eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
985 ویدیو
81 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
حیا وغیرتش زبانزد بود 🔹سید محمد در دعوت های خانوادگی پیش نماز ما بود.سرش را از روی زمین بلند نمی‌کرد در رابطه با نامحرم خیلی حساس بود. 🔹حتی با زنهای بستگان نزدیکش امکان نداشت سر یک سفره غذا بخورد . 🔹از شنیدن غیبت بشدت ناپرهیزی می کرد‌. نه از خودش تعریف می‌کرد و نه دوست داشت از او تعریف کنند. 🔹از ۱۳ سالگی بطور جدی نماز می خواند و روزه می‌گرفت. از اولین چهارهزارتومانی که مستقلا بدست آورد خمس داد‌ .اصرار زیادی در حفظ و حراست از آبرو و موقعیت سپاه داشت. 🔹از کارهای رزمی او خانواده او اطلاع زیادی ندارند تنها می دانند که او بعد از انقلاب و از اولین لحظات شروع جنگ تحمیلی با مسائل جنگ ودرگیریهای داخلی درگیر بود. راوی : مادر شهید
... برای جعفر🌹 ❤️❤️❤️ بود بود بود بود با بود بود بود بود بود ای داشت در پشت آن چهره ای که همیشه بود ، مگر آنگاه که یارانش پر می کشیدند و تنهایش میگذاشتن... رفیق بود و هنوز هم رفیق است ... رفیق#🥺 کافیست سراغش را بگیری یا کنار پاکش ، بالای سر مزاری که هم در آن نیست!🥺 بنشینی و دردل کنی و یاد سیمای پراز با اون چشمان شادش بیوفتی و او هم بیاید ، حضورش را حس کنی و آنچه میخواهی را برزبان جاری سازی.... و و روانت را به او بسپاری و را بر قلبت بتاباند و آنگاه آرامشی ماندگار تمام وجودت را فرا بگیرد ❤️ هنوز جعفر ، میکند از آن جنسی که میگفتند: ... ساده و رفیق ... جعفر یک هست ، هم برای رفقای قدیمی هم رفقاییکه امروز تازه با آن شده اند... ایام تولد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعی از سرداران شهید اسفندماه استان فارس
بیت المال با موتور بود که اومد خونه،دیدم رفت لباس عوض کرد و گفت که می خوام برم گوشت بگیرم . گفتم بابا چرا پس اومدی خونه ؟ ! تو مسیرت که چند تا قصابی بود، گوشت می‌گرفتی و میومدی . گفت :بابا ، نمی خواستم با لباس پاسداری برم قصابی! دوست ندارم بخاطر لباس من گوشت خوبش رو به من بدهند و گوشت های به‌دردنخور رو به بقیه مردم. و اینکه موتوری که من سوار بر اون هستم از بیت المال هست، و من فقط برای کارهای مربوط به سپاه می‌تونم از اون استفاده ‌کنم نه برای کارهای شخصی خودم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف عمل
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف مکاشفه راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف کرد. او گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم؛ در داخل جعبه های مخصوص، مهمات می‌گذاشتیم و در شان را می بستیم. گرم کار بودیم که یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. او داشت پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم حتما از این خانم هایی است که به جبهه میآیند.  اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را اجازه نمی دهند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم، همه مشغول کارشان بودند و بی تفاوت رفت و آمد می کردند، انگار که آن خانم را نمی دیدند!. موضوع برایم عجیب و سوال بود و جریان را عادی نمیدیدم. کنجکاو شدم بفهمم جریان چی است. رفتم نزدیکتر بنحوی‌که رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و با احتیاط گفتم: خانم جایی که مردها هستند شما نباید زحمت بکشید. روی ایشان بطرف من نبود. به تمام قطع ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟. یک آن من یاد امام حسین سلام الله علیها افتادم و اشک توی چشم هایم حلقه زد. خدا به من لطف کرد که فورا متوجه موضوع شدم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم همانطور که رویشان آن طرف بود فرمودند: هر کس که یاور ما باشد، البته ما هم او را یاری می کنیم. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف مکا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۶٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نزدیک پل هفت دهانه راوی : ماشاالله شاهمرادی بنام خدا یکی از بچه ها در عملیات زخمی شده بود و پشت خاکریز افتاده بود، تقریباً سی یا چهل متر آن طرف تر.. دو، سه بار بلند شد با جان کندن و سختی، یکی، دو قدم برداشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاری کرد،  دیگر نتوانست بلند شود.  موقعیت بدی داشت. درست افتاده بود زیر دید دشمن و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت ما هم از بالای خاکریز برای حمایت از او بطرف دشمن شدید آتش میریختیم. عراقی‌ها پشت خاکریز آب کرده بودند و آنجا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز از آنجا  رد میشد. ولی نمیدانم چه شد که آن نفر که برای نجات مجروح رفت همان اول کار داخل گل ها گیر کرد. کمی بعد خودش راهم به زور توانست از آنجا نجات بدهد. لحظه ها نفس گیر و طاقت فرسا بود. یک نفر داشت جلوی چشمان ما جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد. سه تا دیگر از بچه ها خودشان را به دل آتش زدند تا او را نجات دهند اما آنها هم دست خالی برگشتندذ. دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم. گفتم: این بار من میروم . بچه ها گفتند: تو اولا هیکلت کوچیک است. در ثانی، به چم و خم کار وارد نیستی. من گفتم: شما کارتان نباشد، من میروم و درستش می کنم. سریع رفتم به سنگر خمپاره انداز ها، پشت خاکریز کانال. جایی را به آنها نشان دادم و گفتم: شما باید یک خمپاره فسفری، انجا  که من بشما نشان می‌دهم بیندازید، تا دود کند و فضا قابل رویت نباشد. آنها از پیشنهاد من خوششان آمد زیرا با این کار جلوی دید دشمن گرفته میشد، فقط باید مشکل گل ها را حل می کردیم. من گفتم: دیگر توکل به خدا می روم، انشاالله که بتوانم او را بیاورم. سریع خمپاره را انداختند به همان نقطه که من گفته بودم. به محض اینکه خمپاره عمل کرد و دود آنجا را گرفت از خاکریز بیرون زدم و خودم را به آن مجروح رساندم. زود او را بلند کردم و روی دوش انداختم. هیکلش درشت بود و من به دلیل سن و سال کم، جثه درشت و قوی نداشتم، حملش برایم سخت بود. با اینکه دشمن دیدش کور شده بود، ولی چون که گرای آن منطقه را داشت، هنوز آتش می ریخت. او را تا نزدیک خاکریز حمل کردم، ولی گل و لای مانع کار می شد. از طرفی، بخاطر دود خمپاره فسفری نفسم هم تنگ شده بود. آخرش هم موج یک خمپاره مرا پرتاب کرد آنطرفتر، و من دیگر حسابی بریده بودم. با حالت اغما بین گل ولای نمی‌توانستم تکان بخورم. همینطور که مانده بودم احساس کردم یک نفر آمد و آن زخمی را با خودش برد و سپس سریع برگشت مرا نجات داد. از قدرت و توانش و شیوه کارش معلوم بود که رزمنده با تجربه‌ای است. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه‌ها تشر زد و گفت: چرا اجازه دادید این بنده خدا با جثه کوچکش این کار را انجام بدهد؟!.  آنها گفتند: خودش رفت آقای برونسی، هرچه ما به او گفتیم نرو گوش نکرد. تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه ای گرفتم. می دانستم که او فرمانده گردان عبدالله است، ولی تا آن موقع خودش را ندیده بودم. چشم هایم را باز کردم. صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی به من داد. خودش مرا در داخل یک خودرو ایفا گذاشت، کوله پشتی من را آورد به بچه ها سفارش مرا کرد و خواست که هوای مرا داشته باشند که توی ایفا اذیت نشوم. بچه ها مرا به بهداری پشت خط رساندند. ادامه دارد... صلوات