﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_26
با نگرانے گفت:من ڪہ از نگرانے مُردم آیہ!
دستش را محڪم گرفتم و بوسیدم:خدانڪنہ مامان!
قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:بابات و یاسین منتظرن!
دستش را رها ڪردم و گفتم:لباسامو میدے؟
از روے تخت بلند شد و گفت:الان.
سپس با لحن تهدید آمیز ادامہ داد:باید بسازمت اصلا هم بہ اداهات ڪار ندارم!
آرام خندیدم.
حداقل او دلش بہ من و نوہ اش خوش باشد...
از پنجرہ ے ماشین بیرون را نگاہ ڪردم،ماشین ها با سرعت از ڪنار هم عبور میڪردند.
پدر و مادرم و یاسین ساڪت بودند،دہ دقیقہ پیش از بیمارستان خارج شدیم.
باید بیشتر مراقب پسرم مے بودم.
شیشہ را ڪمے پایین دادم،هواے بهمن ماہ بہ صورتم خورد.
ڪمے از تبم ڪاست!
این روزها یا بدنم سرد بود یا تب دار!
تڪلیف دماے بدنم هم روشن نبود.
نگاهم را از خیابان گرفتم و بہ رو بہ رو زل زدم.
پدرم با شڪ از آینہ نگاهم ڪرد،آرام رو بہ مادرم گفتم:مامان میخوام برم یہ جایے ڪہ آروم شم.
مادرم سرش را برگرداند و گفت:ڪجا؟!
سپس رو بہ پدرم گفت:بریم یہ جاے باصفا دلمون وا شہ!
سریع گفتم:میخوام برم بهشت زهرا!
مادرم و یاسین با تعجب نگاهم ڪردند،معنے نگاهشان را فهمیدم!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اونجا ڪہ فڪ میڪنید نہ! میخوام برم همونجایے ڪہ هر هفتہ پنجشنبہ میرم!
مادرم ناامید گفت:با این حالت؟!
لبخند تصنعے زدم و پاسخ دادم:من خوبم،اونجا آرومم میڪنہ!
پدرم آرام گفت:بذار راحت باشہ!
پوزخندے زدم،بالاخرہ یڪ بار این حرف را شنیدم.
چند دقیقہ بعد جلوے بهشت زهرا نگہ داشت،خواستم در را باز ڪنم و پیادہ شوم ڪہ ڪسے را دیدم!
چهرہ اش خیلے آشنا بود!
آنقدر آشنا ڪہ...
خودش بود!
صداے تپش قلبم بلند شد،زودتر از این ها باید منتظر آمدنش مے بودم!
ڪاش بہ سراغم نیاید!
براے این چندسال چہ دارم جز سر پایین انداختن،جز اینڪہ او پیروز شدہ و من همہ چیز را باختہ ام!
آب دهانم را با شدت قورت دادم،مادرم متوجہ حالم شد و آرام گفت:برگشتہ!
او حواسش بہ ما نبود،ڪت و شلوار مشڪے رنگے بہ تن داشت؛مثل همیشہ مرتب و سر بہ زیر بود و البتہ جدے!
بے توجہ بہ اطرافش وارد بهشت زهرا شد.
نفس راحتے ڪشیدم،خدا را شڪر ما را ندید!
زیر لب زمزمہ ڪردم:بعدِ چهار سال برگشتہ بدبختیاے منو ببینہ دلش خنڪ شہ!
مردد شدم،اگر مے رفتم و مرا میدید چہ؟!
توان رو بہ رو شدن با او را داشتم؟!
صداے مادرم را شنیدم:بریم یہ جاے دیگہ؟
تصمیمم را گرفتم و گفتم:نہ! من میرم سر خاڪ یڪے دوساعت دیگہ برمیگردم خونہ!
مادرم خواست از ماشین پیدا شود ڪہ گفتم:میخوام تنها باشم.
از ماشین پیادہ شدم،مادرم با نگرانے گفت:آیہ آخہ تنها...
یاسین سریع میان حرفش پرید و گفت:منم همراهت میام آبجے!
ڪنار پنجرہ سمت مادرم ایستادم و گفتم:مامان موبایلتو بدہ خواستم برگردم زنگ میزنم بیاید دنبالم.
سرش را پایین انداخت و زیپ ڪیفش را باز ڪرد،همانطور ڪہ دنبال موبایلش میگشت گفت:میڪشے منو!
موبایلش را درآورد و بہ سمتم گرفت.
ازشان خداحافظے ڪردم،با نگرانے پدرم حرڪت ڪرد و رفتند.
نفسے ڪشیدم،بہ سمت بهشت زهرا چرخیدم.
احساس میڪردم اگر وارد شوم با او رو بہ رو خواهم شد.
رو بہ رویم خواهد ایستاد و با نگاهے نافذ بہ چشمانم چشم خواهد دوخت و خواهد گفت:دیدے گفتم! همہ چیو باختے!
و سپس قهقهہ خواهد زد بہ روزگارم!
با تردید وارد شدم،اطرافم را نگاہ ڪردم؛راہ او بہ من نمیخورد!
از پشت دیدمش!
ضربان قلبم بالا رفت،ڪاش نمے آمدم!
چهار سال پیش گفت راهے ڪہ او الان براے دیدنش داشت میرفت بہ من نمیخورد!
راست میگفت!
فاصلہ اش با من زیاد بود،اما مطمئن بودم خودش است!
مثل همیشہ محڪم قدم برمیداشت.
سرش را ڪمب برگرداند،قلبم ایستاد!
سریع چادرم را روے صورتم گرفتم تا مرا نبیند؛از رو بہ رو شدن با او میترسیدم!
احساس میڪردم نگاهم میڪند،با قدم هاے بلند بہ سمت مقصدم رفتم.
قلبم تند تند مے تپید،پسرم لگد زد.
دستم را روے شڪمم گذاشتم و زیر لب آخے گفتم.
آرام گفتم:الان وقتش نیس!
نفسم را بیرون دادم،نزدیڪ محل مورد نظرم بود.
آرام گرفتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
#مصاحبه_با_همسر_شهید
🔻نکته های آموزنده از شهداء📣
شهید حسین هریری جوانی خود را چگونه گذراند...؟؟
در این مدت کوتاه که البته از دید بقیه کوتاه است و از نظر من به اندازه ی سالها از بودن در کنارش لذت بردم،کاملا از عشق عمقی و قلبی ایشون نسبت به اهل بیت و به خصوص به اربابمون متوجه شدم.😍
ایشون در تمام این مدت 27سال
شبانه روز جاشون توی هیئت ها و عزاداری های اباعبدالله و حرم های اهل بیت بود.در این سن توانسته بودند حدود 24سفرکربلا مشرف بشن..که البته 24امین سفرشون،سفر دونفرمون بود و البته آخرین سفرشون
که در بیست و پنجمین سفر آسمونیشون
در محضر ارباب حاضر شدند...👌
پیاده روی اربعین هرسال میرفتند✅
ایشون آنقدر به سرزمین کربلا رفته بودند که به زبان عربی کامل مسلط شده بودند
و این عشق زیاد ایشون به اباعبدلله،از همان بدو تولد در خون و رگ ایشون وجود داشته است☝️
وتمام جوانیشان را صرف نوکری در مراسمات اهل بیت ع کردند.
حتی میگفتند من فقط با روضه های اباعبدلله هست که زنده ام و با عشق مراسمات آنها زندگی میکنم❤️
در این مدت پنج ماه،تفریح ما فقط هیئت ها و حرم آقاجان علی بن موسی الرضا ع بود
وقتی باهم حرم میرفتیم،نمیدونم چرا
اما خیلی آرامش خاصی داشتم💔
شهید مدافع حرم حسین هریری🌹
@shohadarahshanedamadarad
👤 اهل شام بود و زیاد به محضر #امام_باقر صلواتاللهعلیه شرفیاب میشد.
روزی در محفل حضرتش گفت: سوگند به خدا حضور من در خدمت شما به جهت محبّت به شما نیست، در روى زمين كسى را بيش از شما خانواده دشمن نمیدارم، بلکه فقط به خاطر #فصاحت و #دانش شماست که در این محفل حاضر میشوم!
🔆 امام علیه السلام تبسمی نمود و چیزی نفرمود.
🤒 چند روزی گذشت و خبری از جوان نشد؛ حضرت جویای حال آن جوان شد؛ شخصی گفت: او بیمار است.
⚰️ در این حین شخصی وارد شد و گفت: ای فرزند رسول خدا! جوان شامی که در مجلس شما حاضر میشد از دنیا رفت؛ او وصیّت کرده که شما بر جنازهی او نماز بخوانید.
❇️ امام باقر علیهالسلام فرمود: وقتی او را غسل دادید، بگذارید روی سریر باشد و کفن نکنید تا من بیایم.
📿 آنگاه حضرتش برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دعا نمود، سپس سر به سجده گذاشته و سجده را طول داد، بعد برخاست و ردای #رسول_خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم را بر تن کرد و نعلین بر پا نمود و به سوی او رفت.
👈🏻 وارد خانه شد، آنگاه وارد اتاقی شد که او را غسل میدادند، او را غسل داده روی سریر گذاشته بودند؛ حضرت با نامش او را صدا زد و فرمود: ای فلانی!
✋🏽 ناگاه آن جوان پاسخ داده و لبّیک گفت و سر بلند کرد و نشست؛ حضرت شربت سویقی خواست، به او خورانید.
⁉️ آنگاه پرسید: چه شده به تو؟
🎶 گفت: قبض روح شدم؛ وقتی روح از بدنم خارج شد صدای دلنشینی را شنیدم که تا بحال نیکوتر از آن نشنیدهام که گفتند: «ردّوا إلیه روحه، فإنّ محمّد بن علیّ قد سألناه»؛ روح او را باز گردانید، زیرا #محمد_بن_علی او را از ما خواسته است.
📚 اقتباس از کتاب الثاقب فی المناقب، ص۳۶۹، ح۲.
◼️ #حکایت #امام_باقر علیهالسلام
💠
@shohadarahshanedamadarad