بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 🌹💖🦋
دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
🌹💖🦋🌹💖🦋🌹💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆∞🦋∞☆
فراموش نڪنیم مادرے روڪه هرروز قابـــــ عڪس پسرش رو بوس میڪنه..
فراموش نکنیم مادری روکه رفتـــــ مزار پسرش روبغل کرد گفتـــــ فداتـــــ شم دلم واستـــــ یه ذره شده
فراموش نڪنیم مادرے رو ڪه بچش مفقود بود گفتـــــ بعد مرگم رو قبرم ننویسید مادر شهیدا
پسرم برمیگرده ناراحتـــــ میشه
به یادهمون مادرے ڪه حتے پسرش مزارے هم نداره که بخاد بغلش بڪنه
به یاد مادری ڪه تڪ پسرش رو روانه جبهه حق ڪرد
به یاد#ام_وهب_هاے_سرزمینم
به یادمادران #شیر_پرور
به یاد #مادر_شهید
به یاد#بغضش...
#شهیدانه
@Ravie_1370🌷
💢یڪے از ڪرامات شهید تورجے زاده💢
🌹متوسل بشید به این شهید مادری🌹
✨آخرین روزهاے سال ۸۸ فرزند ما به دنیا آمد . قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب ڪنم . اگر هم دختر بود همسرم .
فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جست و جو در ڪتابهاے اسم و... نام عجیبے را انتخاب ڪرد . اسم دختر ما را گذاشت دیانا
خیلے ناراحت شدم ولے چیزے نگفتم . وقتے همه رفتند شروع به صحبت ڪردیم. از هر روشے استفاده ڪردم اما فایده نداشت . به هیچ وجه ڪوتاه نمے آمد .
گفتم آخه اسم قحطے بود . تو ڪه خودت مذهبے هستے ؟! لااقل یه اسم ایرانے انتخاب ڪن !
وقتے هیچ چاره اے نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم . به تصویر محمد رضا خیره شدم و گفتم : محمد رضا جان اینطور نگاه نڪن! این مشڪل را هم خودت باید حل ڪنے !
صبح روز بعد محل ڪار بودم. همسرم تماس گرفت . با صدایے بغض آلود گفت : حمید ، بچه ام !
رنگم پریده بود . گفتم چے شده ؟ خودت سالمی؟! اتفاقے افتاده؟! همسرم گفت: چے میگے ! بچه حالش خوبه. اگه تونستے سریع بیا!
(خانم مجلله اے رو توے خواب دیدم)فرمودند : شما ما را دوست دارید؟!گفتم خانم جان،این چه حرف رو نزنید . همه زندگے ما با محبت شما خانواده بنا شده .
بعد گفتند این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه ڪردم : شوهرم و شهید تورجے زاده در ڪنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت میڪردند.
آن خانم مجلله پرسید : اسم فرزندت چیست؟ من یڪدفعه مڪثے ڪردم و گفتم : فاطمه .
بعد هم از خواب پریدم ! حالا این شناسنامه رو بگیر و برو ! اسم فرزندت رو درست ڪن .
منبع: ڪتاب یازهرا (س)
#بهبهانهسالگردشهادتداداشمحمدرضاتورجیزاده💔
🥺🥺🥺😭
☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀زهرای من...زهرای من
نوحه شهید تورجی زاده
به درخواست شهید خرازی
@Ravie_1370🌷
#تلنگر❗
مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه می گفت:↓↓
مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم🕊 بهش گفتم:چرا دیر ڪردی⁉️
منتظرت بودم!
گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم 🚧
گفتم :چه بازرسی؟!
گفت:بیشتر از همه سر بازرسی #نماز وایستادیم... بیشتر از همه درباره "نماز صبح" میپرسند...☝️
#نمازصبحفراموشنشود⚠️
#نگذاریمتنبلیمانعسعادتماشود
@Ravie_1370🌷
🌱﷽🌱
ميلاد حسن(ع) خسرو دين است امشب🍃
شادي و سرور مؤمنين است امشب🌸
از يمن قدوم مجتبي(ع) طاعت ما
مقبول خداوند مبين است امشب🌺
💚#ولادت_امام_حسن
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ١٢٧_١٢۵
#قسمت_پنجاه_و_سوم 🦋
#اکبر_شجره و #مهدی_شفا_زند را فرستادند و خودش هم با من آمد کنار ماشین.
وقتی بچّهها رسیدند، محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست.
من دیدم ماشین وضعیّت بدی دارد، یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است؛
به همین دلیل به اکبر شجره گفتم : «اکبر!
اگر الآن آقا محمد حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.»
اکبر گفت: «برای چی؟!» 🤔
گفتم : «به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیّتی است!»
همین طور که با اکبر حرف می زدم، یک دفعه آقا محمّد حسین که لودر ها را آماده کرده بود، صدا زد «زود برو بالا! می خواهیم ماشین را بیرون بکشیم.»
من بدون اینکه حرفی بزنم، فوری رفتم بالای ماشین؛ در صورتی که همان چند لحظه پیش، چیز دیگری به اکبر گفته بودم.
همه اینها به خاطر برخوردهای
#محمد_حسین_یوسف_الهی بود.
وقتی انسان او را همیشه آماده به کار می دید و وقتی آن صلابت، قاطعیت کلام، صفا، صمیمیت و دوستی اش را می دید،
نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند.
((پتوی خاکی))
یادم است تازه با آقا محمد حسین آشنا شده بودم.
هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم.
فقط می دانستم که در #اطلاعات_عملیات، معاون برادر راجی است.
یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد #سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. 😞
موقع خواب😴بود.
اولین برخوردم با ایشان بود.
با خودم فکر کردم چون ایشان #معاون واحد هستند، حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛
برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم،اما در کمال تعجب دیدم دو تای پتوی خاکی را از کنار #سنگر برداشت.
آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.
با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد.
خیلی ناراحت شدم، 😔 با خودم گفتم: «ببین چه کسانی در #جنگ زحمت
می کشند؛ من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش
مشخص است که خانواده اش، حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.»
این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود، تا اینکه بعد از مدّتی به مرخصی رفتم.
فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم.
ودر صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم.
با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، امّا باورم نمی شد.
خانه 🏠 بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم، خیلی فرق داشت.
حتّی یادم است یک ماشین🚖هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند.
وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است.
آنجا بود که متوجّه شدم رفتار آقا محمّد حسین نشانهٔ چیست!
در واقع بی اعتنایی او به دنیا ، کاملاً در رفتارش مشخص بود. 👌
💠عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سر بباز
زآنکه گوی #عشق نتوان زد به چوگان هوس
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای "محمّد علی کارآموزیان"
🔹صفحه:١٣٠_١٢٨
#قسمت_پنجاه_و_چهارم🦋
((ارتفاعات کنگرک))
بعد از #عملیّات_والفجر_چهار، وقتی از
"ارتفاعات کنگرک" برمی گشتیم، من و
#محمد_حسین تنها داخل یک ماشین بودیم.
همهٔ بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم.
توی ماشین🚖صحبت می کردیم و می آمدیم.
محمّد حسین گفت: «رادیو📻را روشن کن!»
به محض اینکه رادیو را روشن کردم، سرود" کجایید ای شهیدان خدایی" شروع شد.
با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّد حسین ساکت شد.
مستقیم به جادّه نگاه می کرد.
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشهٔ ماشین بود.
چنان محو سرود شده بود که دیگر توجّهی به اطرافش نداشت.
احساس می کردم که فقط جسمش اینجاست،گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود.
حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم به دنبال خود می کشید.
وقتی سرود تمام شد؛ باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی نزد.
💠کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
💠کجایید ای سبک بالان عاشق
پرنده تر، ز مرغان هوایی
💠کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را در گشایی
💠کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
💠کجایید ای درِ زندان شکسته
بدا ده وامداران را رهایی..
((جبهه حسینیّه))
گاه مأموریّت های #شناسایی که بچّههای #اطّلاعات می رفتند، خیلی سخت و دشوار بود.
گاهی شرایط جوّی نامناسب بود.
گاهی منطقه صعب العبور ⛰بود و گاهی از نظر موقعیّت #دشمن خطرناک و ناامن بود.
گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را
طاقت فرسا می کرد..
خطر، در #اطّلاعات و #عملیّات بیش از هر جای دیگر، نیروها را تهدید می کرد، امّا وجود این سختی ها ذرّه ای در روحیّه بچّه ها تأثیر منفی نمی گذاشت.
شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطّلاعات و عملیّات علاقه داشت.
یکی از مأموریتهای ما در "جبههٔ حسینیّه" بود.
آن روز من و محمّد حسین با #مظهری_صفات، #یزدانی و چند نفر دیگر از بچّه ها قرار بود جلو برویم.
خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتنمان را با آن ها هماهنگ کنیم.
حدود ساعت هفت صبح 🕖 از خطّ خودی خارج شدیم.
به محض حرکت ما، هوا طوفانی شد.
گردباد🌪شدیدی در گرفت و طوفان، شن های بیابان را به سر و روی بچّه ها می ریخت.
حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می رفت.
حدود چهار ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم.
نزدیکی های ساعت یازده 🕚بود که دیگر طوفان فروکش کرد.
بچّهها همه خسته بودند. 😞
اوضاع بد جوّی، تاب و توان همه را گرفته بود.
کار شناسایی را انجام دادیم و....
🍃🌸🍃
شهید «عليرضا مظهري صفات» بيست و چهارم مهر 1345، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته رياضي درس خواند، به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم خرداد 1367، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و صورت، شهيد شد.
مزار وي در زادگاهش واقع است. برادرش حميدرضا نيز به شهادت رسيد.
🍃🌸🍃
«شهید حسن یزدانی»، در تابستان 1348،در شهر کرمان متولد شد.
ایشان در واحد اطّلاعات عملیات لشکر 41 ثاراللّه مشغول به خدمت شد. و در عملیّات #والفجر ٨ حضوری شایسته داشت.
و در بهمن سال ١٣۶۴ در اثر بمباران شیمیایی منطقه، به شدت #مجروح و در تاریخ ١۴ اسفند همان سال به لقاءالله پیوست.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"محمّد علی کار آموزیان"
🔹صفحه :١٣٢_١٣١
#قسمت_پنجاه_و_پنجم🦋
کار #شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته 😞 به طرف خطّ خودی بر گشتیم.
در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار، پست های نگهبانی #ارتشی_ها عوض شده بود و پست بعدی در جریان #مأموریّت ما قرار نگرفته بود..
ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خطّ مقدّم نزدیک می شدیم.
در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما #عراقی هستیم به طرفمان تیراندازی کردند.
بچّه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند؛ سریع روی زمین دراز کشیدند.
و خود را پشت تپّهٔ کوچکی 🗻 که آنجا بود، رساندند.
کاری نمی توانستیم بکنیم.
اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می شدیم.
بچّهها بلاتکلیف پشت تپّه #سنگر گرفته بودند.
محمّد حسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیّت هایی بدتر از این قرار گرفته بود، بی خیال و راحت نشسته بود 👌 و بچّه ها را آرام می کرد.
چاره ای نبود، باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتّفاقی می افتد.
ارتشی ها پس از اینکه حسابی به طرف بچّه ها تیراندازی کردند، یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند.
این بهترین موقعیّت بود، 👌 زیرا با نزدیک شدن آن ها می توانستیم سر و صدا کنیم.
و خودمان را به آن ها بشناسانیم.
همین طور هم شد، وقتی نزدیک شدند فوراً بچّه ها را شناختند.
عذر خواهی کردند و گفتند:"این مسئله بخاطر تعویض نگهبان ها اتّفاق افتاد"
خلاصه آن روز #خطر بزرگی از بیخ گوشمان گذشت.
کار #خدا بود که هیچ کس آسیبی ندید.
💠یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
((یاد خدا))
زندگی #یوسف_الهی سراسر معنوی بود.
به #عبادت 🤲 اهمیّت فراوانی می داد وهیچ چیز مانع ارتباطش با #خدا نمی شد.
به تمام نیروهایش عشق می ورزید😍 و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می کرد.
هر وقت بچّهها برای #شناسایی می رفتند آن ها را تا ابتدای محور همراهی می کرد.
و همان جا منتظرشان می نشست تا برگردند.
یک شب در #منطقه_مهران؛
من، محمّد حسین و یکی دیگر از بچّه ها به نام #سیّد_محمود برای شناسایی رفته بودیم.
سیّد محمود جلو رفت و من و
محمّد حسین بالای رودخانهٔ گاوی منتظرش ماندیم.
سیّد حدود دو ساعت دیر کرد.
در این فاصله محمّد حسین به گوشه ای رفت و مشغول #نماز و #عبادت شد.
این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت، حتّی در منطقه خطر نیز از عبادت 📿و راز ونیاز 🤲با خدا غافل نمی شد.
رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگیش و جزء به جزء حرکاتش، انسان را به یاد خدا می انداخت.
💠 بی تو در کلبهٔ گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*