نایب الزیاره راویها🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل میکنی مرا
مضمون یک شریعه غزل میکنی مرا
من عمق بی کسی تو را درک میکنم
وقتی شبیه مشک؛
بغل میکنی مرا...
#یاقمرالعشیره
#عباس🫀
وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ
لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَة
وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ🫀
#زیارت_اربعین
راوی```
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀
غروبی در سپیده دم☄💥
قارو قورشکمم بالا رفته بود، سکوت را صدای گریه آسیه شکست. من میتوانستم گرسنگی را تحمل کنم اما آسیه نمیتوانست. کاش دندانهای شیریاش درآمده بود و میتوانست کمی نان بخورد. هرچند نان هم این روزها گیر نمیآید. اگر نانوایی هم هنوز زنده باشد آردی پیدا نمیکند تا نان بپزد.
کاش پدر زنده بود. از زیر سنگ هم شده غذایی پیدا میکرد و نمیگذاشت گرسنه بخوابیم. آخر هم یک شب رفت تکه نانی پیدا کند و هیچ وقت برنگشت.
مادر نگذاشت پیکرش را ببینم. اما وقتی از بیمارستان برگشت گونههایش گر گرفته بود و سفیدی چشمهایش به سرخی میزد.
کاش مادر جلوی ما گریه میکرد. تا آخرین روزهایی که زنده بود به عکس بابا خیره میشد و فقط صدای گریه آسیه او را به خودش میآورد.
آسیه گرسنه بود. آن روزها شیر خشک بیشتر پیدا میشد. مادرم آسیه را به من سپرد و رفت تا شیر خشک تهیه کند. ساعتها گذشت و خبری از او نیامد. آسیه را در آغوش گرفتم و از خانه بیرون رفتم و ای کاش نمیرفتم. کاش پیکر مادر را پیدا نمیکردم. کاش آخرین تصویرم از مادر، تصویر زنی بی سر نبود.
صدای گریه آسیه دوباره مرا به خود آورد. او را در آغوش گرفتم. هرچند هنوز در آغوش گرفتنش برایم سخت است. آسیه لاغرتر شده و وزنی ندارد ولی من هم لاغرتر شدم و دستهایم دیگر توانی ندارند. اما نمیتوانم آسیه را در خانه بگذارم. اگر من هم پیش بابا و مادر بروم آسیه تنها میماند. دیگر کسی برایش نمیماند تا به او بگوید بابا و مامان چقدر مهربان بودند.
صدای انفجارها چقدر نزدیک شده است. نمیدانم چقدر زنده میمانم، سر کوچک آسیه را به سینهام می فشارم. باید برایش غذایی پیدا کنم. نمیدانم از کجا و نمیدانم چگونه اما باید پیدا کنم.
صدایی سوتمانند، نزدیک میشود. این صدا را چند بار شنیدهام. قبل از خراب شدن خانه همسایهها این صدا را شنیده بودم. به آسمان نگاه میکنم. خورشید غروب میکرد. نه! صبح است. پس این سرخی آسمان از چیست؟
آسمان آتش گرفته و گداخته است.
صدا نزدیکتر میشود. چشمهایم را میبندم و آسیه را زیر بازوانم پنهان میکنم. زمین و زمان میلرزد. دیوارها فرو میریزند. به سمت حیاط میدوم و چیزی به رویم میافتد و چشمانم سیاهی میرود.
با احساس درد چشمهایم را باز میکنم. نمیدانم چند دقیقه بیهوش بودم. سرم میسوزد. خون از لای موهایم شیاری باز میکند و روی صورتم جاری میشود.
آسیه گریه میکند. این یعنی هنوز زنده است. از میان تیرآهن و آوار، روزنهای کوچک پیداست. او را از همان روزنه بیرون میگذارم. ولی نمیتوانم خودم را بیرون بکشم. چشمان آسیه خیره به چشمانم است. با نگاهش تمنای ماندنم را دارد. دید چشمم هر لحظه کمتر میشود و صورت زیبای آسیه در نگاهم تارتر.
کاش میتوانستم به او بگویم بابا و مامان چقدر مهربان بودند. کاش میتوانستم به او بگویم در قلب کوچک برادرش چه جایگاهی دارد، حتی وقتی که دیگر نزند. کاش میتوانستم به آسیه بگویم شهرمان چقدر زیبا بود.
میدانم که آسیه شهرمان را دوباره میسازد. حتی اگر سهم من از آن شهر زیبا، سنگ قبری در کنار مزار پدر و مادرم باشد...
#علیاصغر_عبداللهزاده
#داستان_کوتاه
#غزه #فلسطین
#free_palestine 🇯🇴
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀
🐾🐏🐾🐏🐾🐏🐾🐏🐾🐏
﷽
🐑بزغاله ها
ظهر بود و گرمای خرماپزان.تش باد پیش نخل ها را به شدت تکان می داد.پدرم عصبانی شده بود.هر چه بزها را هِی می کرد و چوب را به کمرشان می کوبید،فایده نداشت.دانه های خرما ریخته بودند زیر نخل ها.تا چند روز دیگر باید سنگینی خرماها را از روی دوش نخل ها بر می داشتیم.
من از دور آنها را تماشا می کردم.می دانستم الان چقدر خسته است.چند باری با او بزها را برده بودم چرا.مادرم همیشه مخالفت می کرد.می ترسید مثل برادر بزرگم ترک تحصیل کنم.
پدرم آدم بدخلقی بود و با همه ی ما همیشه دعوا داشت.هیچ کداممان،حتی مادرم،جرأت نداشتیم روی حرفش حرف بزنیم.با هر بهانه ای سرمان داد می کشید.همیشه هر کاری را باید درست و به موقع انجام می دادیم.الان حالش را خوب می فهمیدم،حاضر بود بزها را بکشد.بعضی وقت ها که از دستشان کلافه می شد،حتی گوششان را گاز می گرفت.با صدای بلندش،بزها می ترسیدند و فرار می کردند.ولی حالا با این تابستان گرم که چیز زیادی برای چرا نبود،بزها سر خرماها ریخته بودند و پدرم چاره ای نداشت جز اینکه،بایستد تا خرماها را بخورند.سریع برگشتم.تشت ها را پر از آب کردم.
سر و صدای بزها بلند شد.بوی پازن گله تمام حیاط را گرفته بود.رنگش قهوه ای تیره بود با گوش های پهن آویزان که خال های ریز سفید داشت.شاخ های پیچ دار بلندش را با دو دستم گرفتم.حاضر نبود دنبالم بیاید.انگار لج کرده بود.سخت بود تنهایی،بزها را ببرم کُلّه.پدرم هنوز نیامده بود.
چند تا بِرده از داخل انباری برداشتم.بزها هجوم آوردند داخل کُلّه.بُز هولو میانشان نبود.
پدرم آمد.خسته با لباس های خونی و کثیف،اما خوشحال!بز هولو دنبالش بود و صدا می داد.تنها موقعی که او را خوشحال می دیدیم،زاییدن بزها بود.
سریع مقداری خرما و آرد را برای هولو آوردم.باید می خورد تا جفتش که آویزان بود،زودتر بیفتد.دو بزغاله را از پدرم گرفتم«بیو نگا کن اِسْمِیْل یکیشون شبیه پازن گله مونه،می تونه جاش بگیره،اون دیگه پیر شده،باید ردش کنیم،قیمت خوبی هم الان می خرن،گوشت خیلی گرون شده»هم خوشحال بودم و هم ناراحت.دوست نداشتم،پازن گله را بفروشد.آن یکی بزغاله،دقیق شبیه به مادرش،هولو بود.شاخ نداشت و سیاه سیاه بود.
آن شب پدرم رو به راه بود اخلاقش.با مادرم بگو بخند داشت.همیشه آرزو داشتم بزهایمان بزغاله بیاورند،آن هم جومولی مثل هولو تا اخلاق پدرم با ما و مادرم بهتر شود.
شب تا دیر وقت با خواهرم بزغاله های جومولی را شیر دادیم.هولو آنها را لیس می زد.جفتش هم افتاده بود.بزغاله ها روی پاهایشان ایستادند.هولو را به سختی از آنها جدا کردیم،بردیم کُلّه پیش بزها.بزغاله ها هم داخل خانه پیش خودمان.شب ها شرجی بود و گرم،ممکن بود از گرما تلف شوند.
صبح ها پدرم زودتر از همه بیدار می شد«اِسْمِیْل بلند شو بووا،بیچاره ها گشنشونه،نگا کن از جاشون اومدن بیرون»هنوز اخلاقش خوب بود.چشم هایم را مالیدم.خیلی خوابم می آمد.باید زود می رفتم.ممکن بود دوباره خلقش تنگ شود.بزغاله ها را بوسیدم.بغل کردم و رفتم دنبال پدرم.
درِ سَتّه ای کُلّه باز بود.هیچ بزی داخلش نبود.همه بیدار شده بودند.حیاط خالی شده بود و دو بزغاله صدا می دادند.پدرم آرام شده بود.می دیدم از درون گریه می کند.انگار حرفی برای گفتن نداشت.تمام سرمایه اش رفته بود و دیگر کاری از دستش بر نمی آمد.
او مانده بود با دو بزغاله ی کوچک.به آنها نگاه کرد«کاش این دوتا رو هم برده بودن.اینا دیگه چیه که موندن جلوی چشمم».
پدرم شب ها تا دیر وقت بیدار بود.خوابش نمی برد.به هر دری می زد تا بتواند بزها را پیدا کند اما فایده ای نداشت.همسایه ها تا چند شب به خانه مان می آمدند و دلداری اش می دادند.
وقتی به صورت تکیده و غمگینش نگاه می کردم،پیرتر نشان می داد و توانش کمتر شده بود.دو قدم راه که می رفت،خسته می شد.ما دیگر هیچ وقت ندیدیم پدرم سر و صدا کند.مادرم سعی می کرد،طوری حرف بزند،شاید او را به حرف بیاورد«فِدِی سر بُچامون.خدا بزرگه چن وخت دیگه همی دو تا هم بزرگ میشن،گله ای میشن»
دلم برای سروصداهای پدرم تنگ شده بود.ساکت شده بود ومظلوم.آرزویم داشتم،پدرم دوباره بد خلقی کند.از خانه بیرون نمی رفت.ولی انگار او را نمی دیدیم.صبح ها تا دیروقت می خوابید تا روزش را سپری کند.بقیه روزش را با بزغاله ها سپری می کرد.آنها را تا نزدیکی های خانه به چرا می برد.خیلی دور نمی شد.دیگر با آنها اُنس گرفته بود.چند تا مرغ و خروس هم بودند که خودش را مشغول می کرد.
اولین روز پاییز شده بود.خیلی خوشحال بودم مدرسه ها باز شده.باید می رفتم راهنمایی.صبح زود از خواب بیدار شدم.پدرم هنوز خواب بود.بوی نان در خانه پیچیده بود.لباس های مدرسه ام را پوشیدم.شلوارم کمی کوتاه شده بود و زانوهایش پارگی داشت .مادرم آنرا روفو کرد.قول داده بود،خرماها که فروش رفت،برایم شلوار و کیف می خرد.حوصله نداشتم.تا مدرسه خیلی مانده بود.رفتم با بزغاله ها کمی سرگرم شوم.در کُلّه باز بود...
خون زیادی ریخته بود.ردخون را گرفتم.تا بالای دیوار،خون ریخته بود.
آرام از داخل اتاق کتاب هایم را برداشتم.پدرم هنوز خواب بود.دلم نیامد بیدارش کنم.مادرم را صدا زدم.بیرون آمد.وقتی دید بزغاله ها را برده اند،رنگش پرید«خیر نبینید الهی.حالا به بووات چه بگم».
آفتاب از پشت کوههای مُند بیرون آمده بود.باید سریع می رفتم مدرسه.سرو صدای بچه ها می آمد...
#معصومه_نعمتی
#ادبیات_نواحی #داستان_کوتاه
🐾🐏🐾🐏🐾🐏🐾🐏🐾🐏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین بازماندهی خاندانِ هدایت!
به سمت شما فراری ام...
از هرآنچه هست...؛
آغوش گشودهتان را میبینم... !
#عید_بیعت #عید امامت
#یاصاحب_الزمان 🩵