eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت جدید رمان 2
💢 🌹 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ادامه دارد ... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 🌹 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ادامه دارد ... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 . ▪️یک روز که محمد حسن آمده بود تا سری به من و سمیه بزند از او خواستم به منطقه نرود و چند روزی پیش ما بماند اما او می گفت باید بروم. من هم به او گفتم تو نیروهایت را در منطقه بیشتر از ما دوست داری. وقتی این جمله را شنید، نشست و گفت: من به منطقه نمی روم اما از امروز هر کدام از نیروها که شهید شود شما مسئول هستید. وقتی این جمله را شنیدم به او گفتم که برود. شهیدطوسی همیشه با حرف هایش مرا متقاعد می کرد. . ▪️راوی: حليمه عرب زاده همسر شهيد https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول می‌کشید ●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید ●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم ‌✍راوی: همسر شهید 🌷 ●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان ●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
. ‌این جوانان ما ، به راه‌های آسمـانی آشنــا ترنـــد تا به راه‌های زمینی ... . " شھید آوینے "🌷 📎پ ن : ، اردوگاه لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، اسفند ۱۳۶۶، کمک رزمندگان به تردد خودروها قبل از عملیات بیت المقدس دو، : احسان رجبی https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹شهـیده عـزت المـلـوک کـاووسی دانشجوی پزشکی دانشگـاه تهـران شهـادت: ۲۲ بهـمـن ۵۷ محل شهـادت: خيابان دریـاباری تهـران مدفن: بيمارستان امـام خمینی (ره) تهـران ✳️ خاطره یک دوست:عزت الملوک به فقيرترین قشـرهای مـردم در زاغـه های حلبی آبـاد سرمیزد. بيماران محـروم را باخود به بيمارستان می آورد ودرصف پذیرش درمانگاه می ايستاد و تا درمان نهـایی آنها را همـراهی میکرد و همـه این کـارهـا را مخفيانه انجام میداد. در برابر مصادیق حـق، بسيار فروتن و در برابر ناحق بسيار محكم بود. امـام را خوب می فهميد و مـريدش بود. 🌹 دکتر کاظمی: «وقتی خبـر شهـادتش هنگام امدادرسـانی به ما رسید؛ شبـانه پدر و مـادرش رامطلع کردیم. خیلی متأثر شدند. با پیشنهاد ما هم موافقت کردند که پیکر را دربیمارستان دفن کنیم. روز بعد به بهشت زهرا س رفتیم و گفتیم می خواهیم جنـازه را ببـریم شهرستان و به این صورت جنازه را تحویل گرفتیم و آمدیم درهمین مکان که قبلاً باند هلی کوپتر بود، قبری کندیم و پیکر مطهرش را بخـاک سپردیم.» ✍️ گزیده ای از وصیتـنامه « واکنون، ای خــواهر و بــرادر! بر ماست که خویشتن خویش را شناخته و دریابیم که راهمان چه طولانی؛ مسئولیتمان چه سنگین و آرمانمان چه والاست. برماست که خدا را بشناسیم و تنها در جستجوی رضای او باشیم تـا شـایستگی این را بیـابیم که خـداگـونه شـده وخلیـفه او درزمین باشیم. بـرماست کـه راه این شهیدانِ صدیق را ادامه داده و بهای خونِ گران قدرشان را از یـاد نبـریم.» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♦️ اول اسفند روز روحانیت و دفاع مقدس نام گذاری شده است 🌷 باذکر صلوات، یاد کنیم از شهدای روحانیت، که بیشترین شهدای دفاع مقدس از صنف این جامعه مظلوم و پر تلاش می باشند https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید احمد خان احمدلو 🌷 تولد اول مهر ۱۳۳۱ تهران 🌷 شهادت اول اسفند ۱۳۶۴ اهواز 🌷 سن موقع شهادت ۳۳ سال 🌷 امروز سالگرد این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیت نامه این شهید عزیز ✅ انسان مسلمان تنها از دو طريق مي داند دين خويش را به جامعه ادا نمايد يا شهيد شود تا با خون خويش و يا دانشمند شود كه با قلم و دانش خويش ، و اگر دانشمند شهيد شد چه بهتر 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در اول اسفند ۱۳۹۹ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید محمد حسین حدادیان 🌷 تولد ۲۳ دی ۱۳۷۴ تهران 🌷 شهادت اول اسفند ۱۳۹۶ تهران خیابان پاسداران توسط اراذل و اوباش دراویش گنابادی 🌷 سن موقع شهادت ۲۲ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ خوشا آنانکه شهادت قسمت‌شان می‌شود. خدا می‌داند که بر خود واجب دانسته که به پیروی از علی‌اکبر امام حسین (ع) در جبهه‌های حق علیه باطل حضور پیدا کنم و از حرم عمه سادات در حد توان خود دفاع کنم که در روز قیامت شرمنده مادر سادات، حضرت زهرا (س) و ارباب بی‌کفنم نباشم. ✅ جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت صاحب‌الزمان (عج) و نایب بر حقش می‌کنم. ✅ پدر و مادر عزیزم! دست شما رامی‌بوسم و از شما می‌خواهم بابت تمام اذیت‌هایی که شما را کرده‌ام، مرا حلال کنید و از حرف آنهایی که می‌گویند ما برای پول و مادیات دنیا رفتیم ناراحت نشوید. ✅ پیرو خط رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه امام زمان (عج)‌ می‌باشد 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات معرفی شده در اول اسفند ۱۴۰۰ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📌 *اول اسفند روز روحانیت و دفاع مقدس نام گذاری شده است* 🌹 *باذکر صلوات یاد کنیم از شهدای روحانیت، که بیشترین شهدای دفاع مقدس از صنف این جامعه مظلوم و پر تلاش می باشد.* باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 عالم مجاهد و انقلابی شهید حجت‌الاسلام شیخ فضل الله محلاتی 🌷 تولد ۱۸ تیر ۱۳۰۹ محلات 🌷شهادت اول اسفند ۱۳۶۴ در پرواز تهران اهواز توسط جنگنده های حزب بعث عراق 🌷 سن موقع شهادت ۵۵ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ♦️ روز شهادت این شهید عزیز، به نام روز روحانیت و دفاع مقدس نام گذاری شده است ✅ حضرت آیت الله العظمی امام خامنه‌ای در وصف این شهید عزیز فرمودند: «به قدری ایشان به امام علاقه داشت و اعتقاد به نظرات امام داشت که هر موقع امام یک چیزی را بیان می‌کرد، مثل یک امر تعبّدی برایش لازم‌الاجرا بود» ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ از معظم له ( حضرت امام) بخواهيد براي آمرزش من ،دعاي مخصوص نمايد. من در اين عالم به اوعشق مي ورزيدم و امر او را امر خدا و رسول (ص) مي دانستم. اميد است ايشان هم بعد از اين عالم و در پيشگاه خداوند شفاعت كند تا ان شاءالله در آن دار بقا در كنار ايشان باشم ✅ فرزندانم سه چیز را اگر نداشته باشید، من از شما نمی‌گذرم و از شما راضی نخواهم بود: الله، قرآن و امام 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در اول اسفند ۱۴۰۰ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋