eitaa logo
راوی```
1هزار دنبال‌کننده
70 عکس
25 ویدیو
4 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
*** جهان چرخید و چرخید. طلوعی دوباره آغاز شده بود.خورشید به صورتش می تابید. باغ در نهایت زیبایی خودنمایی میکرد. بال هایش را تکان داد. درخت ها لبخند زدند. نسیم در گذر آلبالوها پیچیده بود. یاقوت های قرمز روی شاخه تاب میخورند. درخت زردآلود برای پروانه آغوش بازکرد. پروانه بال گشود. اما به سویی دیگر. به آنجا قرارگاه دلتنگی هایش. مثل هر روز اولین سلامش برای "او" بود. نشست روی شاخه. جایی زیرسایه برگ های آرام بخش درخت انجیر. کسی گفت: 《سلام...اومدی!》 قلب پروانه شروع کرد به تپیدن. 🪴🫀🪴🫀🪴🫀🪴
🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩 آلزایمر🕸 تنها بود. مثل همه صبح تا ظهرهای دیگر. قابلمه میجوشید. با نوک قاشق مزه کرد. کم نمک بود. برنج ها توی قابلمه بالا و پایین میرفتند. ظرف نمک را جلوکشید ویک قاشق اضافه کرد. صدای زنگ تلفن توی نشیمن پیچید. زیر گاز را کم کرد. پا تندکرد به سمت تلفن. « الو سلام... چطوی ناهیدجان؟...کِی؟...گوشیم؟... نمیدونم. حتما تو کیفم مونده شارژش تموم شده!... آهان! ... فردا؟... همون آرایشگاه؟...باشه آره،حتما میام! ... نه بابا یادم نمیره! ... اون دفعه هم تقصیر خودت بود، دقیق نگفتی ساعت چند! ... باشه ساعت سه .. خداحافظ» برگشت به آشپزخانه. ظرف نمک کنار گاز بود. چندثانیه خیره ماند. « نمک ریختم؟» نگاهش افتاد به قابلمه.« وای برنجم وارفت! » با عجله آبکش را گذاشت توی ظرفشویی و قابلمه را توی آن خالی کرد. بخار پیش چشمش را گرفت. عادت داشت موقع آشپزی با خودش حرف بزند. نه فقط توی آشپزخانه، همه جا با خودش حرف میزد. « باید یه تغییری بدم . موهام زیادی بلندشده! این دفعه هم کوتاه میکنم هم رنگ میکنم » روغن ریخت کف قابلمه و برنج را خالی کرد « آخ ! میخواستم نون بندازم!» چشم انداخت به ساعت روی دیوار. دوازده و ربع. در ماهیتابه روی گاز را برداشت . بوی کباب تابه ای مشامش را پر کرد. چشم انداخت به عکس روی یخچال. لبخند روی لبش نشست. دختربچه ای با چتری های صاف و یک دندان افتاده داشت میخندید .« اینجا کجا بود؟... حمیدعکس و گرفت یا من؟... » صدای آهنگ ماشین لباسشویی نخ افکارش را برید. سبد لباس هارا آورد و گذاشت جلوی لباسشویی « دیدی حمید خان یادم نمیره! اینم از پیرهن و شلوارشما... خشک که شد ،اتو میکنم تا برای جلسه فردات آماده باشه!» سبد را برداشت و پا کشید به سمت بالکن. خورشید خودش را تا وسط آسمان رسانده بود و آفتاب نیمروز با زور و قدرت میتابید. لباس هارا تکاند و روی بند پهن کرد. خاک همه ی گلدان های توی بالکن خشک بود. میان نشیمن زنگ تلفن رسیده بود به بوق چهارم و رفته بود روی پیغام گیر. صدا گفته بود« الو خانوم زمانی، سعادتی هستم. از مدرسه مونا جان، قرار بود ساعت دوازده بیایید دنبالش، امروز دوشنبه است. زنگ آخر نداریم... الو خانوم زمانی...» سبد خالی لباس هارا گذاشت روی زمین و آبپاش را برداشت« هی بگو دارن خشک میشن...منکه مرتب بهشون آب میدم! ... حالا هی از من ایراد بگیر! ... یعنی خودت تا حالا چیزی یادت نرفته؟... هی میگی داروهاتو مرتب بخور! اصلا دیگه نمیخوام برم پیش اون دکتره! ... » توی گلدان اول پر از آب شده بود که سر آبپاش را صاف کرد«ای وای! ... مگه حواس برای آدم میزارن! » باقی آب را ریخت پای شمعدانی لبه نرده. سبد را برداشت و برگشت به آشپزخانه! چشمش افتاد به تکه کاغذی با دستخط حمید « عاطفه جان قرص ساعت دوازده و نیمت یادت نره! » کاغذ را از روی درکابینت جداکرد و انداخت روی میز .از دست خودش و تذکرهای شوهرش عصبانی بود.« من خوبم حمید... خوبم...دوست ندارم هی قرص بخورم... بخدا من... فقط یه کم ...یه کم» تکیه داد به دیوار. بغض رسیده بود تا پشت پلک هایش. صورتش را با دو دست پوشاند. « آخه مگه من چندسالمه که دکتره میگه، احتمال آلزایمر زودرس وجودداره! » سُر خورد و روی زمین نشست.. دلش از چشمانش سر ریز شد و گونه هایش را تر کرد. « باید حواسمو بیشتر جمع کنم...باید ثابت کنم که اینطوری نیست» قد راست کرد.چراغ دستشویی هنوز روشن بود. صورتش را شُست و توی آینه نگاه انداخت.. لابه لای موها رگه های نقرهای به چشم می آمد. چین و چروکی توی صورتش نبود. چشم ها قرمز بودند و اشک آلود. دست کشید به گردنبند توی گردنش. کادوی تولد. از آیینه پرسید:«تولد پارسالم کجا بودیم؟... خونه مامان؟... یا اینجا؟... نه فکر کنم شمال بودیم! ... همون وقت که اون کوزه رو خریدم...» آیینه گفت: « نه نه! ... اون که مال سفر همدان بود! ... » صدای زنگ تلفن بال افکارش را قیچی کرد . « عکساش... باید عکساشو یه بار دیگه ببینم! » دوباره مشتی آب به صورت زد و به تصویرخودش خیره شد. بوق چهام . زن به سمت نشیمن سرچرخاند. تلفن رفت روی پیغام گیر. صدای حمید توی خانه پیچید« الو عاطفه ... عاطفه کجایی؟... گوشیت چرا خاموشه؟... از مدرسه مونا زنگ زدن... چرا نرفتی دنبالش؟... عاطفه...الو! » تلفن قطع شد.قلب زن شروع کرد به تپیدن. لب پایینش را به دندان گرفت و سرتکان داد. با عجله از دسشتشویی خارج شد. لباس پوشید و از در بیرون رفت. ساعت نزدیک یک بود. بوی برنج سوخته نشیمن را پر کرده بود... 🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️ سرخ و سیاه🫀 امیر دست رضا را کشید به سمت نانوایی شاطر علی، کمی آن طرف تر از میوه فروشی مش رمضون . بوی نان تازه در مشام هردو پیچید . جلوی نانوایی چند نفری توی نوبت بودند . نزدیک عید بود اما سوز سردی میآمد. امیر دست برد وکلاه بافتنی اش را تا روی گوشها پایین کشید « همین دیگه ! » رضا کف دست ها یش را بهم مالید ، این پا اون پا کرد و گفت : « یعنی می خوای حاجی فیروز بشی دایره بزنی ؟» امیر نگاهی به چپ و راست پیاده رو انداخت صدایش را پایین آورد و گفت : «آره خب ، شب عیده خوب می تونم پول دربیارم. فقط تا اونجا کلی راهه.» رضا نگاه مضطربی به سمت میوه فروشی مش رمضون انداخت . «خب وایسا همینجاها یه کار پیدا کن» امیر سنگ جلوی پایش را نوک پا شوت کرد توی جوب « چه کاری مثلا! وردست کی بشم ؟ اینجاها که همه مث خودمونن ، کی میاد قد یه اجاره خونه ی عقب افتاده به من دستمزد بده ؟...یکی و پیدا کردم گفته لباس و دایره مجانی ، بیا وایسا سر چهارراه» رضا سر پایین انداخت. « نمیشه این همه راه نری ، همین جاها حاجی فیروز بشی ؟» امیر با دستمال نوک دماغ قرمز شده اش را پاک کرد . « چی میگی پسر، اینجاها که کسی برای دیدن حاجی فیروز پول نمیده، تازه من نمی خوام مامانم بفهمه . همین مونده بگن پسر اکبرآقا مکانیک بعد باباش دایره دست گرفته افتاده وسط خیابون» رضا لب پایینش را به دندان گزید و کف دست هارا ها کرد. «پس حداقل صورتت و سیاه نکن امیر» امیر خندید وگفت : « نمیشه که رضا! با مزگی حاجی فیروز به صورت سیاهشه! مردم برا همین سیاهیه که پول میدن» صدای مش رمضون توی پیاده رو پیچد . « کجا یی پسر؟ دو دقیقه با تلفن حرف زدما ، باز که مغازه رو ول کردی به امان خدا ، گذاشتی رفتی ! »رضا صدا بلند می کند« جایی نرفتم. همینجام اوستا...اومدم»رضا با امیردست میدهد . «من باید برم ، خدا به همرات امیر » ***** مش رمضون چندبار کلید را توی قفل می چرخاند. « نخیر! ...مث که اینم خراب شد! »رضا جعبه های خالی را روی هم میچیند. « اوستا میشه امروز ظهر یه کم زودتر برم» مش رمضون هنوز با قفل و کلید درگیر است . سربلند میکند و نگاه می اندازد به ساعت روی دیوار. «تازه دوازده و نیمه پسر! » قفل و کلید را میگذارد توی جیب پالتواش. « باش تا برم دم قفل سازی آتقی و برگردم ، اونوقت برو ، اون میوه پلاسیده هارم بزار کنار ته مونده ی سبزی ها بیرون مغازه، فردا صبح بار تازه میاد، جا داشته باشیم . » «چشم اوستا ! » مش رمضون که میرود. رضا روی صندلی پشت دخل می نشیند . دست هایش را روی علاء الدین پایین پیشخوان گرم می کند. شعله قرمز است و پِرپِرمیزند. خم میشود و فیتیله را پایین میکشد .نگاهش به شعله است که دود نکند. «سلام مش رمضون من یه کم از این پرتقالای بیرون مغازه میخوام. » رضا قد راست میکند. زن را در آستانه ی در می بیند . «سلام خانم ، مش رمضون نیست ، چیزی می خواین بگید بِکشم براتون » زن چادرِ رویِ سرش را جلو می کشد و به جعبه ی پرتقال های پلاسیده بیرون مغازه اشاره می کند.« یه نایلون کوچیک بسه ... زیاد نمیخوام» رضا یک کیسه خالی برمی دارد و تند وتند از سبدِ پرتقال های آبگیری کنار پیشخوان میریزد توی نایلون .« اونارو نبرین . بزارین براتون از این آبگیری ها بزارم .ریزه ان اما شیرینن . » «نه نمی خوام ... آخه اینا... ! » رضا کیسه را پر می کند و میدهد دست زن. «ببرید همین الان میخواستم اینارم بزارم جلو مغازه .» زن با تعجب به پرتقال های سالم توی کیسه نگاه می کندو بعد به صورت رضا دقیق میشود. لبخند کمرنگی میزند .«ببینم پسرجون تو دوست امیرمن نیستی . یه دفعه اومده بودی در خونه دنبالش ؟.» رضا صورتش را برمیگرداند و به شعله نگاه میکند که حالا یکدست و خوب میسوزد . شانه بالا می اندازد. «نه . . . من امیر نمیشناسم » زن چادرش را جلو می کشد . « باشه... دستت دردنکنه »کیسه را میزند زیر چادر و از مغازه بیرون میرود . رضا کشوی دخل را بیرون می کشد و دست توی جیب می کند. طولی نمیکشد. مش رمضون پیدایش میشود . « ببینم رضا این خانومه که داشت میرفت ، چیزی خرید ؟» «بله اوستا ...دوکیلو پرتقال آبگیری ...پولشو گذاشتم تو دخل ». اوستا کلید را توی قفل روغن خورده میچرخاند و لبخند رضایت روی لب هایش می نشیند . «زن محتاج و آبرو داریه . ازاوناست که با سیلی صورت خودشوسرخ ...» رضا به ردیف میوه های رنگین داخل مغازه نگاه می کند. «اوستا کاری نداری من برم ؟» مش رمضون دست چربش را با تکه پارچه ی روی انارها پاک می کند. «نه ...برو...این گوجه لهیده هارم بزار جلو مغازه» رضا جعبه ی گوجه هارا میگذارد دم در . اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند و راه می افتد توی پیاده رو ... آن دورها کسی میخواند« ارباب خودم بز بز قندی... ارباب خودم چرا نمیخندی؟» ❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️