eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
919 ویدیو
78 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدای قهرمانان شهید سلام علیکم در جهت برگزاری دومین یادواره شهدای تخریب چی و جنگ میدان مین و بیاد مسافران پرواز آسمانی شب وصال معبر نور ، که چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۹/۳۰ در حسینه ی گلزار شهدا ی استهبان برقرار میباشد ، دلنوشته ی ذیل را با اهدا صمیمانه ترین سلام ها و تحیات ، تقدیم میدارم: در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان اسلام ، گروهی بودند که از میان خوبان ، به عنوان بهترین ها و شجاع ترین ها انتخاب می شدند و به عبارتی همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و در حالی که دور از محل استقرار لشکر ، آموزش می دیدند و اغلب در چادر می زیستند، در آسمان ، شهیر شهر شده بودند. آنان ، همانانی بودند که قبل از همه وارد عملیات می شدند و تا به امروز نیز ، صحنه عملیات را ترک نکرده اند... آری آنان تخریب چی بودند و اگر بگوییم نزدیک ترین ها به شهادت ، سخن به گزاف نرانده ایم. تخریب یعنی نافله های پشت تله های مرگ ، سجده های شکر پس از بازگشت ، نه برای زنده ماندن ، بلکه برای توفیق حیات بخشیدن... تخریب چی ، یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود ، برای حیات دیگران... تخریب چی یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده می شد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است... تخریب چی ، قدم زدن در نزدیک ترین سرزمین به خدا، مردانی که علی و فاطمه ـ علیهم السلام ـ و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند... زیارتتان قبول تخریب چی های دوران طلایی دفاع مقدس سیدرضا متولی انجمن راویان فجر فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف غرض
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف یک مسئولیت کوچک راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا یک شب حدود ساعت ۹ زنگ خانه زده شد. ناخودآگاه ترسیدم. در را باز کردم. دوتا مرد سوار موتور در حالیکه با چفیه صورتشان را پوشیده بودند پشت در بودند. یکیشان مودبانه سلام کرد و پرسید: آقای برونسی تشریف دارند؟. من ابتدا فکر کردم شاید از همرزمهای عبدالحسین باشند. گفتم: در حال حاضر خانه نیستند و جایی رفته است. پرسید: مشخص است ایشان کی بر می گردند، ما از رفقای جبهه ایشان هستیم. اگر بخواهیم ایشان را ببینیم چه وقت باید بیاییم؟. گفتم: ایشان وقتی هم که به مرخصی می آیند ما خودمان معمولاً او را بزور در خانه می بینیم. سوالاتشان انگار تمامی نداشت. مجدد پرسید: امشب چه ساعتی می آید؟. با تردید و دودلی گفتم: من دیگه ساعتش را نمی‌دانم برادر! . سرفه ای کرد ومجدد پرسید: ببخشید حاج خانم، اسم کوچک شوهر شما چیه؟. دیگر طاقت نیاوردم و با تندی گفتم: شما اگر از رفقایش هستید باید اسمش رو بدونید!. تا این را گفتم سریع موتور را روشن کردند و بدون خداحافظی رفتند. حدود ساعت ۱۰ شب عبدالحسین با یکی از دوستانش به خانه آمدند و گفت : اگر شام را بیاورید ممنون میشوم چون خیلی گرسنه هستیم. من موضوع موتورسوارها را به او گفتم و  توضیح دادم که سر و صورتشان را با چفیه بسته بودند و خودشان را معرفی نکردند. عبدالحسین و دوستش با تعجب به هم نگاهی کردند. من حس کنجکاویم تحریک شد با نگرانی پرسیدم: مگر آنها که بودند؟. عبدالحسین با دستپاچگی گفت: هیچی، هیچی..... آنها از رفقا بودند. اما حالا آنها چه میخواستند و به شما چه گفتند؟. تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کردم. من آن شب بالاخره نفهمیدم موضوع چه بوده. فردا صبح زود به مغازه همسایه مان که یک زن بود، برای خرید شیر رفتم. تا مرا دید سلام کرد. سپس گفت: متوجه شدید دیشب آمده بودند شوهرت را ترور کنند؟. من رنگ از رویم پریده و حالم بد شد. یک صندلی برای من گذاشت و من روی آن نشستم. بمن گفت: نمیخواهد خودت رو ناراحت کنی بالاخره شکر خدا به خیر گذشت. ولی خواستم بگویم که آنها اول به اینجا آمدند و آدرس شما از من خواستند. من هم بی خبر از همه جا آدرس را دادم. ولی وقتی که پسرم یدالله آمد و موضوع را فهمید از دستم عصبانی شد و مرا سرزنش کرد. من نباید آدرس را میدادم. چون آنها برای ترور آمده بودند. سپس مکثی کرد و ادامه داد: حالا برایم سوال شده که این آقای برونسی چه کاره است که برای ترور او آمده اند؟. من حسابی ترسیده بودم و برای خودم هم همین سوال مطرح بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟. همسایه ادامه داد: پسرم یدالله، معطل نکرد و فورا به بسیج محل خبر داد، و تا صبح بسیج دور خانه شما نگهبانی میداد. من بیشتر تعجب کردم. سریع به خانه آمدم. به عبدالحسین همه حرفهای مادر یدالله را گفتم. و پرسیدم چطور خودت خبر نداری که برای ترور آمده بودند. و بمن هم اصلا واقعیت را نمی گویی؟. او گفت آخه مگر من کی هستم که مرا ترور کنند؟. سپس کتش رابه تن کرد و سراغ مادر یدالله رفت و چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت : نه بابا آنها برای کشتن من نیامده بودند. مرا با یک کس دیگه اشتباهی گرفته بودند و موضوع نگهبانی بسیج هم دروغ است. مگر من کی هستم که بسیج وقتش رابرایم تلف کنه؟. حتی آنجا هم نگفت که در سپاه مسئولیت دارد. بعد از شهادتش من فهمیدم که آنروز رفته بود پیش یدالله. و خود یدالله بعد از شهادت عبدالحسین تعریف کرد که آقای برونسی  از دست من ناراحت شده بود، حتی به من تشر هم زد که: "چرا برای زنها این چیزها را تعریف می کنی که در محل فکر کنند من چه کاره هستم!". یدالله گفت: من همان روز با حاج آقا پیش مادرم رفتیم و ذهنیتی را که برایش درست شده بود، به کلی پاک کردیم. ادامه دارد... صلوات
و ای کاش صدای گرمت را در یکی از تماس هایمان داشته باشیم ❤️ تماسی از بهشت✨ پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات
🔹به مناسبت مراسم گرامیداشت شهید معمر 🌷 چند ساعت قبل از عملیات والفجر ۸بود. کنار شهید حاج محمد ابراهیمی نشسته بودم. رضا پورخسروانی امد. تعدادی کالک و نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت:حاجی اینا خدمت شما, من دیگه برم! حاج محمد گفت :کجا؟ رضا گفت:کار من دیگه تمومه, باید برم. حاج محمد زورش به رضا نرسید. هر چی گفت تو با منطقه اشنایی قبول نکرد و رفت. رضا رفت, اصغر امد. سیم چین و چند نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت حاجی من دیگه برم. حاج محمد با ناراحتی گفت یعنی چی من برم, شما اینجا رو کابل کشیدی, اگه قط شد, شما بلدی. اصغر گفت یکی رو بردم, همه خط و نشونش دادم. حاج محمد گفت نه! یک دفعه بغض اصغر شکست. تا به حال ندیده بودم یک جوان ۲۰ ساله این جور اشک بریزه. با ناراحتی مشتش رو به گونی های سنگر می زد و می گفت حاجی تو به من قول دادی! حاج محمد سر و روی اصغر را بوسید و گفت برو, تو هم برو... روز.بعد وارد فا و که شدم, دیدم یه ماشین داره شهدا را منتقل می کنه, بالاترین شهید رضا پورخسروانی بود. وارد نخلستان که شدم, دیدم پیکر یک شهید کنار یک نخل افتاده, اصغر بود, یه تیر خورده بود به پیشونیش! 🌷🌾🌷 هدیه به شهیدان رضا پورخسروانی, اصغر معمر, اکبر جوانمردی و حبیب الله ملک پور،حاج محمد ابراهیمی صلوات شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو 🌱🌹🌱🌹🌱
49.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در عملیات والفجر۸، غواصان لشکر ۱۹ فجر در اولین ساعات عملیات، قبل از سایر یگان ها موفق به عبور از اروند و شکستن خطوط محکم دفاعی دشمن در فاو می شوند... فیلمی کوتاه از آماده شدن غواص های خط شکن ۱۹ فجر ساعتی مانده به شروع عملیات والفجر۸... و یادی از شهیدان امان الله عباسی حاج مجید سپاسی باقر سلیمانی محمد دریساوی رسول ایزدی و...
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف یک
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف عمل و عملیات راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا بعد از عملیات به مرخصی آمده بود. روی بازویش رد یک تیر بود که بیرون آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جای تعجب داشت، اگر در عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید و زخم به این زودی بهبود پیدا نمی‌کرد. همین را به خودش هم گفتم. او گفت: تیر را قبل از عملیات خورده‌ام، در این عملیات من تیری نخوردم. کنجکاوی من بیشتر شد. با اصرار من ماجرا را برایم تعریف کرد گفت: تیر که خورد به بازویم، مرا در یکی از بیمارستان های یزد بستری کردند. به شروع عملیات چیزی نمانده بود. اگر می خواستم بستری شوم و بازو را عمل کنم، دیگر به عملیات نمی‌رسیدم. دکتر معاینه کرد و عکسی از بازویم گرفتند. تیر درست در بازو قرار گرفته بود. دکتر می گفت که باید حتماً عمل بشوم و خیلی هم زود باید عمل بشوم. وقتی دید برای رفتن اصرار دارم، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: این را نگاه کن گلوله توی دستت مانده! کجا می خواهی بروی؟. حتی به پرستار هم سفارش کرد و گفت: مواظب ایشان باشید! باید آماده عمل بشود!. بنابراین باید من قید عملیات را میزدم. قبل از اینکه فکر هر چیز دیگری بیفتم، فکر اهل بیت علیهم السلام افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده ای را داشتم که در قفس محبوس شده باشد. حسابی ناراحت و دل شکسته بودم. شروع کردم به دعا و نیایش. در حالت گریه و زاری، خوابم برد. دقیقاً نمی‌دانم، شاید یک حالتی بود بین خواب و بیداری. در همان عالم، جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم. ایشان برای عیادت من آمده بود. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دستشان را بردند طرف بازوی من. حس کردم که چیزی را از بازوی من بیرون آورده اند. بعد فرمودند: "بلند شو دستت خوب شده!".  با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدای شما، من دستم مجروح شده تیر داخلش است و دکتر گفته که باید حتماً عمل شوم.  ایشان فرمودند نه، تو خوب شدی. حضرت که تشریف بردند، من از جایم پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. روی بازویم دست گذاشتم، درد نمی کرد. این حس را داشتم که  خوب شده ام. سریع از تخت پایین آمدم. مشتاقانه رفتم تا لباس هایم را بگیرم. لباس ها را به من ندادند و گفتند: کجا می خواهی بروی؟ شما باید حتماً عمل بشوید!. گفتم: من باید به منطقه بروم! عملیات شروع می‌شود! و لازم نیست من عمل بشوم!. جر و بحث بالا گرفت. بالاخره مرا پیش دکتر بردند. دکتر هم مصرانه میخواست  مرا نگه دارد. هرچی گفتم مسئولیتش با خودم‌؛ قبول نکردند. بنابراین چاره‌ای نداشتم، جز اینکه حقیقت را به دکتر بگویم. او را کناری کشیدم و جریان را گفتم. ولی دکتر باور نمی‌کرد. با اصرار من، سرانجام مشروط بر این شد که از بازویم عکس بگیرند . من هم به دکتر گفتم: به این شرط عکس بگیرید که اگر خوب بودم سر و صدایش را درنیاورید و کسی نفهمد!. دکتر قبول کرد و مرا برای عکس فرستاد. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. در عکسی که از بازوی من گرفته شده بود، خبری از گلوله نبود بود! ادامه دارد... صلوات
بیت المال یک بار که محسن از جبهه به خانه آمده بود به من گفت:خواهر لطفا این پیراهن من را بشکاف و پشت و رو کن و دوباره بدوزش تا آن را بپوشم .گفتم :محسن جان ، این پیراهنت که دیگر کهنه شده،دو سال است مدام آن را می پوشی رنگش کاملا رفته.تو که پاسداری و پیراهن نو بهت می دهند ،دیگر نیازی به این کار نیست.گفت :نه خواهر ،این پیراهن و وسایلی که سپاه به ما می دهد، از بیت المال هست و تا زمانی که قابل استفاده باشد باید از آن استفاده کرد. من هم پیراهن پاسداری محسن را که رنگ و رو رفته بود، شکافتم و پشت و رو کردم و دوباره برایش دوختم . محسن آن را پوشید و به جبهه رفت. راوی: خواهرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ تداوم بعثت 🔺 رهبر انقلاب: انقلاب عظیم اسلامی در ایران مضمون بعثت را در دوره‌ی معاصر تجدید کرد؛ یعنی خداوند متعال به امام بزرگوار ما این توفیق را داد که خطّ مستمرّ بعثت نبوی را در این دوران، با ابتکار خود، با شجاعت خود، با اندیشه‌ی بلند خود، با فداکاری خود پُررنگ کند و نمایان کند؛ [این] همان خطّ بعثت است که خب در طول زمان کم‌رنگ بود، امام بزرگوار توانست آن را پُررنگ کند و جامعیّت اسلام را در عمل نشان بدهد. ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ 🌷
سردار شهید حاج مجتبی قطبی شهید روز عاشورا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
سردار شهید حاج مجتبی قطبی شهید روز عاشورا
از رزمندگان و فرماندهان بانام و قديم شهر مقدس شيراز است ، از شهداي دوست داشتني... امشب را مهمان اين عزيز باشيم، باشد كه شفيعمان باشد... ✔️ شفا از امام رضا(ع) كودك بود كه حصبه گرفت. برديمش مشهد. نرسيده به حرم نفسش رفت و بدنش كبود شد. رو به حرم گرفتمش, گفتم يا امام رضا(ع) بچه‌ام را از شما مي‌خوام... رفتيم دكتر.. گفت: بيماري به قلبش رسيده بايد به تهران ببريدش! اما دعايم كار خودش را كرده بود. نرسيده به مسافر خانه براي هميشه آن بيماري از تنش رفت... حالش روز به روز بهتر شد... ✔️ به آسمان پر كشيدم عمليات خيبر تركشي به دستش نشست و تا مرز شهادت رفت. مي‌گفت: وقتي زخمي شدم چيزي نفهميدم. احساس سبكي داشتم, مثل پر از آسمان بالا رفتم. همه دوستان شهيدم و فرشتگان احاطه‌ام كرده بودند ، اما شاديم دوام نداشت. ناگهان سقوط كردم و خودم را روي تخت بيمارستان ديدم... ✔️ هديه ازدواجش را بخشيد عروسي بود. ديدم درب يكي از اتاق‌ها بسته است. در را باز كردم ديدم مجتبي بچه‌هاي كوچك را دور خود جمع كرده و به آنها احكام درس مي‌دهد. گفت : بابا بريم فرش هديه ازدواجم را بياريم. فرش را آورديم. گفتم مباركت باشه! خنديد و گفت مبارك صاحبش باشه. زنگ زد يكي از بچه بسيجي‌هاي گردانش ، گفت : فرشت را گرفته‌ام بيا ببر! بسيجي كه فرش را برد با لبخند روي فرش كهنه اتاقش نشست. ✔️ قرض براي ازدواج گردان حضرت فاطمه(س) براي شركت در عملياتي در غرب مامور شده بود. بنا به دلايلي گردان را برگرداندم. همه گردان ، جز فرمانده آن كه مجتبي بود. رفته بود براي شناسايي محل عمل گردان كه شهيد شد... بسيجي ، كنار تربت پاک مجتبي نشسته و به شدت اشك مي‌ريخت... گفتم: چيزي شده؟؟ گفت: شما... گفتم :پدر مجتبي... گفت : من از بچه‌هاي گردانش بودم كه مجروح شدم. تا وقتي بستري بودم هميشه با گل به ملاقاتم مي‌امد. بعد از بهبودي ، پنج هزارتومان به من قرض داد تا ازدواج كنم... بعد از آن هر وقت من را مي‌ديد راهش را كج مي‌كرد تا مبادا به خاطر پول خجالت بكشم. حالا نمي‌دانم پول ايشان را بايد به چه كسي پس بدهم؟؟ گفتم : ما نمي‌خواهيم... خود آقامجتبي وصيت كرده اگر شما آمديد پولي از شما نگيريم... روحت شاد حاج مجتبی❤️🤲 راوی: پدرشهید کانال 👇 @raviyanfarss
🌸 عید مبعث مبارک باد 🌸 🆔 @raviyanfarss
همزمان با مبعث حضرت رسول(ص)، حسن روح‌الامین اثر جدید خود به‌نام «نجات دختران» را رونمایی کرد🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰ویـژه بـرنـامـه فـرزنـدان روح الـلّـه🔰 💠گرامیداشت روز پاسدار و اعیاد شعبانیه 🔹همراه با تجلیل از خانواده سرداران شهید شهرستان گراش 🔹تجلیل از عوامل اجرایی نمایش نرگس زار در آتش 🔻با حضـور: ➖پدر شهید پاسدار مدافع حرم عبدالکریم پرهیزگار ➖جانباز مدافع امنیت فراجا موسی نوروزی ➖همسر پاسدار شهید مدافع امنیت نورالدین جنگجو 🎤با اجرای خواننـده حماسـی: ابراهیم شیشه‌گر ـ از شیراز 📆زمان: پنجشنبـه ۴ اسفنـدمـاه ۱۴۰۱ 🕗 ساعـت ۲۰ 🏤 مـکـان: سـیـنـمـا فرهنـگ گـراش ❇️ همراه با مولودی خوانی کربلایی محمدرضا هدایتی ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
موضوع خواب پيامبر (ص) يك شب خواب ديدم كه در زمان پيغمبر واقع شده ام وآن زمان ، زمان جهالت بود .عدّه اي از اعراب مشغول كار كردن بودند. يك وقت پيغمبر اسلام (ص) به طرف آن مردم آمد وخود را پيغمبر معرفي كرد اما اعراب حرف ايشان را تكذيب مي كردند وپيغمبر را مي آزردند يك وقت من ديدم كه به پيغمبر سنگ مي زنند من آن وضع را تحمل نكردم وخود را سپر پيامبر (ص) قرار دادم وهرچه سنگ بود نمي گذاشتم به پيغمبر بخورد ولي يك وقت يك نفر ، يك سنگ پرتاب كرد وبه سر مبارك پيامبر خورد وخوني شد وبعد من وپيامبر آنجا را ترك كرديم بعدا كه از خواب بيدارشدم شك كردم كه آنكه در خواب بوده پيامبر است . وقتي كتاب (تعبير ) خواب را باز كردم به حديثي برخورد كردم كه خود پيامبر فرموده بود: شيطان نمي تواند در خواب به شكل ما ظاهر شود.