eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
476 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
والله ، والله ، والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سُکان انقلاب را به دست دارد. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
«برای بهترین‌دوستان خود دعای‌شهادت کنید» هرچند که خیلی‌از افراد می‌گویند: خدانکند این چه حرف‌هایی است که می‌زنید؟ چرا دعای مردن می‌کنید برای هم؟  اما آنها غافلند از اینکه شهادت، مردن نیست. شهادت زنده ماندن ابدی است، جاودانگیست و چه بهتر از جاودانه شدن؟ "شهید سید مجتبی علمدار" https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
سر دو راهی گناه وثواب... به حب شهادت فکرکن... به نگاه امام زمانت فکرکن... ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! ازگناه که گذشتی از جونت هم میگذری... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
نہ اینڪہ حرفے نباشد، هست، خیلے هم هست... اما عاشق‌ها مے‌دانند دلتنگے بہ استخوان ڪہ برسد مے‌شود سڪوت...💔 حسین معز غلامی🕊 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
اونقدر خودمون رو درگیرِ القاب و عناوین کردیم که یادمون رفته همه باهم برادریم .. و باید کنار هم باری از روی دوش مردم برداریم..! https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
نمک‌شناسیِ حقِ شهدا این است که در راهی که آن ها باز کرده‌اند، حرکت کنیم ! https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قیمت جدید رمان تلنگر شهید🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تلنگر شهید💗 قسمت13 نگاهش کردم دستشو دوباره آورد. ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند..داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند... فکر کنم قرارگاه بود... نمیدونم هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم. -میبینی؟ اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه... اومدن و دفاع کردن... اگه اونا میگفتن به ما چه الان تو اینجا نبودی االن تو کشور این آزادی نبود... تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گل های پر پر شده است. بعد رفتیم یه جای دیگه... 4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون... یه جایی شبیه کوهستان بود... نشسته بودند روی یه تکه سنگ... هوا هم به شدت سرد بود... یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت... تعجب کردم. رو به پسره گفتم -میخواد چیکار کنه؟ لبخند زد -نماز بخونه با ابروهای بالا رفته و صدای متعجبی گفتم -نماز؟ اونم توی این وضعیت؟ وسط این سرما؟ -توی بدترین شرایط هم باید نماز رو خوند... امام حسین حتی روز عاشورا هم نماز رو خوند. یه دفعه از خواب پریدم... رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم بالا.. هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره... با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم... همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون . همونجوری که اون اذان رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زمزمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد... خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه... تو ابتدایی که بودم نماز رو یادگرفتم... البته الان دیگه فقط یادمه چند بار بلند میشی و میشینی... نگاهمو ازش گرفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗تلنگر شهید💗  قسمت14 روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومد روی صفحه تی وی و میرفتن... داشتن دعا میخوندن... کلافه تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. و خوابم برد ➖ ➖ ➖ بابا: دنیا بابا کجایی؟؟ جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم... بابا دم در ایستاده بود -اینجام چیزی شده؟ برگشت طرفم -نه مامانت کجاست؟ -رفت خونه آقاجون اینا آهانی گفت و رفت بیرون ... دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم... اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم... منو این همه خرخونی محاله... نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم.. .با نگرانی جواب دادم -بله؟ -خانم سمیعی؟ -خودم هستم بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم.... تلفن از دستم افتاد... این چی داشت میگفت؟ نه نه امکان نداره... یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم بالا... سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸  💗تلنگر شهید💗 قسمت15 نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود... اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم... بعد نیم ساعت خاله رسید... سریع بلند شدم و بغلش کردم... هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو،خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن... پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟ خاله همش آب قند میداد دست من... دیگه حالم داشت بهم میخورد... نمیدونم یه دفعه چی شد؟ تصاویر تار و تار تر میشد... آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم... چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد... عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت... چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟ نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟ اینجا چه غلطی میکنم؟ مخم شروع به جست و جو کرد... جزوه..ماشین...حرفای دکتر... با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد... کمکم هق هقم بلند شد... عمه سرشو بالا آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه... توی راه همش گریه کردم... عمه هم سعی میکرد منو آروم کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود... فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند... از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید... منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حالا یه ربان مشکی کنارش بود... اشک از چشمام میریخت ولی هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... مهسا،آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن... کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم ➖ ➖ ➖ 1 ماه گذشت... 1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم... همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم... نمیخواستم مزاحمشون بشم .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋