#محرم_مهدوی
🏴آجرک الله یا بقیه الله روحی لک الفدا
👌مجالس عزایمان باید بر مدار صاحب عزا بچرخد؛ همان کسی که تمام عالم هستی، امروز بر محور او میچرخد.
✅آداب قابل توجه برای شرکت درمجالس عزای امام حسین علیه السلام:👇
1⃣👈درشروع و اقامه عزاداری وپایان آن از حضرت ولی عصر ارواحنافداه اذن بگیریم.
2⃣👈برای تسلیت و دلجویی از امام زمان ارواحنا فداه با حالت حرن واندوه وارد شویم.
3⃣👈در ورود به روضه ها به احترام صاحبِ مصیبت، لحظه ای با تامل به آنحضرت سلام کنیم.
4⃣👈بهترین مکانها برای زیارت ودیدن آن بزرگوار مجالس عزاداریست، با اشتیاق به قصد زیارتشان در مجالس عزاداری شرکت کنیم و یقین بدانیم که صاحب عزا ما را می بیند...
5⃣👈در عزای سید الشهداء علیه السلام اشکهای خود را نذر فرج و سلامتی یوسف زهرا علیها السلام نمائیم.
6⃣👈بعد از گریه برمصائب جد بزرگوارشان برای تعجیل در فرج دعا نموده تا مشمول دعای خاص آن حضرت گردیم.
7⃣👈توجه در روضه ها به شدتِ حزن وگریه های امام زمان روحی فداه وهمراه شدن با آن بزرگوار در نحوه عزاداری
8⃣👈احترام به همه شرکت کنندگان باتوجه به مخفی بودن حضرت ولی عصر روحی فداه در بین عزاداران
9⃣👈تجدید عهد و میثاق با صاحب عزا و عزم جدی و درخواست راسخ برای ترک گناه و انجام واجبات
🔟👈دعا برای ظهور و عمل به وظایف منتظران بالاترین تسلای قلب جمیع مصیبت زدگان اهل آسمان و زمین عاشوراست....
🤲بدم المظلوم عجل فرج المظلوم🤲
#نشر_حداکثری
@Ravie_1370🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
▪️ به اذن الله و به اذن همهی اهل آسمان؛
به حریم ملکوتیِ عزای حسین (ع) وارد میشوم!
یاریام کنید؛ به طیِّ طریقِ همین پیراهن مشکی،
تا #بوی_پیراهن_حسین ِ آخرالزمان!
نام های هر شب دهه اول ماه محرم🖤
شب و روز اول: روضه مسلم بن عقیل🖤
شب و روز دوم: ورود به کربلا🖤
شب و روز سوم: روضه رقیه دختر امام حسین(ع)🖤
شب و روز چهارم: فرزندان حضرت زینب(س)، یا حر بن یزید ریاحی، یا طفلان مسلم یا برخی از اصحاب معروف مثل حبیب بن مظاهر، زهیر و…🖤
شب و روز پنجم: عبدالله بن حسن یا اصحاب امام حسین(ع)🖤
شب وروز ششم: قاسم بن حسن(ع)🖤
شب و روز هفتم: حضرت علی اصغر(ع)🖤
شب و روز هشتم: حضرت علی اکبر (ع)🖤
شب و روز نهم: روز نهم تاسوعا است و روضه حضرت ابوالفضل(ع) (عباس بن علی) خوانده میشود.🖤
شب و روز دهم: روز دهم روز عاشورا که روضههای مربوط به شخص امام حسین(ع) خوانده میشود.🖤
شام روز دهم: شام غریبان، روضه حضرت زینب(ع).🖤
#عارفانه🕊
ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﯾﯽ (رحمة الله عليه) :
برای رسیدن به عرفان کامل
دو راه و دو مکان بیشتر وجود ندارد؛
❁یا در حرم اباعبدالله
❁یا در مجلس اباعبدالله…
🌴🖤🌴
💔🥀
#دخترِ_بــابــا👧🏻
چند روز پیش تولد مائده دختر شهید مدافع حرم #جلیل_خادمی بود
موقع شهادت پدرش، ۳ماهه بوده و شهید براش نوشته #دختر_بابا برای شبهایی که تو را در بغل نگرفتم دلم تنگ میشود💞
برای دستهای کوچکت که در موهایم چنگ نزد دلم تنگ می شود👧🏻
برای بابا نشنیدن هایت دلم تنگ میشود!
دختر بابا همیشه دلتنگ توام😭
🏴 مجموعه لوح | #ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی)
🏴ماجرای عاشورا درس است؛ درس اقدام و نهراسیدن از خطرات و وارد شدن در میدانهای بزرگ.
✨ *سلام و احترام*✨
*انشاءالله از امشب داستان زندگی شهید محسن حججی را برای شما به اشتراک خواهیم گذاشت.*
*سپاس از همراهی شما بزرگواران🌹*
#داستان زندگی شهید_محسن_حججی
قسمت_اول :داستان آشنایی شهید حججی با همسرش
از زبان همسرش
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
.
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
.
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
.
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯