باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید حسن ساده
🌷 تولد اول فروردین ۱۳۴۸ یزد
🌷 شهادت ۱۱ فروردین ۱۳۶۷ ارتفاعات شاخ شمیران کردستان عراق
🌷 سن موقع شهادت ۱۹ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ ملت عزیز و مقاوم، دنیا متاع قلیل است فریبش را نخورید دنیا کشت گاهی برا ی آخرت است مبادا در این کشت گاه گناه و معصیت بکارید.
✅ به یاد قبر و قیامت باشید عزیزان خدایی که این همه نعمت به شما ارزانی داشته است چرا شکرگزاری او را نکنیم او که راه هدایت را مشخص کرده چرا «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ» باشیم و عزیزان نماز را فراموش نکنید.
✅ انقلاب را درک کنید بحق رسولش که این ماه متعلق به اوست بیایید بفهمید که برای چه زنده اید و وظیفه شما چیست.
✅ انقلاب را دوست خود بدانید و دوستدار او باشید اقوام محترمم اگر می خواهید حق شفاعت را داشته باشم و دوستدار شما در آخرت باشم دعا گوی رهبر باشید نماز را ستون دین بدانید و در خواندن آن کوتاهی نکنید.
✅ جوانان عزیز: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است، از گناه دوری جویید که سرابی بیش نیست
✅ جهاد در راه خدا را فراموش نکنید که مدیون به انقلاب و خون شهدا نشوید و توجیهات را کنار بگذارید
✅ نماز جماعت را فراموش نکنید، از گناه اجتناب ورزید و از خط ولایت فقیه خارج نشوید وصیت نامه های شهدا را بخوانید و به آن عمل کنید
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
••|🌿🕊|••
بهقولِشھیدشوشتری،
قبلابویِایمانمیدادیمالآن
ایمانمونبومیده..!
قبلادنبالِگمنامیبودیمالآن
دنبالِاینیماِسممونگُمنشه!
خیلیراستمیگفت...
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
ای حیات !
با تو وداع میکنم،
با همهی مظاهر و جبروتت ..
ای پاهای من، میدانم که فداکارید ؛
و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت
صاعقهوار به حرکت در میآیید ؛
اما من آرزویی بزرگ تر دارم .
- گفتاریازشهیدچمران ره
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
منکمترعطرخریدهام،هربارمیخواستممعطّرشوم، ازتهدلمیگفتم:«حسین جان»آنگاهفضامعطرمیشد!
شھیدعلیحیدری
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
مصطفے نامهـا...
انگارعاقبت بخیرے خاصے دارند
مے روند
وراهـشان ادامہ دارد
ومے مانند
وما درگردابِ زمان مے رویم
و مے رویم
#چمران
#احمدی_روشن
#موسوی_ها
#ردانے_پور
#صدرزاده
#مازح
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
❤️ #هوالعشـــق❤
دستے ڪه سالم است را سمت صورتش مےآورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایش! چند بار پلک میزنم. صدایش گنگ و گنگ تر میشود...
_ ریحان!.ریحا...ری..
و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـے را میشنوم:
_ عزیزم؟صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مـــادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش را بہ من دوخته. ازبوی بیمارستان بدم می آید! نگاهم به دست باند پیچی شده ام می افتد و باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
زبری به کف دستم کشیده میشود. چشمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایش گذاشته است! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم.نه!درست است. خودش،است !باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاه میبوسد و به ته ریشش میکشد!
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق او هستم
یعنـے مرخص شدم!؟صدایش میلرزد...
_ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
نا باورانه نگاهش میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندش را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوســـت دارم...
صدایش میپیچد و...
.
.
و چشمهایم راباز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخورد و وارد میشود باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.آهسته سمتم می آیـد،صدایش میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستد و نگاهم میکند. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم.
_ چهار روز بیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود...نزدیک بود که...
لب هایش میلرزد و ادامه نمیدهد. یک لیوان برمیدارد و برایم آب میوه میریزد..
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
با.صدای گرفته در گلو جواب میدهم...
_ تو اینکارو کردی!
نگاهش در نگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیرد.بغض رادر چشمهایش میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم...
_ هنوز دیر نشده...عاشــــق شو!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
.
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا،بسم الله
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
_ هنوز دیر نشده!عاشـــق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنش! اما میدانم در این شرایط بدترین جبران برایش لمس همین عشـــق است!دهانش راباز میڪند ڪه جواب بدهـد ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےآیند. سلام مختصری میڪند و با یڪ عذرخواهے کوتاه بیرون میرود...
یعنےممڪن است دروجودش حس شــیرین عشــق بیدار شده باشد؟
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بیسکوئیت ساقه طلایـےام را در چای فرو میبرم تا نرم شود.ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریبا جوش خورده. اما دکتر مدام تأکید میکند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن به دست از پذیرائے وارد حال میشود و با چشم و ابرو بہ من اشاره میکند.سر تکان میدهم که +یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!...دست سالمم را کج میکنم که یعنے +چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم +پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستے که آزاد است اشاره میکند + خاک توسرت!
بیسکوئیتم در چای میفتد و من درحالے ڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یہ ذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خدا گفت عروسم یه هفتس تو خونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
_ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از آشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بہ سختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدا در می آید. ازپنجره خم میشوم و بیرون را تماشا میکنم. ت پشت در است. تیپ اسپرت زده ! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم بیرون مےآیم. مادرم در را باز میڪند و صدایشان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیز مادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگر حاضرید لطفاً بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکند
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام...
مادرم کمک میکند چادرم را سرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#خاطرات_شـهید
سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو
من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
۱۶ سال بیشتر نداشت که #مادر شد
و حالا این پسرک، نه تنها فرزند بلکه هم بازی و همه وجودش شده بود...
احمد قد کشید و بزرگ شد
و حالا از مادر اجازه #رزم مےخواست...
این #شیرزن_لبنانی با جنگ بیگانه نبود
#لبنان سرزمینی نیست که به چشم استعمارگران نیاید...
اما سلام بدرالدین به پسر اجازه رفتن داد...
پسر رفت و مادر به چشم خود مےدید که
پسرش، دوستش، هم بازی اش، پاره تنش
دارد مےرود
اما سر بلند کرد و گفت:
#جوان_رشیدم_فدای_عمه_سادات
#پسرم_فدای_مهدی_عج
عجب صبری دارند این #مادران_شهدا...
عجب دل بزرگی دارند ...
راست گفته اند هیچ تیری، بر پیکر شهید اصابت نمی کند مگر آنکه اول... از قلب مادرش گذشته باشد
همیشه "قلب مادرشهید"، زودتر شهید می شود !
#سلام_بدر_الدین
#مادر_شهید_احمد_محمد_مشلب
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋