شهید زرین در دوران جنگ
شهيد عبدالرسول زرين با شروع جنگ، راهی غرب کشور شد و بعد از آن به جبهه جنوب اعزام شد و در کنار سردار شهید حاج حسین خرازی به نبرد پرداخت .
وی در جنگ های نامنظم و دیگر عملیات ها به عنوان تک تیر انداز شرکت میکرد و ضربات محلکی به دشمن وارد میکرد
او بارها زخمی شده بود و ۶۰ درصد از کار افتادگی داشت، شهید خرازی معافیت او را از رزم صادر کرده بود اما نشستن برای این رزمنده دلاور معنایی نداشت.
سلاح شهید زرین
تک تير انداز سرشناس، بارها آتش دشمن را در ارتفاعات صعب العبور ، فقط با یکبار فشار دادن ماشه اسحله اش یعنی تفنگ “مگ” خاموش کرده است .
تا سال ۶۳ به طور مداوم در اکثر عملیات های جنوب و غرب حضور فعال داشته و مسئولیت های مختلفی از جمله فرماندهی گردان و محور را بر عهده داشته و گروههای مختلفی را آموزش داده و به عنوان تک تيرانداز ، بين گردانها فرستاده است .
نحوه شهادت شهید عبدالرسول زرین
شهید زرین به گردان تک نفره زرين معروف بود، او بعد از بارها مجروحیت و به یادگار گذاشتن ۷ فرزند با عشق به امام حسین (ع) در عملیات خیبر به شهادت رسید.
بنیانگذار گردان تک تیراندازی
شهید زرین، بنیانگذار گردان تک تیراندازی لشکر ۱۴ امام حسین (ع) برای نخستین بار در کشور بود، این شهید دلیر گاهی فرمانده بود و بیشتر وقتها، تک تیرانداز.
دیگر فعالیت ها و علاقه مندی ها
موذن مسجد بود. تلفیقی شده بود از صداقت مردم جنوب و فرهنگ اصفهان. مسجد را هر دو هفته یکبار تمیز میکرد.در تدارکات مسجد شرکت فعال داشت.
فوتبال بازی میکرد و بسیار ساده و صمیمی بود. تواضع و فروتنی عجیبی تمام وجودش را فراگرفته بود و حتی ذرهای تکبر از او هیچگاه دیده نشد.
شهید زرین تک تیرانداز شخصیت واقعی فیلم تک تیرانداز
علی غفاری کارگردان فیلم سینمایی تک تیرانداز : ما در فیلم تک تیرانداز تلاش کردیم نوع جهانبینی شهید نسبت به جنگ و مبارزه را که با تمام تک تیراندازان جهان متفاوت است را به تصویر بکشیم. تصمیم نداشتیم این فیلم زندگینامه این شهید باشد. این فیلم برشی هر چند کوتاه از دوران حضور شهید زرین در جبهههای نبرد بوده است.
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
و اما آنچه زرین ها از ما انتظار دارند✌️☝️
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 به احترام شهدا صف بکشیم پای صندوق های رأی
#دعوت✌️
#انتخاب_مردم
#انتخابات
#ایران_عزیز
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
✿✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿❀✿
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۷ و ۳۸
نه تنها اشكي نديد بلكه آرامش و قاطعيت در آن چشمهاي آبي ديد آرامشي كه بر دل پر آشوب او نيز سرازير گشت
آخرين نگاهش ،
همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان دانشكده
- خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعر دانشكده از شما دعوت ميکنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر ميرسه استعداد خوبي هم دارين ... با ما در اين زمينه همكاري كنين
صداي افتادن شيءی بر روي موزائيکهاي حياط ، ليلا را به خود میآورد و نگاهش از خاطرات به آن سو كشيده ميشود
علي را ميبيند كه بر لبهی بام نشسته است
و دستي بر چارچوب تكيه داده
ليلا به آن سو ميرود،
پتك كوچك را برميدارد و به دست علي ميدهد علي لبخند ميزند و ليلا بیتفاوت ميگذرد.
در همين اثنا صداي كوبهی در به گوش ميرسد.
ليلا به طرف در رفته ، آن را باز ميكند
حاج خانم را ميبيند كه در يك دست ساك نان دارد و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است
علي از لبهی بام پايين میپرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك ميكند به طرف مادر و امين ميرود و امين را در بغل ميگيرد و بوسه بر صورتش ميزند.
............
پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است
حاج خانم به طرف درخت تاك ميرود و مقابلش ميايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم ميشكست
علي دست بر سر خود كشيده ، ميگويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ... به خدا مشغول ذمهايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و ميگويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف ميكني .. به خدا قسم اگر دست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ... مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهربانی به او نگاه ميكند
و دلسوزانه ميگويد:
- خدا نكنه پسرم ! انشاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين ميگذارد، آستين هايش را پايين میآورد و كتش را كه به شاخهی بريدهی توت آويزان است ، برميدارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار ميام خونه
ليلا، چادر را زير گلو ميفشارد و رو به علي ميگويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، ميرم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه میاندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ،
با تبسم ميگويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نميخواد گرمش كنيد، همينطوري هم ميچسبه
🍃🇮🇷ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✿❀✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿❀✿
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۹ و ۴۰
وارد مسجد مي شود،
انبوه جمعيت ، چادرها رنگ و وارنگ سرش را پايين میاندازد، و به دنبال حاجخانم كه دست امين را در دست دارد به راه میافتد
زني ميان سال و فربه كه مقنعهاي همرنگ چادرنمازش به سر داشت جايي در كنار خود براي آن دو باز ميكند حاج خانم كنار زن مينشيند.
زن در سخن پيش دستي ميكند:
- عروسته ؟
حاج خانم آه كوتاهي ميكشد:
- آره سلطنت خانم ، ليلاست زن حسين شهيدم ...
سلطنت سر از تأسف تكان ميدهد،
چشم در چشم ليلا ميدوزد و به مهرباني ميگويد:
- خدا به تو و حاج خانم صبر بده ... پيش خدا خيلي اجر دارين
سپس دست بر دست ديگرش گذاشته و حسرت بار ادامه ميدهد:
- هِي هِي هِي! حسين گل بود... تقدير هم گل بر چينه
ليلا سجادهاش را مرتب ميكند و تسبيح زيتوني رنگ را پيرامون مهر قرار ميدهد سنگيني نگاههايی را احساس ميكند كه گاه و بيگاه از صفهاي جلو به او دوخته ميشود، عدهاي هم درگوشي پچپچ ميكنند. نگاه ترحم آميز آنها را ميبيند
ليلا سرش را پايين میاندازد و چادر را بر سر جابه جا ميكند، از اين نگاهها بدش ميآيد نميخواهد ترحم و تأسف كسي را بر خود و فرزندش ببيند،
نداي درونش را ميشنود:
«ليلا! چرا سرتو پايين انداختي ! نگاه ميكنن كه بكنن ، دلشون براي خودشون بسوزه ليلا!سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب ببينن ... همسر يك شهيد رو... پس غرورت كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت رو ببينن ...»
نماز به پايان ميرسد و نمازگزاران متفرق ميشوند
ليلا دست امين را ميگيرد تا از مسجد بيرون برود
در ازدحام زنان صدايي به گوشش میرسد:
- بيچاره !... چه جوونه !...حيفش ... حالا تا عمر داره بايد يتيمداري كنه ....!
ليلا با عصبانيت روي به طرف صاحب صدا ميچرخاند زني را ميبيند، باريكاندام و سبزه رو، با چانهاي گود افتاده، نگاهش روي او متوقف شده،ابروان درهم فروميكند
زن باريك اندام ، لبهی چادر را به دندان ميگیرد و برای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم میشود
🍃🇮🇷ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید_#سعید_کمالی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#شبتون_شهدایی 📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋