eitaa logo
راوی```
930 دنبال‌کننده
65 عکس
20 ویدیو
3 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
راوی```
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀 غروبی در سپیده دم☄💥 قارو قورشکمم بالا رفته بود، سکوت را صدای گریه آسیه شکست. من می‌توانستم گرسنگی را تحمل کنم اما آسیه نمی‌توانست. کاش دندان‌های شیری‌اش درآمده بود و می‌توانست کمی نان بخورد. هرچند نان هم این روزها گیر نمی‌آید. اگر نانوایی هم هنوز زنده باشد آردی پیدا نمی‌کند تا نان بپزد. کاش پدر زنده بود. از زیر سنگ هم شده غذایی پیدا می‌کرد و نمی‌گذاشت گرسنه بخوابیم. آخر هم یک شب رفت تکه نانی پیدا کند و هیچ وقت برنگشت. مادر نگذاشت پیکرش را ببینم. اما وقتی از بیمارستان برگشت گونه‌هایش گر گرفته بود و سفیدی چشم‌هایش به سرخی میزد. کاش مادر جلوی ما گریه می‌کرد. تا آخرین روزهایی که زنده بود به عکس بابا خیره می‌شد و فقط صدای گریه آسیه او را به خودش می‌آورد. آسیه گرسنه بود. آن روزها شیر خشک بیشتر پیدا می‌شد. مادرم آسیه را به من سپرد و رفت تا شیر خشک تهیه کند. ساعتها گذشت و خبری از او نیامد. آسیه را در آغوش گرفتم و از خانه بیرون رفتم و ای کاش نمی‌رفتم. کاش پیکر مادر را پیدا نمی‌کردم. کاش آخرین تصویرم از مادر، تصویر زنی بی سر نبود. صدای گریه آسیه دوباره مرا به خود آورد. او را در آغوش گرفتم. هرچند هنوز در آغوش گرفتنش برایم سخت است. آسیه لاغر‌تر شده و وزنی ندارد ولی من هم لاغر‌تر شدم و دست‌هایم دیگر توانی ندارند. اما نمیتوانم آسیه را در خانه بگذارم. اگر من هم پیش بابا و مادر بروم آسیه تنها می‌ماند. دیگر کسی برایش نمی‌ماند تا به او بگوید بابا و مامان چقدر مهربان بودند. صدای انفجارها چقدر نزدیک شده است. نمی‌دانم چقدر زنده می‌مانم، سر کوچک آسیه را به سینه‌ام می فشارم. باید برایش غذایی پیدا کنم. نمی‌دانم از کجا و نمی‌دانم چگونه اما باید پیدا کنم. صدایی سوت‌‌مانند، نزدیک می‌شود. این صدا را چند بار شنیده‌ام. قبل از خراب شدن خانه همسایه‌ها این صدا را شنیده‌ بودم. به آسمان نگاه میکنم. خورشید غروب می‌کرد. نه! صبح است. پس این سرخی آسمان از چیست؟ آسمان آتش گرفته و گداخته است. صدا نزدیک‌تر می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم و آسیه را زیر بازوانم پنهان می‌کنم. زمین و زمان می‌لرزد. دیوارها فرو می‌ریزند. به سمت حیاط می‌دوم و چیزی به رویم می‌افتد و چشمانم سیاهی می‌رود. با احساس درد چشم‌هایم را باز میکنم. نمی‌دانم چند دقیقه بیهوش بودم. سرم می‌سوزد. خون از لای‌ موهایم شیاری باز می‌کند و روی صورتم جاری می‌شود. آسیه گریه می‌کند. این یعنی هنوز زنده است. از میان تیرآهن‌ و آوار، روزنه‌ای کوچک پیداست. او را از همان روزنه بیرون می‌گذارم. ولی نمی‌توانم خودم را بیرون بکشم. چشمان آسیه خیره به چشمانم است. با نگاهش تمنای ماندنم را دارد. دید چشمم هر لحظه کمتر می‌شود و صورت زیبای آسیه در نگاهم تار‌تر. کاش می‌توانستم به او بگویم بابا و مامان چقدر مهربان بودند. کاش می‌توانستم به او بگویم در قلب کوچک برادرش چه جایگاهی دارد، حتی وقتی که دیگر نزند. کاش می‌توانستم به آسیه بگویم شهرمان چقدر زیبا بود. می‌دانم که آسیه شهرمان را دوباره می‌سازد. حتی اگر سهم من از آن شهر زیبا، سنگ قبری در کنار مزار پدر و مادرم باشد... 🇯🇴 🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀