بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید سید مهدی چاوشی
🌷 تولد اول فروردین ۱۳۴۱ سراب استان آذربایجان شرقی
🌷 شهادت ۴ آذر ۱۳۶۳ پادگان شهید باکری دزفول استان خوزستان
🌷 سن موقع شهادت ۲۲ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ بار الها ! قیامت نزدیک است و من، گنهکار و بی چیز و دست خالی هستم.
✅ خداوندا ! این چند روز عمر مرا بابرکت گردان و خدمتم را، خدمت به دین اسلام قرار ده
✅ خداوندا ! خوش دارم، که همچون امام حسین(ع) سر از تنم جدا باشد و این منتهای آرزوی من است.
✅ مرگ برای اهل تشیع یک نوع زندگیست و انقلاب ما به مردم چیزهای زیادی آموخته و از خون این مردم آبیاری شده است
✅ بنده طبق مسئولیت شرعی، در راه خدا و پاسداری از انقلاب، به جبهه اعزام شدم و این حرکت را برای خود یک فریضه میدانم .
✅ تا جان در بدن دارید، هیچگاه دژ مستحکم روحانیت را رها نکنید.
✅ ای مردم، از ولایت فقیه که همان ولایت خداست، حمایت و پشتیبانی کنید
✅ ای مسئولان، از شما می خواهم که وحدت کلمه را حفظ کنید و از تفرقه و ریاست طلبی دوری نمایید
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه باصلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
اگر مصطفای ما افتاد دههاهزار مصطفی از خاک ایران بلند میشود؛ دههاهزار مصطفی برای اینکه شیعه مظلوم نماند بلند میشوند و در مبارزه با کفار و کسانی که در این زمینه فکر انحرافی دارند قدم برمیدارند. گاهی در دنیا میخواهند بگویند ایرانیها طالب جنگ هستند. اینها میخواهند شیعه را خشونتطلب جلوه دهند. مسلمان همیشه دوست دارد احترام بگزارد و احترام ببیند ولی تا پای خون، ارزشهایش را حفظ میکند. ما فقط دفاع میکنیم، ما در جنگ هشتساله هم فقط دفاع کردیم، اصلاً جنگ نکردیم، در سوریه هم داریم دفاع میکنیم، والله اگر چیزی بهجز دفاع از حقوق شیعه و حرمین شریفین باشد.
#شهیدصدرزاده
#پدرشهید
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
همیشه آیه وَ جَعَلْنا...را زمزمه مےکرد
گفتم:آقا ابراهیم این آیه براے
محافظت درمقابل دشمنه؛
اینجا که دشمن نیست!
نگاهےکرد وگفت:
دشمنے بزرگترازشیطان هم وجود داره!
#شهیدابراهیمهادی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
مابہشون میگیمآقـــــــا
همونڪہواسہڪمحجاباگفٺ:
اویڪنقصۍ دارد
مگرمننقصندارم؟
نقصاوظاهراسٺ
نقصهاےمنباطناسٺ
بااینرفتارشخیلیآمحجبہشدنـ...🙂🦋
#رهبرانه
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی #تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
-آره.
افشین با تعجب گفت:
-فاطمه نادری؟!!
همونجوری که لبخند میزد،گفت:
-...نه.
-پس هنوز یه کم عاقلی.
-دوست صمیمیش، مریم مروت.
دهان افشین باز موند.گفت:
-خیلی دیوانه ای...باز حداقل فاطمه نادری خوشگل تره.
-کار دله دیگه،حساب کتاب سرش نمیشه.
-میدونی که شدنی نیست.
-اگه شدنی بود که تا حالا داداشت قاطی مرغا بود.
افشین بلند خندید و گفت:
-من که نمیخوام هیچ وقت عاشق بشم.. قشنگ معلومه بد دردیه.
لبخند پویان رنگ غم گرفت.با حسرت گفت:
-چند وقته دوست دارم جای تو باشم.اگه پدر و مادرم اینقدر به من وابسته نبودن، میرفتم خاستگاری.
-اگه میرفتی خاستگاری هم اونا به تو دختر نمیدادن.
به آتش جلوی پاهاش نگاه میکرد.نفس بلندی کشید و گفت:
-آره،درست میگی.همین الان هم یکی از بچه مذهبی های دانشگاه خاستگارشه ولی مریم بهش جواب رد داده.
افشین خیره نگاهش کرد و گفت:
-نگو که میخوای نماز هم بخونی.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین گفت:
-میخوای نماز خون بشی؟!!
-دو ماه که میخونم..ولی پدرومادرم هم نمیدونن.
افشین از تعجب داشت شاخ درمیاورد. گفت:
-رفیق ما از دست رفت.
-..الان نه ماهه دارم تحقیق میکنم.اول راهمو اشتباه رفتم.برای جواب سوالهام سراغ آدمهای درستی نرفتم.چند قدم میرفتم بعد ناامید تر از قبل برمیگشتم. دیگه خسته شده بودم.تا اینکه خانم نادری رو شناختم.ایشون یه آدم مناسب بهم معرفی کرد.
افشین کلافه بلند شد،
و نزدیک دریا رفت.پویان همونجا نشسته بود و فکر میکرد.
یک ساعت بعد افشین برگشت.
-پاشو بیا دیگه.
دقیق نگاهش کرد و گفت:
-افشین به فاطمه نادری نزدیک نمیشی، فهمیدی؟
-تو الان از کجا فهمیدی داشتم به اون فکر میکردم؟..اصلا تو که عاشق اون یکی هستی...
بلند شد و باعصبانیت گفت:
-افشین،دارم خیلی جدی بهت میگم...
-خیلی خب بابا،بیخیال.
ولی پویان متوجه شد،
که افشین فقط تا وقتی پویان هست کاری به فاطمه نداره. وقتی بره،میره سراغش.
پویان عاشق مریم بود،
ولی نسبت به فاطمه #احساس_دین میکرد.خوب میدونست افشین اونقدر کینه ای هست که هرکاری میکنه تا انتقام بگیره.
مخصوصا که فاطمه جلوی همه به افشین سیلی زده بود.از طرفی هم مطمئن بود فاطمه عذرخواهی نمیکنه.
دعوای خیلی سختی در پیش بود.
تمام مدت چهارماهی که به مهاجرتش مونده بود، سعی میکرد افشین رو قانع کنه که بعد از رفتنش هم بیخیال فاطمه بشه، ولی افشین مغرورتر و کینهایتر از اون بود که به حرف پویان گوش کنه.
پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
تو دانشگاه نمیشد،
هیچ آدرس و شماره ای هم ازش نداشت. مجبور شد تعقیبش کنه.
فاطمه و مریم سوار ماشین فاطمه شدن. جایی کنار خیابان مریم از ماشین پیاده شد و رفت.
فاطمه هم حرکت کرد.
پویان چراغ میداد که نگه داره ولی فاطمه توجهی نمیکرد.کنار ماشین فاطمه رفت.
شیشه ی ماشین رو پایین داد،
و بوق میزد.فاطمه وقتی متوجه پویان شد،تعجب کرد و کنار خیابان پارک کرد.
پویان هم جلوی ماشین فاطمه پارک کرد و پیاده شد.
ولی فاطمه پیاده نشد.
فقط شیشه ماشین رو کمی پایین داد.
پویان سرش پایین بود و سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. با احترام گفت:
-سلام خانم نادری.
-سلام،مشکلی پیش اومده؟!
-ببخشید،مجبور شدم تعقیب تون کنم و تو خیابان مزاحمتون بشم.مطلب مهمی بود که باید خدمت تون عرض میکردم.
-بفرمایید،گوش میدم.
-میشه سوار بشم؟
-نه.
پویان بخاطر صراحت فاطمه لبخند زد.
-من قصد مزاحمت ندارم.موضوع مهمیه.
-درچه مورد؟
-درمورد دوستم،افشین مشرقی.
فاطمه یه کم فکر کرد.
نه سوار شدن پویان به ماشینش کار درستی بود،نه سوار شدن فاطمه به ماشین پویان.
پیاده شد و بدون اینکه به پویان نگاه کنه گفت:
-بفرمایید.
-افشین آدم کینه ای و مغرور و سمجی هست.تا به چیزی که میخواد نرسه، بیخیالش نمیشه.از هر راهی هم که شده میخواد به خواسته ش برسه.
-اینا چه ارتباطی به من داره؟
پویان بعد مکث کوتاهی گفت:
-اون از شما کینه داره..بخاطر سیلی اون روز..تو دانشگاه.
فاطمه یه کم فکر کرد.عصبانی گفت:
-من که کاری باهاش نداشتم،اول اون شروع کرد...
-من میدونم.تو این مدت هم هرکاری تونستم انجام دادم که منصرف بشه ولی ... خانم نادری من هفته آینده از ایران میرم.تا الان هم به سختی تونستم کنترلش کنم.مطمئنم وقتی من برم،اذیت و آزارهاش برای شما شروع میشه.
فاطمه گیج شده بود.سکوت طولانی ای شد.
-میگید من چکار کنم؟
-بیشتر مراقب خودتون و اطرافیان تون باشید.
فاطمه اخمی کرد و گفت:
-اطرافیانم دیگه چرا؟!
-گفتم که افشین از هر راهی که شده میخواد تلافی کنه.
-واقعا همچین آدمیه یا شما دارین بزرگش میکنین؟!
-خیلی متاسفم ولی همچین آدمی هست.
دوباره سکوت طولانی.
فاطمه گفت:
-جز شما کس دیگه ای رو داره که ازش حرف شنوی داشته باشه؟
-نه،هیچکس.
-حرف شما چرا براش مهمه؟
-من و افشین مثل برادریم.دوستیش با من براش مهمه.
-شما کی برمیگردید؟
پویان با مکث گفت:
-من و خانواده م برای همیشه داریم میریم.
فاطمه با تعجب گفت:
_پس مَر...
ادامه نداد.
پویان متوجه منظورش شد،
و تعجب کرد.مردد بود بپرسه یا نه. بالاخره گفت:
-شما از کجا میدونید که من...
ادامه نداد.
فاطمه گفت:
-از حالت اون روز شما بعد تصادف متوجه شدم.
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋