eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴آجرک الله یا بقیه الله روحی لک الفدا 👌مجالس عزایمان باید بر مدار صاحب عزا بچرخد؛ همان کسی که تمام عالم هستی، امروز بر محور او میچرخد. ✅آداب قابل توجه برای شرکت درمجالس عزای امام حسین علیه السلام:👇 1⃣👈درشروع و اقامه عزاداری وپایان آن از حضرت ولی عصر ارواحنافداه اذن بگیریم. 2⃣👈برای تسلیت و دلجویی از امام زمان ارواحنا فداه با حالت حرن واندوه وارد شویم. 3⃣👈در ورود به روضه ها به احترام صاحبِ مصیبت، لحظه ای با تامل به آنحضرت سلام کنیم. 4⃣👈بهترین مکانها برای زیارت ودیدن آن بزرگوار مجالس عزاداریست، با اشتیاق به قصد زیارتشان در مجالس عزاداری شرکت کنیم و یقین بدانیم که صاحب عزا ما را می بیند... 5⃣👈در عزای سید الشهداء علیه السلام اشکهای خود را نذر فرج و سلامتی یوسف زهرا علیها السلام نمائیم. 6⃣👈بعد از گریه برمصائب جد بزرگوارشان برای تعجیل در فرج دعا نموده تا مشمول دعای خاص آن حضرت گردیم. 7⃣👈توجه در روضه ها به شدتِ حزن وگریه های امام زمان روحی فداه وهمراه شدن با آن بزرگوار در نحوه عزاداری 8⃣👈احترام به همه شرکت کنندگان باتوجه به مخفی بودن حضرت ولی عصر روحی فداه در بین عزاداران 9⃣👈تجدید عهد و میثاق با صاحب عزا و عزم جدی و درخواست راسخ برای ترک گناه و انجام واجبات 🔟👈دعا برای ظهور و عمل به وظایف منتظران بالاترین تسلای قلب جمیع مصیبت زدگان اهل آسمان و زمین عاشوراست.... 🤲بدم المظلوم عجل فرج المظلوم🤲 @Ravie_1370🏴
🏴 سلام پرچم سیاه روی گنبد طلا سلام صاحب عزا سلام آه فاطمه سلام اشک مرتضی سلام روضه حسین سلام پیروهن سیاه، رفیق آشنا سلام ساقی حرم سلام ای امیر با ادب سلام با وفا ◾️فرارسیدن ماه محرم ایام سوگواری سرور آزادگان جهان امام حسین (ع) را تسلیت می‌گوییم🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ به اذن الله و به اذن همه‌ی اهل آسمان؛ به حریم ملکوتیِ عزای حسین (ع) وارد می‌شوم! یاری‌ام کنید؛ به طیِّ طریقِ همین پیراهن مشکی، تا ِ آخرالزمان!
نام های هر شب دهه اول ماه محرم🖤 شب و روز اول: روضه مسلم بن عقیل🖤 شب و روز دوم: ورود به کربلا🖤 شب و روز سوم: روضه رقیه دختر امام حسین(ع)🖤 شب و روز چهارم: فرزندان حضرت زینب(س)، یا حر بن یزید ریاحی، یا طفلان مسلم یا برخی از اصحاب معروف مثل حبیب بن مظاهر، زهیر و…🖤 شب و روز پنجم: عبدالله بن حسن یا اصحاب امام حسین(ع)🖤 شب وروز ششم: قاسم بن حسن(ع)🖤 شب و روز هفتم: حضرت علی اصغر(ع)🖤 شب و روز هشتم: حضرت علی اکبر (ع)🖤 شب و روز نهم: روز نهم تاسوعا است و روضه حضرت ابوالفضل(ع) (عباس بن علی) خوانده می‌شود.🖤 شب و روز دهم: روز دهم روز عاشورا که روضه‌های مربوط به شخص امام حسین(ع) خوانده می‌شود.🖤 شام روز دهم: شام غریبان، روضه حضرت زینب(ع).🖤
🕊 ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﯾﯽ‏ (رحمة الله عليه) : برای رسیدن به عرفان کامل دو راه و دو مکان بیشتر وجود ندارد؛ ❁یا در حرم اباعبدالله ❁یا در مجلس اباعبدالله… 🌴🖤🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🥀 👧🏻 چند روز پیش تولد مائده دختر شهید مدافع حرم بود موقع شهادت پدرش، ۳ماهه بوده و شهید براش نوشته برای شبهایی که تو را در بغل نگرفتم دلم تنگ میشود💞 برای دستهای کوچکت که در موهایم چنگ نزد دلم تنگ می شود👧🏻 برای بابا نشنیدن هایت دلم تنگ میشود! دختر بابا همیشه دلتنگ توام😭
🏴 مجموعه لوح | 🖤حضرت (مدظله العالی) 🏴ماجرای عاشورا درس است؛ درس اقدام و نهراسیدن از خطرات و وارد شدن در میدان‌های بزرگ.
✨ *سلام و احترام*✨ *ان‌شاءالله از امشب داستان زندگی شهید محسن حججی را برای شما به اشتراک خواهیم گذاشت.* *سپاس از همراهی شما بزرگواران🌹*
زندگی شهید_محسن_حججی قسمت_اول :داستان آشنایی شهید حججی با همسرش از زبان همسرش هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯