eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شهید کربلایی دارد که خاکِ آن کربلا، تشنه‌ی خون اوست و زمان، انتظار می‌کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد؛ و آن‌گاه خونِ شهید، جاذبه‌ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود..! روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودنِ آن هیچ راهی جز، شهادت وجود ندارد..:) https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🖤 لوح | پیامبر قلب‌ها ▫️ : رسول معظّم اسلام(ص) به‌طور رسمی قریب به ده سال حکومت کردند، اما بیش از هزار سال است که بر دل‌ها جای دارند؛ این قلّه است. 🥀شهادت حضرت رسول الله https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷درسی بسیار زیبا از ... طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
طنز جبهه پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد.😅 هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، می‌رفت توی يك سنگر و مع‌مع می‌كرد.😳 ... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی، با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.😜🤪 هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.🤗 توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود. می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.🐏🐑☺️ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
-میگن‌چرا‌میخوای‌شهید‌شی؟! +میگم‌دیدید‌وقتی‌یه‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میکشی‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیری و‌لبخند‌رضایتش‌دلت‌رو‌آب‌کنه؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تنگ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌اول‌کلاسش‌شم♥️🌿 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
عمریست شب و روزم را به عشق گذرانده‌ام و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه‌ی بندگی میرسم . .🎋 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
قسمت جدید رمان خاطرات یک مجاهد🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁 قسمت17 مادر اصرار دارد؛ سراغ درس هایم بروم. من هم قبول می کنم. کتاب هایم را می خوانم و خلاصه بندی می کنم. خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد و سراغ مرور درس های دیگرم می روم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب می شوم. فانوس را از روی طاقچه برمی دارم و روشن اش می کنم. بوی نفت بینی ام را آزار می دهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه می دهم. مادر در زنان وارد اتاق می شود و می پرسد: _آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟ به درس های تمام شده ام نگاه می کنم و با لبخند می گویم. _آره بریم ولی اذون نزدیکه، می رسیم؟ _به گمونم می رسیم. وضو داری؟ _آره. شما برین تا حاضر شم. مادر سری تکان می دهد و می رود. چادرم را سر می کنم و جلوی آینه می ایستم. کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم. محمد از خانه بیرون می آید و در را باز می کند. قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین می کنند و به راه میوفتیم. خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک می کند و پیاده می شویم. گنبد زیبای امام هشتم (ع) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است. آقاجان به سختی خم می شود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه می کند. لنگان لنگان در حالی که دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد. مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد می شود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانم ها در حرم است! مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانم ها پر اش کرده اند. حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجور هایی که در جامعه است. آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری می روند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا می رویم. گوشه ای کز می کنیم و کتاب دعا در دست می گیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه می کند . دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک می کند. بعد هم برای زیارت می رویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه می شویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی در می آورد و از آب های حرم به او می خوراند. خانواده هایی که از راه دور آمده اند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زده اند و درحال استراحت هستند. به طرف ماشین حرکت می کنیم. زیارت حالمان را بهتر می کند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم می کنیم. آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است. مادر نام کتاب ها را می گوید و آقاجان سر تکان می دهد. به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود. شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم. بعد از شام به سراغ کتاب هایم می روم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها. کتاب حقوق زن در برابر اسلام را بر میدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم. استاد مطهری با پاسخ‌هاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده، مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار داده‌اند. یادم می آید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و می گفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند. چشمانم از بی خوابی می سوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی می کنم. صبح بعد از صبحانه آقاجان را می بوسم و با محمد به مدرسه می روم. محمد تاکید می کند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان می دهم و مجبورم غرغر هایش را تحمل کنم. زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند. زینب نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید: _آوردم رساله رو! _عه! خُب بده دیگه. _همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت. بلند می شوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون می آید و به سمت اتاقی می رود. به زینب علامت می دهم و سریع کتاب را توی کیفم می گذارد. ناظم با دختری دعوا می کند و چند نفری را با فحش به دفتر می برد. طولی نمی کشد که بچه ها جمع می شوند، من هم قاطی جمعیت می شوم تا از ماجرا سر در آورم. مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند. دختر با چشمان اشک آلود درحالی که پرونده ای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمی دارد و به سمت در میدود. چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس می روند. زنگ آخر که از راه می رسد، زینب با استرس می گوید: _ریحانه! _چیشده؟ _کی کتابو بهم میدی؟ _هفته دیگه خوبه؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁 قسمت18 آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: _خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد. نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم: _مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟ _نه خب! لبخندی میزنم و درحالی که به در مدرسه میرسیم. زینب را می بوسم و تشکر می کنم. محمد دست تکان می دهد و به سمتش می روم‌‌. به خانه که می رسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم. محمد با آن چنان حرص و ولعی می خورد که از بی اشتهایی در می آیم. آقاجان از درس هایم می پرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور. محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی می گوید: _آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟ نیم نگاهی بهش می اندازم و می گویم: _اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره. _نه قول میدم سر به هوا نباشم. شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _حالا ببینیم. عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر می رود اما صدایم را که کمی بالا می برم دوباره حواسش به درس است. تکالیف اش را که نصفه و نیمه می نویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ می شود یا ۱۰! نزدیک غروب که می شود کتاب متاب هایش را به دستش می دهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند. مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درس هایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمی دهد! آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند. نمی دانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار می روم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم: _آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟ می خندد و می گوید: _معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه می کنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟ خدا را شکر می کنم و با عزم جدی تری می گویم: _راستش من میخوام وارد مبارزه بشم. _این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟ _مگه آمادگی میخواد؟ آقاجان با حرکات چشمانش، حرف هایش را مخلوط می کند و می گوید: _بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی اطلاعات داشته باشی. باید با بصیرت کامل و آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه مجاهد حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می ایسته و برای خدا مبارزه می کنه. تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید عقل و دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی. _برای آمادگی باید چیکار کرد؟ _آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نمازو قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟ _آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم می کنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم. _رساله از کجا میخوای بیاری؟ لبخندی میزنم و می گویم: _از دوستم، زینب گرفتم. _آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟ _شما عموی زینب رو میشناسین؟ _معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم. _آها. به سمت کیفم می روم و اعلامیه را در می آورم. به آقاجان می دهم و با اشتیاق فراوان می گویم: _من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده! فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟ آقاجان مکثی می کند و می گوید: _از کجا آوردی؟ _همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟ _هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟ _چیه؟ _اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا درمورد این مسائل با کسی جز زینب صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن. سری تکان می دهم و چشم می گویم. آقاجان بلند می شود و میرود. باز هم دوشنبه می شود و با انرژی از خواب بیدار می شوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم. نیمدانم چطور به مدرسه می رسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است. یکی از بچه های فضول به دفتر سر می زند و می گوید: _بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره! 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یکمی خنده😄😁😂 طنز جبهه يك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آر پی ‌چی ‌زن‌ها را صدا زدند. آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودی؟ گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور می‌كرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
.. رف‌ی‌ق (: باید جـریان داشتھ باشیی راڪد اگر بمانی بوی تعـفن میگیری.. گیرِ وسایل دنیا اگھ بشوی خـراب میشوی!!🍀 . https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
با اصرار‌می‌خواست‌ازطبقه‌ی‌دومِ‌آسایشگاه به‌طبقه‌ی‌اول‌منتقل‌شود. باتعجب‌گفتم:«به خاطرهمین‌من‌رو‌از دزفول‌کشوندی‌تهران!»گفت:«طبقه‌ی‌دوم مشرف‌به‌خوابگاه‌دخترانه‌است.‌دوست ندارم‌درمعرض‌گناه‌باشم». وقتی‌خواسته‌اش‌رابا‌مسئول‌آسایشگاه‌در میان‌گذاشتم‌نیش‌خندی‌زد‌وبا‌لحن‌خاصی گفت:«آسایشگاه‌بالا‌کُلی‌سرقفلی‌داره، ولی به‌روی‌چشم‌منتقلش‌می‌کنم‌پایین».♥🌱 📚کتــاب پرواز تا بی‌نهایت، ص35 ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋