🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۲۴
باورم نمیشد ,اینکه...اینکه...یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دسته گل سرخ...وای وای...قلبم شروع به تاپ تاپ زدن کرد...انگار یه اتش درونم روشن کرده بودن,دست وپام سست شده بود یخ کرده بود اما از داخل میسوختم...خدای من...پس...پس منظور حاج محمد ...از,خواستگار...یوزازسیف بوده...چرا تنهاست؟؟اما اصلا برام مهم نبود تنهاست مهم این بود که منم تودل یوزارسیف جا کرده بودم ,همونطور که اون تو دل من جا کرده بود والحق که دل به دل راه داره....
پاهام از دیدن قامت زیبای,یوزارسیفم شل شد ,اروم اروم خم شدم زیر اوپن نشستم...
با صدای,یاالله یاالله...بهمن ,انگار بهرام هم از عالم خودش بیرون امده بود,با تعارفات بابا ومامان ,همه نشستند,فقط مامان خودش را چپوند تواشپزخونه,پشت سرش,هم بهرام اومد...مامان که اصلا حواسش,به من نبود روبه بهرام گفت:یعنی چه؟
بهرام بی حوصله گفت:مامان این دیگه کیه؟؟من تاحالا ندیدمش,اما میدونم علیرضا نیست...
مامان همونطور که چشم میانداخت یکدفعه من را زیر اوپن دید به بهرام گفت:این بنده خدا حاجی سبحانی روحانی مسجده,مستاجر حاج محمد هست...بهرام اهانی گفت وسوتی,اهسته وممتد کشید وبا مسخره گفت:روحانی؟؟؟خخخخ پس کارتون دراومده,این بیچاره ها هشتشون گرو نهشونه...
من از حرف بهرام عصبانی شدم,دلم نمیخواست کسی راجب یوزارسیف من اینطوری صحبت کند اروم گفتم:مامان یواش تر ,میشنوه بنده خدا...بعدشم چی از روحانی بهتر...
بهرام که انگار بهش,برخورده باشه بیصدا ادای من را دراورد ولب ولوچه اش را کج وکوله کرد واز,اشپزخانه بیرون رفت...
من که از خوشحالی اسمان را سیر میکردم روبه مامان گفتم:مامان روش به کدوم وره؟؟
مامان اروم گفت:چی؟چی میگی تو؟؟
من:مامان من اگه بلند بشم تو دیدش هستم؟روی یوزارسیف کدوم وره؟؟
مامان با تعجب نگاهی,بهم انداخت وگفت:یوزارسیف؟؟!!
اهان حاج اقا پشتش به اوپن هست...
من با اطمینان وبی خیال سوتیی که داده بودم بلند شدم وگفتم:الان باید چای بریزم؟؟
مامان که واقعا از تعجب داشت شاخ درمیاورد گفت:واخ... نه از تلخی ظهرت ونه از شیرینی الانت...بالاخره میخوای,عروس بشی یا نه؟؟
داد از دست شما جوانای,این دوره زمونه...لازم نیست الان چای بیاری...صبر کن ببینیم چی چی میگه...مامان رفت توهال ومن تمام وجودم گوش شده بود ودوباره رفتم پایین اوپن ومشغول گوش کردن کلمه به کلمه حرفهای یوزارسیفم شدم....
🍁نویسنده:ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊زیارت نامہ شهـــــــــدا
به نیت همه شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید علی باقری نیستانکی
🌷 تولد ۲۹ اسفند ۱۳۴۸ تهران
🌷 شهادت ۱۹ اسفند ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی فاو
🌷 سن موقع شهادت ۱۶ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ برادران عزیزم به فرمان امام خمینی که در حقیقت نایب امام زمان عج بر روی زمین است لبیک گویید و به سوی جبهههای نبرد حرکت کنید و خود را به آن قافله برسانید و از آن عقب نیفتید که فردا، حرکت دیر است و همانا راه سعادت و رستگاری این است
✅ وابستگی خود را از دنیا کم کنید و تقوای الهی را پیشه کنید و خود را از لجنزار دنیا جدا سازید و فضائل اخلاقی را کسب کنید که فردا دیر است و مرگ هیچگاه خبر نخواهد داد، که میآید
✅ در حالی از جهان رخت میبندم که در اندیشه ام که چگونه امت اسلام، انقلاب را پاسداری خواهند کرد و چگونه پیروِ ولایت فقیه خواهند بود و چگونه اسلحه بر زمین افتاده شهدا را بر دوش خواهند کشید؟
✅ به امید اینکه به گفتار شهدا در وصیتنامه ها عمل شود و پیرو راه الله باشند و از شما خواهش میکنم که خون شهیدان را هدر ندهید و دست از امام عزیزمان بر ندارید
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدای عزیزی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه باصلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#صبح است ڪنون
هوای صحرا دارم
وز سبزه و گلــ
#عشق تمنا دارم
گویند ڪه عاشقان
#سلامے بر صبح
با #یادشهیدے سفف
بہ دلهــ❤️ـا دارم
#شهید_مسلم_خیزاب😍
#سلام_صبحتون_شهدایی💐
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شب عملیات(عملیات والفجر ۵)ساعت دو شب به بچه های اطلاعات عملیات گفتند حق ندارید در عملیات شرکت کنید چون ما به شما نیاز داریم و نمی خواهیم شما را از دست بدهیم.
ما بسیار اصرار کردیم و با زاری و خواندن دعای توسل از خدا خواستیم تا برای شرکت در عملیات قبولمان کنند. بالاخره پذیرفتند. مامور شدیم که لودرهایی که از قبل در ارتفاعات زعفرانیه آماده شده بود، روشن کنیم و
بعد از ارتفاعات، خاکریز بزنیم تا دشمن نتواند با تانک وارد عمل شود. من هم رفتم یکی از لودرها را روشن کردم یک مرتبه سردار دانشیار(فرمانده وقت لشکر۱۱)عصبانی شد و آمد بالای سرم و گفت: «سریع خاموش کن میخواهی عملیات را لو بدهی. گفتم: «مگر نگفتید که لودرها را روشن کنیم؟»
گفت: ما گفته بودیم که با شروع عملیات این کار را بکنید. خیلی ناراحت شدم. با خود گفتم این همه زحمت بچه ها را به باد دادم، اگر عملیات لو برود من مقصرم عملیات شروع شد و الحمد لله فقط دو زخمی سرپایی داشتیم و خاکریزها را به خوبی زدیم و چند نفر را هم اسیر کردیم اسرای عراقی در اعترافاتشان :گفتند که از صدای تانکهای شما نصف نیروهایمان به خط دوم عقب رفتند. گفتیم ما که تانک نداریم. فهمیدم صدای لودرها را با تانک اشتباه گرفتهاند و الحمد لله همین امر باعث عقب
که
نشینی دشمن شده بود.
[به نقل از الگوی ایثار سردار حاج احمد اَشترانی]
*برگرفته از کتاب يادهای یادگار*
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
و سلام بر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی که می گفت:
«پرودگارا! رفتن در دست توست
من نمی دانم چه موقع خواهم رفت
ولی می دانم که از تو باید بخواهم
مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی
و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات
بجنگم تا به فیض شهادت برسم»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#خاطرات_شهید
● من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه ؛ مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم.
●گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته. منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان سلمان لشگر ۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_سیدمحمد_اینانلو🌷
●ولادت : ۱۳۴۳/۱/۱ شهریار ، تهران
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۱ طلائیه ، عملیات خیبر
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
در #شناساندن چهره های #عوضی ، از هرنوع #افشاگری موثر خودداری نکنید و #بشناسید و #بشناسانید چهره های عوضی را
#شهید_مظلوم_آیت_الله_بهشتی🥀
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 روایت شهید حاج حسین خرازی از تکتیرانداز لشکر ۱۴ امام حسین که به گردان تک نفره شهرت داشت!
📆 سالروز شهادت تک تیرانداز افسانهای دفاعمقدس، شهید عبدالرسول زرین
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋