جواد_لا اله الا الله... تمومش کنید صلوات بفرستید بیا دکترش داره میاد آقا خسرو پاشو بریم ببینیم چی میگه.....
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده اول پا تند می کند و با سرعت هر چه تمام تر راهرو ها را یکی پس از د
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده دوم
با احتیاط مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خونه؟
خسرو سر میگرداند و با چشمهای سرخ به آقا جواد خیره می شود: شما رم از کار و زندگی انداختیم آقا جواد. شرمنده!
من هستم شما برو.. فقط بی زحمت.. این سپیده رم ببر با بچه اینجا نمونه...
آقا جواد دستمالی از جیب بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت:
آقا خسرو خداوکیلی روا نیست با خانومت اینطوری حرف بزنی اونم جلوی دیگران
الان چند ساله همین شیرین رو تر و خشک میکنه؟ تو اون موقعیتی که چند سال پیش داشتی هر کسی قبولت نمیکرد. عزادار افسرده با یه بچه چند ماهه...
گفتی میخوام برم دبی پیش پسرعموم واسه کار، از خونه و زندگی و خانواده و مملکتش دل کند همراهت شد، با اینکه راضی هم نبود همه میدونستیم...
درست نیست بخاطر شیرین انقدر بدخلقی کنی باهاش... یا هی با سحر خانوم خدابیامرز مقایسه ش کنی
زنه حساسه بهم میریزه...
_آخه آقا جواد یه طرفه نگاه میکنی نگه داشتنشو دیدی غر زدناشم دیدی؟ منت گذاشتناشم دیدی؟ دیدی...
_آقا خسرو عیب زنت رو جار نزن زن و شوهر لباس همدیگه ان... طرف کدومه من بخاطر زندگی خودتون میگم
انقدر منم منم نزن... اگر دوبار درست و حسابی بهش نشون میدادی که بابت نگه داری شیرین ازش ممنونی اونم بهتر و بیشتر بهش میرسید خوش اخلاق تر میشد همین کلی تاثیر میذاشت رو اخلاق تو رابطه تون بهتر و بهتر میشد
میدونم یتیمی شیرین باعث شده روش حساس باشی ولی اینکه همش حساسیت نشون میدی اون رو هم حساس میکنه که این بچه طفل معصوم رو رقیب خودش ببینه...
چانه خسرو بی اراده لرزید: این دلیل میشه که این بچه رو ول کنه به این روز بیفته؟
الان دکتر میگه سی تی اسکنش مشکوکه باید ۴۸ ساعت بستری بشه باز عکس بگیرن و آزمایش کنن
خب اگر طوریش بشه من چه خاکی به سرم بریزم
آقا جواد آغوش باز کرد تا چشمهای اشک آلود خسرو در آن گم شود:
آروم باش مرد هنوز که چیزی نشده پیشواز مصیبت میری
بعدم من که نگفتم این بنده خدا عمدا شیرین رو ول کرده...
اتفاقه دیگه والا اگر مادر خودشم بود ممکن بود بیفته. تازه شما انقدر سفارش میکنی سپیده خانوم همش چشمش دنبال شیرینه من دیدم...
خسرو را از آغوش جدا کرد و چشم به چشمش دوخت:
گاهی اوقات هرچی هم احتیاط کنی اتفاق میفته
حالا اگر اجازه نمیداد بره با بچه ها بازی کنه می نشست گریه میکرد خود تو میگفتی چرا بچه رو گریوندی...
انصاف داشته باش آقا خسرو. این زن برای تو و زندگی و دخترت کم زحمت نکشیده
اگر یکم بهش محبت کنی بهتر از اینم میشه
من کاری ندارم اون چه ایراداتی داره اصلا هم نمیخواستم تو زندگیتون دخالت کنم
فقط خواستم بگم آدم باید تغییرو از خودش شروع کنه بعد از بقیه توقع کنه. شما یه قدم بردار ببین چطور زندگیتون سر و سامون میگیره
ان شاالله شیرین جان هم ۴۸ ساعت دیگه مرخص میشه و خیالتون راحت میشه
من دیگه باید برم خریدای امشب هیئتو انجام بدم حاج خانم چشم به راهه
سپیده خانم و شهرادم میبرم
صدای خسرو از شدت بغض به سختی درمیآمد: اصلا میدونی کجاست؟ نمیدونم کجا گذاشت رفت...
_به من گفت... گفت میرم نماز خونه بچه خوابش میاد بخوابونمش...
دست آقا جواد به عنوان خداحافظی روی شانه خسرو نشست: زن مراقبت میخواد آقا خسرو... بیشتر حواست بهش باشه...
کاری داشتی چیزی لازم شد بهم زنگ بزن.. فعلا یا علی...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده دوم با احتیاط مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خون
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده سوم
منتظر شد تا بدون اضطراب و با حوصله سوار شود و بعد نوزادش را به آغوشش سپرد
در را بست و خودش هم سوار شد
دیرش شده بود اما با این وجود با آرامش رانندگی میکرد تا مادر و کودک اذیت نشوند
چند دقیقه بعد، سپیده برای شکستن سکوت ماشین پیش قدم شد:
تو رو خدا ببخشید اقا جواد از کار و زندگی افتادید امروز...
لبخند کمرنگی روی لبهای آقا جواد نشست:
اتفاقا آقا خسرو هم الان همینو بهم گفت
چه تفاهمی!
آه غلیظی از سینه سپیده خارج شد: ای بابا... کدوم تفاهم آقا جواد
بخدا اگر بخاطر شیرین نبود تا الان هزار باره طلاقم داده بود
نشنیدید مگه می میگه میگه اگر بخاطر شیرین نبود هرگز...
بغض تبدیل به اشک شد و جمله اش را کامل نکرد
آقا جواد دلخور از خسرو، رفع و رجوع کرد: اون حالش بد بور یه چیزی گفت شما جدی نگیرید
خانومها خیلی ریز بین و نکته سنج هستن ولی تو زندگی مشترک یکم فراموشکاری بد نیست
تو دعوا که حلوا خیر نمیکنن یکی شما میگید دو تا اون میگه و کار بالا میگیره... پس چه بهتر که آدم وقتی عصبانیه حرفی نزنه
سپیده_ شما به خودتون و فرخنده جون نگاه نکنید زندگی ما پر از گره و مشکله...
_شما هم جای دختر منی سپیده خانوم. ولی اینجوری از زندگیت حرف نزن. ظاهر زندگی دیگران رو هم با باطن زندگی خودت مقایسه نکن
ما هم مشکل داریم کمم نه ولی می سازیم مدارا میکنیم حل میکنیم
زندگی بی مشکل که وجود نداره!
سپیده رد اشک را از صورت گرفت:
مشکلات ریز و درشت رو میشه تحمل کرد
ولی هیچ زنی نمیتونه اینو تحمل کنه که فقط بخاطر بزرگ کردن بچه یکی دیگه توی زندگی شوهرش باشه... خسرو مثل پرستار بچه ش با من رفتار میکنه آقا جواد... خود من هیج ارزشی براش ندارم. خودتون که امروز از زبونش شنیدید. بارها اینو بهم گفته. بهش میگم اگر منو نمیخوای خب طلاقم بده. جواب نمیده... واقعا دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم
_دیگه نزن این حرف رو دخترم. طلاق برای چی؟ خودتون میگید حاضر نیست طلاق بده پس حتما زندگیشو دوست داره. وگرنه که یه پرستار برای دخترش میگرفت و تمام. شما الان بچه دارید یه نگاه بهش بکن
بی پدر یا بی مادر بزرگ شدن حق این طفل معصوم هست؟ که توی کشمکش بین شما بزرگ شه؟
سپیده آهسته با گوشه انگشت گونه پسر خوش خوابش را نوازش کرد و بغضش را فرو داد: چاره چیه مگه یه آدم چقدر تحمل داره. مملکت غریب از شوهرتم بی مهری ببینی و تحمل کنی؟ بخدا دارم افسرده میشم آقاجواد
_حق کاملا با شماست
ولی یکم اونو درکش کن
بعد از فوت خانومش واقعا داغون شد. دیگه همه وابستگیش به این بچه بود.
شما شیرین رو رقیب خودت نبین اون طفل معصوم که گناهی نداره...
_بخدا آقا جواد من شیرین رو دوستش دارم. خیلی هم بهش میرسم. ولی بس که خسرو سر اون با من جدل میکنه میترسم از این طفل معصوم متنفر بشم. مگه من دلم خواسته این بلا سرش بیاد بخدا منم نگرانم فقط بخاطر این بچه دارم میرم خونه...
_شما هر چی رابطه ت با شیرین بهتر بشه خسرو بیشتر شما رو میپذیره
شما میتونی تا قیامت بگی حق با منه و من کوتاه نمیام ولی مشکلی حل نمیشه
حق با شما هست ولی با این وجود شما برای اصلاح پیش قدم شو...
بهش ثابت کن که خودش و دخترش رو با هم دوست داری و به زور تحملش نمیکنی...
سپیده فکری کرد و گفت: آقا جواد کسی نیست این بچه رو نگه داره وگرنه شب میرفتم و بیمارستان میموندم بخدا...
_شیرمادرت حلالت باشه که انقدر به فکر زندگیت هستی
ولی با بچه کسی از شما توقع نداره بری بیمارستان بمونی
شما سعی کن با محبت به شوهدت بفهمونی که برای اون و برای شیرین ارزش قائلی...
وارد کوچه ی تنگ خانه مادری خسرو شد و کنار در توقف کرد: بفرما... برید داخل من برم یکم خرید کنم و برگردم... راستی امشب شب علی اصغره.. میخوای چفیه و سر بند بگیرم از بازار برای پسرت؟
که امشب تو مراسم با لباس سفید تنش کنی؟
سپیده نگاهی به نوزاد انداخت و سر بلند کرد: نمیدونم والا... بهش فکر نکرده بودم
_فکر کردن نمیخواد من میگیرم خواستی تنش کن... فعلا خداحافظ...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
سپیده متحیر پرسید: باباش؟ مگه اومده... چطوری اومده مگه بیمارستان نیست؟
حنانه لبخند زد و صدایش را بالا تر برد: نه شیرین مرخص شده... خدا رو شکر مشکلی نبوده...
لبخند سپیده هم عمیق شد: خدا رو شکر.. الان کجاست بچم؟!
_پیش داییه...
_حالش چطوره؟
_نگران نباش زن دایی خوب بود حالش فقط سرش رو پانسمان کردن
یه ربع دیگه مراسم تمومه شام رو میدیم و می بینیش..
_خیلی خب پس بیا کمک غذا رو بکشیم که تا اونموقع آماده بشه
.
.
توی حیاط، آخرین غذا را به دست میهمان آخر میداد که شیرین دوید و به طرفش آمد: مامان...
با عجله روی دو پا نشست و در آغوشش گرفت
تمام محبتش را به صدایش ریخت: جانم قربونت برم... خوبی؟!
_خوبم.. ببخشید که به حرفت گوش نکردم
اشکهای سپیده جاری شد: فدای سرت دخترم
مشغول نوازش موهایش بود که خسرو را در چند قدمی خود دید
دست در جیب به گوشه حیاط خیره شده بود
شرمندگی و خجالت در رفتارش دیده میشد
روی پا بلند شد و رو به شیرین گفت: مامان برو داخل الان میام شامتو میدم
و بعد به طرف شوهرش رفت: پس بچه کو؟
_خوابش برده بود حنانه ازم گرفت برد بالا تو جاش بخوابونه...
_شیرین حالش خوبه؟ دیگه مشکلی نیست؟
سر به زیر انداخت و با نوک کفش به زمین ضربه زد: آره الحمدلله... میگم... من امروز حالم خوب نبود واقعا ترسیده بودم... منظورم اینه که...
سپیده_خیلی خب دیگه حرفش رو نزن
خسرو_میگم من یه نذری کردم
سپیده_اتفاقا منم یه نذری کردم...
_خب بگو...
خندید: نه اول تو بگو...
_هیچی اون لحظه که منتظر جواب سی تی اسکن شیرین بودم همینطور یه چیزی از دلم گذشت... که اگر طوریش نباشه، هر سال شب سوم به نیت رقیه خاتون خرج شام هیئت مامان رو بدیم
سپیده خندید: پس خرجت دو تا شد!
چون منم واسه شب علی اصغر نذر کرده بودم
_اشکال نداره... ممنون که واسه شیرین نذر کردی
_این چه حرفیه شیرین دختر خودمه
چهار ساله بزرگش کردم... چرا باورت نمیشه من این بچه رو دوستش دارم؟!!
_باورم میشه... راستی یه نذر دیگه هم کردم
_اتفاقا منم... این یکی مربوط به خودمونه
صدای فرخنده به گفتگویشان پایان می دهد:
همه رفتن شما هنوز وایستادید تو حیاط مثل تازه نامزد کرده ها چی میگید در گوش هم!
بیاین داخل شامتونو بخورید وقت واسه حرف زدن بسیاره!
سپیده می خندد و خسرو هم: یه بارم که ما میخوایم درست و حسابی حرف بزنیم اینا شوخیشون میگیره!
سپیده در چشم های شوهرش خیره می شود: حرف میزنیم.. از این به بعد بیشتر حرف میزنیم
مگه نه؟
_صد البته... حالا بفرما داخل تا ته دیگ نذری رو در نیاوردن...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍