توی سربازی رُسَش را میکشیدند. به آسایشگاه که میرسید، دیگر نمیفهمید کِی خوابش میبرد. آن روز قبل از این که برای نماز مغرب و عشا وضو بگیرد از هوش رفته بود. سَحر که از خواب پریده بود، فهمیده بود کار از کار گذشته و نمازش قضا شده...
صبح با هزار افسوس توی دفترش نوشته بود: «دیشب متاسفانه بدون این که وضو بگیرم، روی تخت خوابیدم. خاک بر سرم شد و از لطفِ امام عصر دور ماندم. حالا چرا؟ خدا میداند! در اینجا، پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزها قاطی میشود... همین داغ برای یک نفر که خودش را نوکرِ حضرت میداند بس است.»
#شهید_حسن_باقری
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهید
●روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (س) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
○پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
●عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
#سردارشهید_محمدحسین_باقرزاده🌷
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید عبدالرحیم براتی
🌷 تولد ۱۲ فروردین ۱۳۳۳ مشهد مقدس
🌷 شهادت ۲۵ بهمن ۱۳۶۵ توسط عوامل سازمان منافقین خلق وابسته به دولت تروریست آمریکا در مشهد مقدس
🌷 سن موقع شهادت ۳۲ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ از مادرم حلالیت میطلبم و میخواهم که شیره جانش را که به من داده و زحمات بسیاری که برایم کشیده است را حلال کند
✅ همچنین بر من ببخشد اگر از طرف من ناراحتی برای ایشان پیش آوردم، که امیدوارم در آخرت و سختی روز محشر برایشان جبران نمایم
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۶۳ و ۶۴
عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو
چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد
من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن
عباس رو
باز یاد عباس افتاده بودم، یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود …
نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …نداشتن عباس خیلی درد داشت …
عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
_انقدر بی تابی نکن براش معصومه
نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید،
- سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید #تا_ته_تهش باشیم
با بغض گفتم:
_تهش چیه؟!
با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم:
_ #شهادت
عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر
دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت، وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک …
قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد
دستمو کمی فشار داد و گفت:
_معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی،
به حضرت زینب #اقتدا کن، خودتو برای هر خبری باید #آماده کنی، #صبور باش، تو #رسالتت این نیست که ضعف نشون بدی
اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم:
_سخته عاطفه، به خدا #خیلی_سخته، همش میترسم… میترسم نتونم دیگه #ببینمش … حتی #تصور ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته…
چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض، اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه
- آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن
#به_همه_ی_سختیاش_می_ارزه،
کمی مکث کرد و آروم صدام زد:
_معصومه!
با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت:
_تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال #خدا باش!
دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟
خدا کجاست؟؟
کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره #امتحانم میکنه،
میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا #توان_صبر تو این راه رو داره ..
خدایا! کجایی؟!
کجایی یا ارحم الراحمین …
کجایی یا غیاث المستغیثین …
به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا …
خدایا شاید تمام بی قراریام
برای اینه که تو رو گم کردم
💜ادامه دارد....
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۶۵ و ۶۶
در حال چیدن کتابام تو قفسه بودم،
مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت:
_معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم
نگاه گذرایی بهش انداختم و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم
که باز گفت:
_وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه
خنده ای کرد و گفت:
_میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “
بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت، با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن، عباس قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد،
تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت:
_دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه
کمی نگاهش کردم، واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم،
بلند شد ایستاد و گفت:
_تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که #طاقت نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟
مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت:
_چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟
فقط با بهت بهش نگاه میکردم. که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش ادامه داد:
_بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …
صورتش پر اشک شده بود، دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،
مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،
چقدر سخت بود بدون تو بابا ….
.
.
گوشی رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام
عباس - سلام
- سلام عباس
- خوبی؟!
سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم:
_خوبم!
کمی ساکت بودیم که پرسیدم:
_تو چطوری ؟!
- الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟
آهی کشیدم و گفتم:
_خوبن، همه خوبن
- خداروشکر
باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید،وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم صدام زد:
_معصومه
+بله
- به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه
- چشم
💜ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید عباس علی رامیان
🌷 تولد ۳۰ خرداد ۱۳۴۴ بهشهر
🌷 شهادت ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ هورالعظیم
🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال
🌷 امروز سالگرد این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیت نامه این شهید عزیز
✅ شما ای ملت شهید پرور من کوچکتراز آنم که به شما پیام و یا وصیتی کنم اما به عنوان برادر کوچک شما از روستای دور افتاده بگویم وحدت خود را حفظ کنید و از تفرقه جوئی دوری کنید همانا این مشت محکمی است بردهان کفار جهانی.
✅ امام عزیز این نعمت الهی را تنها نگذارید
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
https://eitaa.com/Ravie _1370🦋🦋
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید سید علی اصغر حسینی
🌷 متولد ۱۳۴۶ کرمان
🌷 شهادت: ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ فاو
🌷 سن موقع شهادت ۱۸ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ شهید وقتی قدم به سرای دیگر می گذارد ابتدای شادی اوست ، از شما میخواهم دعا کنید که خداوند مرا از شهدای واقعی قرار دهد که اینگونه باشم.
✅ از خدا ظهور حضرت ولی عصر را بخواهید و بخواهید خدا امام را برای ما نگه دارد.
✅ خدا را شکر کنید و افتخار کنید که چنین رهبری دارید و در این زمان زندگی می کنید. ولایت فقیه را خوب شناخته و بعد از او اطاعت کنید زیرا آخرت در گرو همین مسئله است و ولایت فقیه همان ولایت امام زمان است که به نائبش امام امت رسیده است.
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید سید مهدی تقوی
🌷 تولد ۳ مهر ۱۳۳۰ دامغان
🌷 شهادت ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ فاو
🌷 سن موقع شهادت ۳۴ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ ما كه پيرو امام حسين(ع) هستيم بايد در عمل صداقت خودمان را نشان دهیم كه فرداي قيامت جلوی مادر حسين(ع) رو سفيد باشيم
✅ شهادت افتخاري بس عظيم است كه نصيب هركس نميشود و شهيد شاهد و آگاه است و مواظب باشيد كه پشت پا به خون شهدا نزنيد كه خون شهيد همواره مي جوشد و تو را دير يا زود خفه مي كند
✅ هيچ وقت از روحانيت خط امام جدا نشويد كه جدا شدن همانا و به هلاكت رسيدن همانا
✅ برادرم و خواهرم ما بايد شكرگزار نعمت رهبري باشيم و اينكه در عصري بوديم كه حاكمان از بهترين و سالمترين و با تقوي ترين مردم روي زمين هستند اگر قدر نعمت رهبري را ندانيد و شكر گزار نباشيد، شما فرداي قيامت محاكمه خواهيد شد
✅ برادر و خواهر اداري، ميزي كه پشت آن نشسته اي خون بهاي شهدا است حواست را جمع كن كه چه مي كني جواب مردم را سريعتر بدهيد و مردم را ناراضي و سرگردان ننمائيد.
✅ كسبه و كشاورزان عزيز شما تنها نفع خود را در نظر نگيريد به فكر انقلاب و جامعه باشيد
✅ خانمها و خواهران شما با حجاب اسلاميتان مشت محكمي به دهان دشمنان انقلاب و اسلام بزنيد .
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۲۵ بهمن ۱۴۰۱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
رمان شب #بدون_تو_هرگز 64
"جراحی با طعمِ عشق"
📣🗓 برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ...شده بودم دستیارِ دایسون...😳😫
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم
... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطفِ ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسماً گریه کنم 😢
⭕️ برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالتِ خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد...
–من موقع کار آدمِ جدّی و دقیقی هستم...🤓 و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و...
🔹داشتم از خجالتِ نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود...😓
🔸چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم...
–اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در موردِ شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصابِ جراح بازی کنید ...حتی اگر دستیار باشه...✔️
💢 خندید ... سرش رو آورد جلو...
–مشکلی نیست ... انجامِ این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی...☺️😌
🔷 برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیمِ قلب بزنم یه نفر رو لِه کنم...😒
🔺 با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ...
✅ البته تمرینِ خوبی هم برای صبر و کنترلِ اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در موردِ شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم....!
🏩 توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبتِ جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه......💉❣
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 65
"برو دایسون"
⭕️ یکی از بچه ها موقع خوردنِ نهار ...رسماً من رو خطاب قرار داد...
–واقعاً نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی...! اون یه مردِ جذاب و نابغه است ... و با وجودِ این سنی که داره تونسته رئیسِ تیمِ جراحی بشه...
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ...😕
🔹و من فقط نگاه می کردم ... واقعاً نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ...
🔺برنامه فشرده و سنگینِ بیمارستان...
🔺فشارِ دو برابر عمل های جراحی ...
🔺تحملِ رفتارِ دکتر دایسون که واقعاً نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ...
حالا هم که......
🔸 چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدنِ نگاهِ خسته من ساکت شد ...
🔵 از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم...😞
سرمای سختی خورده بودم ...😷🤧
🏩📞 با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن...
🤒 تبِ بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد... 📲
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشکِ جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ....!
💢 تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
–چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلاً خوب نیست...
🔷 گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعاً الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید...
❇️ حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترلِ خودم داشته باشم...
–حتی اگر در حالِ مرگ هم باشم ...اصلاً به شما مربوط نیست...
و تلفن رو قطع کردم ......
🔸به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گُر گرفته بود و چشمم از شدتِ سوزش، خیس از اشک شده بود...
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋