•
▪️مغیرةبنشعبه، ارادت عجیب و غریبی به معاویه داشت؛ پسرش میگه: من ندیدم یه بار پدرم از پیش معاویه بیاد خونه و از هوش و سیاستمداری اون تعریف نکنه!
▪️یه روز که پدرم اومد خونه، دیدم خیلی عصبانیه! پرسیدم: باباجان چی شده؟ مگه پیش معاویه نبودین؟ چرا اینقدر عصبانی هستین؟
▪️مغیره گفت: آره پیش خود ملعونش بودم مردک فلان و بهمان!... پسرش شاخ درآورد! گفت: همهی اینا رو با امير معاویـه بودین؟! مغیره گفت آره فلان فلان شدهی ملعون رو!
▪️پرسید: حالا مگه چی شده؟ شما که همیشه ازش تعریف میکردین! مغیره جواب داد:
▪️امروز که رفتم پیشش، بهشگفتم شما که به خواستهتون رسیدین، دیگـه سنتون هم زیاد شده، کاش یکم عدالت و محبت بیشـتری به خرج بدین؛ مخصوصا با بنیهاشم که دیگه تقریبا همه بزرگانشون از دنیا رفتن.
▪️معاویه گفت: هعی مغیره... ابوبکر اومد مهر و محبت داشته باشه، وقتی مرد، اسمش هم مرد؛ عمر همین طور.. عثمــان
همینطور... ولی محمد رو ببین! این همه سال گذشته، هنوز که هنوزه روزی پنج بار اسمش رو روی مأذنهها میگن! من تا این اسم رو محو نکنم دلم آروم نمیشه!...
⁉️حالا چرا این ماجرا رو تعریف کردم،
در #ادامه میگم...
#روایت_من
💠 @shagerde_ostad