#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی...
گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه...
راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده...
گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو!
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه!
ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه...
من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟
گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم!
زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری!
گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی!
مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه...
منم دعا کن خداحافظ...
خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی....
حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...
ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس می کنم...
و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر می کنم...
به خدایی که همیشه هست!
حتی بعد از نبودن نفس!
انبوه فکرهایم می شود اشک...
که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده می شد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...
با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
@shohadarahshanedamadarad🌷
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
خوب است ما هم مثل باران حس بگیریم
هـر صبح سراغـی از گل نرگس بگیـریم ...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست!!!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@shohadarahshanedamadarad🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هفته بسیج بر بسیجیان دریادل مبارک باد.
@shohadarahshanedamadarad🍁
🌹اینجا دوکوهه است
سرزمبن شهیدان وخانقاه عاشقان
درهرگوشه ی این خاک وساختمانها شهیدان قدم گذاشته اند
اگرخوب گوش بسپاری ،میتوانی زمزمه شبشان را باگوش ودل بشنوی السلام علیک یا اولیاءالله
هرگاه پابه دوکوهه میگڌاری آداب زیارت را بجاآور....
ادامه دارد
رو به آن بایست و نیت کن .نیت کن که شهیدان باتو همکلام شوند.باتوسخن بگویند
وضوبگیر و طاهرشو،انگاه گام برداربرهرگوشه ی این خاک همانند آنکه برکربلا ومشهدشهیدان قدم میگذاری
ادامه دارد
🌹اینجا دوکوهه است
انگاه به آنروزهابرو وبا آن لاله های سرخ قامت سخن بگو
هرکدام ازما ،رعنا جوانی را میشناسیم که روزگاری بر ابن خاک قدم نهاده است
ازآن غرق به خون کمک بخواه اومیتواند چراغ راه زندگی باشد
شهدا راهنما هستند برای همه ماازقافله جاماندگان با انها عهدببند ،هم قسم شوکه تا ابد هم گام وهم کلام آنهاشوی ،وقتی ازاینجارفتی تورا فراموش نکنندـتوهم آنان را فراموش مکن
ادامه داره
@shohadarahshanedamadarad🍁
امام خمینی(ره) :
پنجاه سال عبادت كرديد، خدا قبول كند، يك روزهم يكى از اين وصيتنامه شهدا را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكر كنيد.
@shohadarahshanedamadarad🍁
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وچهارم
الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه...
گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش...
زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش...
گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...
الان می تونه صحبت کنه!
گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: باشه توکل بر خدا...
پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا...
یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...
با عجله گوشی را جواب دادم...
الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو!
بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده...
هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
@shohadarahshanedamadarad🍁