم و برای اثبات حسن نیت، از روز جمعه نخستین گروه از اسرا را آزاد میکنیم.»
هلهله و شادی اردوگاه را فرا گرفت. اسرا همدیگر را در آغوش گرفته و به هم تبریک میگفتند. اشک شوق بر چشمان همه نشست، بنده به محض شنیدن خبر و دیدن آن صحنههای شادمانی به دوستان گفتم با بوجود آمدن ماجرای کویت و باز شدن جبهه دیگری به روی صدام، رفع مشکل جبهه ایران از سوی صدام بسیار روشن است اما درصدی هم احتمال عدم پایبندی وی به تعهداتش را در نظر بگیرید، صبر کنید تا ببینیم جمعه چه میشود.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
رسول بابایی- اردوگاه ۱۴
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
زمانی که میخواست تبادل انجام شود، ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم. یکسری از بچهها در آسایشگاه بودند و یکسری هم داشتند فوتبال نگاه میکردند. میدیدیم که خیلی شلوغ شده است و همه هورا میکشند! گفتیم لابد به خاطر ما این کار را میکنند و نمیدانستیم جریان چیست، چون در زمین گرم بازی بودیم. این وسط کسی داد میزد. ما فکر میکردیم ما را تشویق میکند، اما بعد فهمیدیم بندهخدا میگفت که: «تلویزیون اعلام کرده از چند وقت دیگه تبادل انجام میشه»، ولی ماها متوجه نمیشدیم. بعد خود عراقیها آمدند و بازی را نگه داشتند. تیم روبهروی ما عراقیها بودند.
عراقیها گفتند خوشحال باشید تبادلتان از چند روز دیگه انجام میشه ...
عطای فوتبال را به لقایش بخشیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 خبر آزادی
ابوالقاسم پیربداقی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
رادیویی در اردوگاه گذاشته بودند. اواسط مردادماه (۱۷ یا ۱۸ مرداد) حدود ساعت ۱۰ صبح بود که از رادیو به زبان عربی اعلام شد که به دستور صدام حسین تبادل صورت خواهد گرفت و قرار است اسرا آزاد شوند. حس خوبی به ما دست داد، ولی گفتیم نکند این اتفاق نیافتد و در اینصورت شوکی که به ما وارد میشد، روحیه ما را از بین میبرد و عراقیها هم خیلی دوست داشتند به هر صورتی شکست ما را ببینند. به هرحال سعی کرده بودیم به محیط اردوگاه عادت کنیم و به خودمان بقبولانیم که قرار است اینجا از دنیا برویم. حتی بعد از اعلام آتشبس هم تقریبا هر روز به هر دلیلی کتک میخوردیم. زمانیکه زمزمههایی مبنی بر تبادل اسرا شنیدیم، نیمنگاهی به آنسوی نردهها و سیمخاردارها داشتیم. وقتی این موضوع بهطور قطعی از سوی عراقیها اعلام شد، دیگر در پوست خودمان نمیگنجیدیم و دقیقا یک هفته آخر تا زمان تبادل، از خوشحالی هیچکداممان نخوابیدیم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
@ravidefa_abadan
🌴 ارشد آسایشگاه
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
در اردوگاه، یکی از شغلهای پرحاشیه، مدیریت امور داخلی بود؛ مسئولیتی که به فردی با لقب «ارشد» سپرده میشد. ارشد کسی بود که باید هم دل اسرا را بهدست میآورد، هم دل عراقیها را.
کاری شبیه بندبازی روی سیم خاردار!
🔸 وظایف ارشد (یا همان «همهکاره، بیاختیار»)
- پل ارتباطی بین اسرا و مدیریت اردوگاه
ارشد باید مثل مترجم همزمان عمل میکرد؛ حرف بچهها را به زبان قابلتحمل برای عراقیها ترجمه میکرد، و بالعکس.
- نظم و انضباط
اگر کسی دیر از خواب بیدار میشد، یا نان را بیاجازه میخورد، ارشد باید با نرمی و قاطعیت برخورد میکرد. یعنی با اخمی مهربان!
- هماهنگی با صلیب سرخ
وقتی نمایندگان صلیب سرخ میآمدند، اول ارشدها را جمع میکردند؛ بعد از کلی هماهنگی، نمایندگان وارد آسایشگاهها میشدند.
- جابهجایی اسرا
اگر کسی میخواست از آسایشگاه A به آسایشگاه B برود، باید ارشد و مدیریت اردوگاه موافقت میکردند.
- نظارت بر امور اجرایی
آشپزخانه، نظافت، بهداشت، و حتی اینکه آب گرم کی وصل شود و بیشتر شبیه «ناظر افتخاری» تا «مدیر اجرایی»!
- انتخاب مسئولان داخلی
ارشد برای هر کار، از بین بچهها فردی را انتخاب میکرد که هم بلد باشد، هم محبوب باشد، هم غر نزند. یعنی موجودی کمیابتر از کنسرو لوبیا!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
@ravidefa_abadan
🌴 سوال مسخره
علی هادی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
اگر همهچیز طبق برنامه ازپیشتعیینشده پیش میرفت، آن شب احتمالاً آخرین شبی بود که در اردوگاه میخوابیدم. جای خالی حدود سیصد نفری که از اردوگاه برده بودند در هر آسایشگاه حس میشد؛ کسانی که رفته بودند و فقط خاطراتشان باقی مانده بود.
آن شب گذشت. صبح فردا با همه روزهای اسارت فرق میکرد. روز شنبه ۲۷ مرداد ماه بود.... تصمیم گرفتم در فرصتی که هست یک بار دیگر همه جای اردوگاه را ببینم. از یک طرف شروع کردم، آسایشگاه به آسایشگاه حمام به حمام تمام زوایای اردوگاه را سرک کشیدم. با بُغض سنگینی در گلو، درحالیکه اشکِ چشمانم را پنهان میکردم...
عصر آن روز نام و شماره مرا هم خواندند. جلو رفتم، یک دست لباس و کفش کتانیام را گرفتم، لباسهایم را عوض کرده و رخت نو را پوشیدم. کمی آن طرفتر میزی بود که چند نماینده صلیب سرخ پشت آن نشسته بودند. اسیران قبل از خروج در مقابل آن میز لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود:
«آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق و یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟»
سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم...
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
@ravidefa_abadan