23.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ ۱۶ آبان سالروز شهادت #عمارحلب
#شهید مدافع حرم#محمدحسین محمدخانی❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
@shohadarahshanedamadarad🌷
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به —وقــت—دلــتـنـگـی💔
شــهــادت عــشـق بـه وصــال محبـوب♥️
و مــعـشـوق در زیــبـا تـریـن شــکل اسـت♥️
هــوای #دلــم بــاران نــگــاهــت را مــی خــواهــد💔
{رفــیــق}
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷
]
انتشار برای نخستین بار؛ روایت محافظت از شخصی که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت میکرد
🔹محمد طه امیری، فعال رسانهای و عکاس جبهه مقاومت، با انتشار عکسی از محافظان حاج قاسم سلیمانی برای اولین بار در صفحه شخصی اینستاگرام خود نوشت: در بوکمال کار گره خورده بود، همه چیز به هم دیگر قفل شده بود. مشکلاتی در پشتیبانی، کمی کلافگی نیروهایی که نمیتوانستند راه ورود به شهر را پیدا کنند و ترس اینکه نکند با کار حساب نشدهای همه چیز بهم بریزد.
🔹 چند متر عقبتر از خط اما هلیکوپتری بر خلاف اصرار که «پرواز در این منطقه اصلا به صلاحش نیست» از زمین کنده میشود و به پرواز در میآید.
🔹 کمی جلوتر از خط و نزدیکی شهر در میان دود و خاک به هوا بلند شده، آرام به زمین مینشیند. کمک خلبان بیرون میپرد، در هلیکوپتر را باز میکند و بعد از آن حاجی پیاده میشود و روی خاک ناامن بوکمال که هنوز نیروهای اصلی به آن نرسیدهاند قدم میگذارد.
🔹 چند لحظه بعد سه نفر دیگر هم از پرواز پیاده میشوند. لباس رزم به تن دارند با اسلحهای در دست. تیم حفاظت حاجی هستند.
🔹 حاجی بیسیم میزند که ما نزدیکی ورودی بوکمال هستیم، بگویید نیروها بیایند.
🔹 این گوشهای از روایت سخت محافظت از شخصی است که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت میکند.
🔹 برای توصیف عکس باید بگویم از سمت راست، شهید «هادیطارمی» ایستاده وسط شهید «رضاخرمی» و در گوشه سمت چپ هم شهید شهروزمظفرینیا».
🔹 اما ای کاش اینجا این امکان را داشتم که عکس را از سی متر عقبتر برایتان توصیف کنم.
🔹 حاجی و چند نفر دیگر در حال بازدید از میدان جنگی در عراق هستند.
🔹 قانون سی متر را خود حاجی وضع کرده بود، اینکه هر جایی که من هستم شما باید حداقل سی متر عقبتر باشید. در تعریف عرفی محافظ آمده، که او باید نفس به نفس با شخصیت برود. اما هادی و شهروز و رضا موتوری هیچ چیزشان مثل محافظهای عرفی نبود. همیشه باید همه چیز را از سی متر عقبتر هدایت میکردند.
🔹 یک بار حاجی گفته بود، من اصلا دیگر تیم حفاظت نمیخواهم! هادی و رضا و شهروز مثل دیوانهها آتش کردند، رفتند دم خانه حاجی. داخل خانه حاجی سینی چای را که گذاشت، شیرینی کلمپه کرمان را که تعارف کرد، هادی با بغض گفته بود: حاجی دیگه ما رو دوست نداری؟ خودت گفتی هرکی رو از تیم حفاظت بذارم کنار یعنی دوستش ندارم! حاجی هم گفته بود که نه همه شما را دوست دارم منتها بار بودن شما کنار من سنگین است، نمیخواهم برای وظیفه سازمانی ور دل من بمانید.
🔹 آن شب بچهها بار دیگر مجوز حضورشان را این بار با اشک از حاجی گرفته بودند. رابطهشان با حاجی یک جور دیگری شده بود. انگار که حاجی محافظ آنها بود. انگار قرار بود حاجی خیلی چیزها را برایشان تضمین کند.
🔹 شهر بوکمال سال ۹۶ آزاد شد اما شهید رضا خرمی سال ۹۵ به شهادت رسید.
🔹 آدمیزاد وقتی راه درست را پیدا میکند، رهایش نمیکند. آدمیزاد عاشق پایان درست است و انگار هر سه آنها خوب فهمیده بودند که به یمن حاجی قرار است تمام این راه صحیح و سالم بروند.
🔹 وقتی خبر رضا را که در حلب شهید شده بود به حاجی دادند، حاجی خدا را شکر کرده بود که «الحمدلله در میدان شهید شد، پیش من از دنیا میرفت نمیتوانستم جواب خونش را بدهم».
🔹 تمام تعاریف عرفی محافظ را بار دیگر مرور میکنم. یادم میآید یک بار یکی از مسئولین سابق بعد از اتمام کارش گفته بود همه پول محافظان را خودم میدهم فقط بگذارید بمانند، من بدون اینها نمیتوانم زندگی کنم!
🔹 هادی و شهروز هیچگاه قرار فاصلهی سی متر را نشکستند البته به جز یک بار فرودگاه بغداد و آن شب کذایی وقتی که دیگر حاجی اجازه داد بود در نزدیکترین حالت پیش او بمانند. حالتی که حتی دیگر نتوان گوشت و پوست و استخوانشان را هم از یکدیگر جدا کرد. حاجی انگار تیم محافظت از عاقبت بچهها بود. حفاظتی که تا شهادت شخصیت ادامه پیدا کرد. هادی، رضا و شهروز خوب میدانستند که در این قصه این حاجی است که محافظ است نه آنها...
@shohadarahshanedamadarad🌷
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه!
خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا!
اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره!
پس چرا بیخود نگرانی!
ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم!
ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست!
مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم!
خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ...
ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند!
کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد...
سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید...
وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم...
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین!
بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی!
می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم...
بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است!
هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت!
امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری!
نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟
گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز...
کلا فراموش کرده بودم...
با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن...
تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
کپی بدون اجازه نویسنده محترم جایز نیست
@shohadarahshanedamadarad🌷
#مهدے_جان❤️
لبریزِ استجابت هر چه دعا بزودی
یا سامعَ ٱلشکایا؛ رفعِ بلا بزودی
کارِ جهان گره خورد عجّل علیٰ ظهورک
برگرد ای امامِ مشکل گشا بزودی
❤️#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
گل لالهی لیلا...
به شفاعتت محتاجیم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷