eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ عاشق خسته دلت، باز کمی غمگین است... ای وای، غـم دوریتان وای عجب سنگیـــن است ... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 @shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم ... ‌ ✋ سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ... ‌ #سلام_برشهدا 🌷 #ما_ملت_شهادتیم #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 درآرزوی حریم تو چشم تر دارم تورا زجان خود ارباب دوست تر دارم مراعجیب گرفتار کربلا کردی بگوچگونه زعشق تودست بردارم @shohadarahshanedamadarad🌷
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همخوانی زیبای نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران سپاه ارتش بسیج نیروی انتظامی @shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره ✍کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانه‌ای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمی‌دانم!! فقط می‌دانم دیپلماسی حاج‌قاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد. روس‌ها ناوشان را حرکت دادند به‌ سمت سوریه! نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد! جلو رفتم و دقیق‌تر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "جانم فدای رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی» چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرف‌هایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج‌ قاسم‌ سلیمانی! حاجی چه کرده بود با این‌ها خودشان هم درست نمی‌دانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمی‌رفت برای حضرت آقا! 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز @shohadarahshanedamadarad🌷
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 نویسنده:شهید طاها ایمانی ﺣﺘﻲ وﻗﺘﻲ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﻲ ﺧﻮردم ﺑﻴﺪار ﺷﺪن ﺑﺎ ﺳﺮدرد و ﺳﺮﮔﻴﺠﻪ ﺑﺮام ﻋﺎدى ﺷﺪه ﺑﻮد ... ﻛﻢ ﻛﻢ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮدم درس ﻫﺎ رو ﻫﻢ درﺳﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﻴﺸﻢ ... و... ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﻳﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﺮاى اﻳﻦ ﻋﻼﺋﻢ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﺮدم ...وﻟﻲ ﻓﻜﺮش رو ﻧﻤﻲ ﻛﺮدم ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺧﺒﺮ زﻧﺪﮔﻴﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮه رﻓﺘﻢ دﻛﺘﺮ ... ﺑﻌﺪ از ﻛﻠﻲ آزﻣﺎﻳﺶ و ﺟﻠﺴﺎت ﭘﺰﺷﻜﻲ... ﺗﻮى ﭼﺸﻤﻢ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ... ـﻣﺘﺎﺳﻔﻴﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺰﻳﻨﮕﻪ ... ﺷﻤﺎ زﻣﺎن زﻳﺎدى زﻧﺪه ﻧﻤﻲ ﻣﻮﻧﻴﺪ ... ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮاﻳﻂ و ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ اﻳﻦ ﺗﻮﻣﻮر ... در ﺻﺪ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﻋﻤﻞ ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺎﻳﻴﻨﻪ و ﺷﻤﺎ از ﻋﻤﻞ زﻧﺪه ﺑﺮﻧﻤﻲ ﮔﺮدﻳﺪ ... ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺳﺮﺗﻮن رو... ﻣﻐﺰم ﻫﻨﮓ ﻛﺮده ﺑﻮد ... دﻳﮕﻪ ﻛﺎر ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ... دﻧﻴﺎ ﻣﺜﻞ ﭼﺮخ و ﻓﻠﻚ دور ﺳﺮم ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ ... ـﺧﺪاﻳﺎ! ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ٢١ ﺳﺎﻟﻤﻪ ... ﭼﻄﻮر ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰى ﻣﻤﻜﻨﻪ؟... ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه؟ ... ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه دﻳﮕﻪ زﻧﺪه ام . !! ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺮاب ﺑﻮد ... ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﺪون اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻴﺰى ﺑﮕﻢ دوﻳﺪم ﺗﻮى اﺗﺎق و در رو ﻗﻔﻞ ﻛﺮدم ... ﺧﻮدم رو ﭘﺮت ﻛﺮدم ﺗﻮى ﺗﺨﺖ ... ﻓﻘﻂ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدم ... دﻟﻢ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ اﺣﺪى رو ﺑﺒﻴﻨﻢ ... ﻫﻴﭻ ﻛﺴﻲ رو... ﻳﻜﺸﻨﺒﻪ رﻓﺘﻢ ﻛﻠﻴﺴﺎ ... ﺣﺘﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﺮگ و ﺗﺎﺑﻮت ﻫﻢ ﻣﻦ رو ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺑﺮد ... ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪا اﻟﺘﻤﺎس ﻛﺮدم ... ﻧﺬر ﻛﺮدم ... اﻣﺎ ﻧﺬرﻫﺎ و اﻟﺘﻤﺎس ﻫﺎى ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪه اى ﻧﺪاﺷﺖ ... ﻧﺎ اﻣﻴﺪ و ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ، اوﻧﻘﺪر ﺑﻬﻢ رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮدم ﻛﻪ دﻳﮕﻪ ﻛﻨﺘﺮل ﻫﻴﭻ ﻛﺪوم از رﻓﺘﺎرﻫﺎم دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد ... و ﭘﺪر و ﻣﺎدرم آﺷﻔﺘﻪ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﭼﻮن ﻋﻠﺖ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ درد و ﻧﺎراﺣﺘﻲ رو ﻧﻤﻲ دوﻧﺴﺘﻦ... ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ دﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻨﻮال ﮔﺬﺷﺖ ... ﺑﻪ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ... ـﺗﻮ ﻳﻪ اﺣﻤﻘﻲ آﻧﻴﺘﺎ ... ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪر از ﻋﻤﺮت ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻮﻧﺪه ﻛﻪ اون رو ﻫﻢ دارى ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ و ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺪر ﻣﻴﺪى؟ ... ﺑﻪ ﺟﺎى اﻳﻨﻜﻪ داﺋﻢ ﺑﻪ ﻣﺮگ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ، اﻳﻦ روزﻫﺎى ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻮﻧﺪه رو ﺧﻮش ﺑﺎش ... ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر رو ﻫﻢ ﻛﺮدم ... درس و داﻧﺸﮕﺎه رو ﻛﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻢ ... ﻳﻪ ﻟﻴﺴﺖ درﺳﺖ ﻛﺮدم از ﺗﻤﺎم ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ اﻧﺠﺎم ﺷﻮن ﺑﺪم ... و ﺷﺮوع ﻛﺮدم ﺑﻪ اﻧﺠﺎم دادن ﺷﻮن ... داﺋﻢ ﺗﻮى ﭘﺎرﺗﻲ و ﻣﻬﻤﻮﻧﻲ ﺑﻮدم ... ﺑﺪون ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮف دﻛﺘﺮﻫﺎ، ﻫﺮ ﭼﻴﺰى رو ﻛﻪ ازش ﻣﻨﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدم؛ ﻣﻲ ﺧﻮردم ... اﻧﮕﺎر ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﺧﻮدم و ﺧﺪا اﻧﺘﻘﺎم ﺑﮕﻴﺮم ... از دﻧﻴﺎ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮدم ... دﻳﮕﻪ ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻲ اﻳﻤﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻢ ... دارد... @shohadarahshanedamadarad🌷
_تمام_زندگی_من دوم اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ... چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد تخت کنار من، به زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ..... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، به مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم... مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن... همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد . بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود... - دعا می کنی؟... نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... -چرا؟... توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود ... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد... -اما گفتن حالش خوبه ... لهجه نداری ... لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... -یهودی هستی؟ .. ادامه دارد... @shohadarahshanedamadarad🌷