eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۹_۴۸ 🦋 《شهادت فرامرز(ناصر)》 حرف هایش تمام شد؛ دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم.😭 هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی شدم. حدود ساعت یازده شب🕚محمّدحسین،خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته،در حالی که یک زیر پیراهن تنش بود،وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم:«هوای به این سردی؛...این چه وضعی است؟😳» گفت:«مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم،لباسم را در بیاورم.» انیس از محمّدحسین جویای احوال همسرش شد؛ امّا او هیچ اطلاعی نداشت. بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلام حسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان ها سر بزنند؛ اما هیچ نشانی ای از او پیدا نکردند. 😔 آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد می آورد: «خدایا چه اتفّاقی افتاده؟ خدایی نکرده او.......آن ها هر دو جوان هستند. امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود.»😞 تا صبح در همین اوهام به سر کردم. صبح روز بعد؛ درِ خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. آقایی گفت:«تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای داد بین را تحویل بگیرید.» با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد.😭 شیرین دامادمان،مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت. لبخند ها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که..... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
شهدا 🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🌺🦋🌺 به هویزه که رسیدم، از دیدن آنچه که دیدم، دلم به درد آمد. دشمن قبل از عقب‌نشینی، همه منازل و مغازه‌ها و ساختمان‌ها را ویران کرده بود. فقط یک مسجد سالم مانده بود. رفتم به مسجد و خوشحال بودم از اینکه دشمن از هویزه رفته و هم از خرابی‌ها ناراحت بودم. در مسجد با دلی شکسته نماز می‌خواندم که بچه‌های سوسنگرد هم سر رسیدند. پس از جست‌وجوی زیاد، فهمیدیم که دشمن تا نزدیکی سه راهی فتح و بعد از پاسگاه خاتمی عقب‌نشینی کرده‌است. دشمن را در آن نواحی پیدا کردیم. من و دوستان به طرف سه راهی جفیر رفتیم؛ جاده‌ای که الان مزار شهدای هویزه است. در این حوالی، اتفاق جالبی افتاد. یکی از پاسدارهای کرمانی را که خیلی هم کم سن و سال بود، دیدیم. برایمان گفت: "با موتور می‌رفتم که عده زیادی عراقی جلویم سبز شدند. معلوم شد خدمه توپخانه هستند." میان آنها افسر هم بود. تا مرا دیدند، فریاد زدند:‌ "قف". ایستادم. لباس فرم سپاه تنم بود و می‌دانستم که اگر اسیرم کنند، کارم با کرام‌الکاتبین است. بلافاصله فکری به ذهنم رسید و به عربی گفتم: "من پاسدار خمینی هستم. آمده‌ام خودم را تسلیم شما بکنم!"هرچه اصرار کردند، سلاحم را به آنها ندادم. یکی از افسران گفت: چرا می‌خواهی تسلیم بشوی؟ گفتم: "من تنها نیستم. نزدیک دویست نفر پاسدار دیگر هم می خواهند خود را تسلیم کنند." - "جدی؟"  +"والله". -"از کجا بدانیم دروغ نمی‌گویی؟" + "کاری ندارد! دو نفر را با من بفرستید تا جایشان را به شما نشان بدهم." بلافاصله ستوان و سربازی خواستند بیایند؛ اما من گفتم: " نه! فرمانده شما باید بیاید به بچه‌ها تأمین بدهد." ما پشت سیل‌بند بودیم که آن جوان کرمانی با دو افسر عراقی آمدند نزد ما. فوراً ریختیم و آن دو افسر را بازداشت کردیم. جوان پاسدار کرمانی که ماجرا را برایمان تعریف کرد، من قصه‌اش را باور نکردم و گفتم: "دروغ می‌گویی."  برو با آن دو افسر صحبت کن! سرگرد یا سروان بود. با او صحبت کردم. دیدم بله راست می‌گوید. آن فرمانده با ناراحتی گفت: "واقعا این بچه خیلی خوش شانس است. باید به او مدال بدهید. خوب ما را فریب داد." بلافاصله بچه‌ها رفتند و بقیه نیروهای عراقی را اسیر کردند و آوردند. https://eitaa.com/Ravie_1370🌹🌹
🕊🍂🌹🌹🍂🕊 🖋 من اصلا باورم نبود که حامد برود سوریه اصلا همیشه شوخی میکردم  یک روز به حامدگفتم اصلا به من نمی آید زن شهید بشوم اصلا بلد نیستم  حامد گفت اشکالی ندارد بیا یاد میگیرم خوابید و چادرسیاهی را بر تنش کشید و گفت حالا تمرین کن و هرچه می خواهی بگو، ان روز دو نفری خیلی خندیدیم 🕊شبی که پیکر حامد را آوردند صحنه این خاطره به ذهنم می رسید ✍ راوی:همسر شهید 🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🍃🌺🍃🌺🍃 🌷چند سالے بود ڪه با محمدحسن بودم و چون مسافت محل سڪونت ما تا محل ڪار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبے بود ڪه همدیگر رو خوب ... طے این مدت از لذت میبردم. 🌷با اینڪه بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت، بارها توجه ڪردم ڪه خیلے تلاش میڪرد مسائل شرعے رو تو نگاه به رعایت ڪنه! 🌷رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میڪرد. 👌ازش پرسیدم تو رسول چے دیدے ڪه فڪر میڪنے شد عامل ؟ 🌷گفت: به جرات میتونم بگم دورے از نامحرمش...بین رفقا دائما میگیم این صفت رسول باعث شد رو از خدا بگیره... 🌷شنیدم از اطرافیان ڪه گفتن: تو صحبت با نامحرم حتے با بستگان هم همیشه سرش پایین بود. 🖊به نقل از دوست شهید 🌷 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
یادم هست که(کاظم) در همان حال بود، گفت که در کنار شهدای محل و شهر سمنان است. بهش گفتیم ببین «شهید عباس عزیزی شفیعی» بین شهدا هست؟ اگر هست بیاید و وصیتش را بگوید. چون شهید وصیت‌نامه نداشت. کاظم گفت بله؛ شهید عباس عزیزی شفیعی اینجاست. کاظم در آن حالت، فامیلی کامل شهید را گفت. بعد با شهید هم‌صحبت شد. کاظم صحبت‌ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و ما می‌نوشتیم! با خودم گفتم: حالا چطور به خانواده‌اش بگوییم که این وصیت را شهید شفیعی گفته؟! چه نشانه‌ای بدهیم تا باور کنند؟! یک‌باره کاظم از قول شهید گفت: «به خواهرم(اسم خواهرش را برد) بگویید که فلان کار را انجام دهد، به فلان برادرم بگویید و.....» در همان حال نام کوچک تک‌تک اعضای خانواده را گفت و وصیتی که برایشان داشت را بیان کرد. در حالی که هیچکدامِ ما، از نام آنها خبر نداشتیم؛ یعنی در همان حال خلسه و ارتباط با شهید، وصیت‌نامه نوشته شد! واقعاً این قضیه عجیب بود. یعنی کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر، توانست بعد از وصیت‌نامه‌اش را بشنود و برای ما بگوید و ما بنویسیم!! بعد از مرخصی وصیت‌نامه را برداشتیم و رفتیم سراغ خانواده شهید شفیعی و آن را با یک جلد قرآن کریم به آنها تحویل دادیم و گفتیم این متعلق به شهید شماست؛ دست ما مانده بود. راستش را نگفتیم. نمی‌شد گفت. گفتیم باید آن را به دست شما می‌رسانیدم که رساندیم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
یک روز با کاظم از کوچه‌ای رد می‌شدیم، دیدیم پیرزنی نشسته و گدایی می‌کند. کاظم معمولا دست رد به سینه فقرا نمی‌زد و هر چقدر در توانش بود کمک می‌کرد؛ ولو مبلغ ناچیز. در این حین معمولاً کار جالب دیگری هم می‌کرد؛ مثل آن روز. پول را که داد، به محض اینکه پیرزن دعایش کرد کاظم گفت: «برای من دعا نکن، برای امام(ره) دعا کن. اگه امام(ره) زنده باشه، بهتره و خیرش به همه می‌رسه.» به تعبیری می‌خواست بگوید که عمر ما هم فدای امام(ره) و ولایت. یعنی تا این اندازه می‌خواست خودش را برای ولایت خرج کند و مایه بگذارد... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
کاظم در ادامه سیروسلوک معنوی به جایی رسید که بعضی وقت‌ها و در همان حال مخصوص به خودش() می‌گفت: بچه‌ها الان آقا[] اینجا بود... . و می‌پرسید : شما ندیدینِش؟! یکبار به شهید "زمان رضاکاظمی" با صراحت این جمله را گفته بود؛ من خودم این را از زمان شنیدم. بقیه هم با تعجب پرسیده بودند چه می‌گوید و یعنی چه آقا اینجا بود؟! برشی از کتاب ؛ خاطرات بی‌نظیر کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
کاظم به من گفت: «تو بیستم بهمن ۶۴ شهید می‌شی!» این را یکی دو سال قبل‌ترش گفت. من(سال ۱۳۶۴) در عملیات والفجر ۸ نیروی اطلاعات‌عملیات گردان بودم. شب، وسط یک درگیری گیر کردیم و من هر لحظه در انتظار چیزی بودم که همه آرزویش را داشتند. موقع پیش‌روی، یک تیربار عراقی قفل کرد روی کانال ما و شروع کرد به شلیک کردن. درگیر شدیم و زخمی شدم... رسیدیم به اولین اورژانس. خیلی درد داشتم. بعد از مداوای سطحی، رفتیم فرودگاه اهواز و از آنجا با هواپیمای۳۳۰ به ساری اعزام شدیم. مراحل درمان که به پایان رسید برگشتم سمنان. اما سوالی ذهنم را درگیر کرده بود. با خودم می‌گفتم پس چرا نشدم؟! تا اینکه یک روز کاظم را دیدم. قبل از سلام و احوالپرسیِ درست و درمان با توپ پُر ازش پرسیدم: «پس چرا شهید نشدم!؟ مگه نگفتی... .» حرف‌هایم تمام نشده بود که کاظم با خونسردی تمام جواب داد: «برو از مادرت بپرس چرا!» منظورش را نفهمیدم. توی همین درگیری ذهنی در اولین فرصت رفتم پیش مادرم تا ته‌توی قضیه را دربیاورم. نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم. مادرم تا شنید بغض کرد و گفت: «همون شب خیلی دلم گرفت.» شب عملیات را می‌گفت. یک حسی بهش گفته بود که قرار است مرا از دست بدهد؛ یک حس مادرانه. همان شب به (س) متوسل شده بود و از خانم خواسته بود که دست من و برادرم را بگذارد در دستش. نگرانی مادرم به جا بود. آنوقت‌ها برادرم در عراق اسیر بود و مدت‌ها بود که ازش خبری نداشت. من هم که جبهه بودم. مادرم می‌گفت همان شب خواب حضرت را دیدم. خانم(س) بهم گفتند: «دوتایشان سالم برمی‌گردند.» https://eitaa.com/Ravie_1370