eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
721 ویدیو
71 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 رهبر معظم انقلاب اسلامی: هرکجا مردم وارد شدند ما پیروز شدیم✌️ @raviyanfarss
بیاد جانباز و استاد راوی استان فارس برادر سیدکریم شریف سعدی و همه ی عزیزانی که در بستر بیماری قرار دارند... لطفا ۵ مرتبه سوره حمد قرائت فرمائید.. @raviyanfarss
پخش فیلم سینمایی "موقعیت مهدی" با محوریت زندگی ، سردارشهید مهدی باکری امروز چهارشنبه دوم فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۶ شبکه اول سیما @raviyanfarss
انا لله و انا الیه راجعون بار دیگر یکی از یاران جا مانده از قافله ی شهدا ، اما در آرزوی شهادت، برادر مهربان و مومن : حاج اسماعیل گل سنبل (ذوالقدرنیا) پس از تحمل سالیان زیاد درد و رنج باقیمانده از دوران دفاع مقدس که با صبر و شکیبایی مثال زدنی سپری می نمود ، در چهارشنبه ، آخرین روز ماه شعبان ۱۴۴۴ مصادف با دوم فروردین ۱۴۰۲ در جوار رحمت الهی سکنی گزید و به یاران و دوستان شهیدش پیوست. روح مطهرش شاد است در جوار شهیدان تا ابد جاودان مراسم تشییع و تدفین ، جمعه چهارم فروردین از حرم مطهر حضرت سید علاءالدین حسین(علیه السلام) ساعت ۱۵ صبح به طرف دارالرحمه و مراسم ختم ، شنبه ۵ فروردین از ساعت ۱۵:۰۰ تا ۱۶:۳۰ در مسجد امام حسن مجتبی(علیه السلام) بلوار مدرس کوی آزادگان ، خیابان مریم ، روبروی پاسگاه انتظامی برگزار می‌گردد. @raviyanfarss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️🏻🤲 دعای رهبر معظم انقلاب ، امروز در پایان محفل انس با قرآن کریم پروردگارا بحق محمد و آل محمد: 🔹️ما را با قرآن محشور کن. 🔸️ما را با قرآن زنده بدار، 🔹️با قرآن در قبر و قیامت محشور بفرما. 🔸️بیشترین بهره قرآنی را برای ما مقدر بفرما. 🔹️جامعه ما را جامعه قرآنی قرار بده. 🔸️کسانی که به ما قرآن تعلیم کردند، کسانی که تجوید یادمان دادند، کسانی که رموز قرآنی را به ما تعلیم کردند، پروردگارا آنها را مشمول لطف و رحمت خودت و مغفرت خودت قرار بده. 🔹️اساتید قرآنی ما را خداوند ان‌شاءالله با اولیائش محشور کند. ⭐️ @raviyanfarss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دعای روز دوم ماه مبارک رمضان 🔺یادمان شهدای چذابه ⭕️اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین. 🔸خدایا، مرا در این ماه به خشنودی ات نزدیک کن و از خشم و انتقامت برکنار دار و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان ترین مهربانان. 🔸یادمان شهید حسن باقری 🔹محلی برای تفکر @yademan_hasanbaghari
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍روای: حاج سید رضا متولی 🔸این قسمت: غرق درخون...
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دعای روز سوم ماه مبارک رمضان 🔸یادمان شهدای فتح المبین بسم الله الرحمن الرحیم ⭕️اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. 🔸خدایا، در این ماه به من تیزهوشی و بیداری روزی کن و از بی خردی و اشتباه دورم ساز و از هر خیری که در این ماه نازل می کنی، برایم بهره ای قرار ده و به حق جودت، ای بخشنده ترین بخشندگان. 🔸
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گردان آماده راوی : مجید اخوان بنام خدا چند روزی به عملیات بدر مانده بود آقای برونسی به مرخصی رفته بود. وقتی برگشت، بلافاصله شروع کرد به تدارک تیپ    برای عملیات. یک روز در چادر فرماندهی نشسته بودیم. خیلی در فکر بود. یکباره به من نگاهی کرد و گفت: اخوان این عملیات، دیگر عملیات آخر منه. با خنده گفتم: این حرف ها چیه حاج آقا! شما این همه عملیات انجام داده‌اید حالا حالاها باید باشید!. گفت: همان که به تو گفتم این عملیات آخره. گفتم: شما همیشه حرف از شهادت می‌زنید. اگر شما خدای نکرده بروید بچه ها چه کار کنند؟. آرام و خونسرد گفت: اینها همش حرفه، من چیزی دیدم که میدانم این عملیات آخر من است. من روحیه او را شناخته بودم. کنجکاو شدم فکر کردم حاجی خیلی داره روی این قضیه مانور میکنه. نکنه واقعاً........ یک روز او را کناری کشیدم پرسیدم: چه خبر شده؟ چی شده که همش از شهادت حرف میزنی واقعیت را به من بگو!. یکباره زد زیر گریه، خیلی شدید، با ناله گفت: چند شب پیش مادرم را در خواب دیدم. منظورش از مادر حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بود. همیشه این الفاظ را به کار می برد. گفت توی همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیایی!. بنابراین مطمئن هستم در همین عملیات شهید میشوم. مات و مبهوت مانده بودم. تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم رفتن او بود. گریه اش کمی آرام شد. ادامه داد: مطمئن هستم با این عملیات مهلتی را که برام مقرر کرده اند تا روی زمین زندگی کنم تمام می شود، و باید بروم!. مطمئن حرف میزد و بز و رفت. تقریباً سه روز مانده بود به عملیات، بمن گفت: که میخواهد برود سر و صورت را اصلاح کند. سابقه نداشت قبل از عملیات به سلمانی برود. همین باعث اضطراب من شد. وقتی برگشت سر و ریشش را اصلاح کرده بود. شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت، به حمام رفت. وقتی برگشت لباس فرم تمیزی تنش بود و بوی عطر هم میداد. اصلاً سابقه نداشت در منطقه آنهم قبل از عملیات لباس فرم سپاه بپوشد. همیشه با لباس بسیجی به عملیات میرفت. از او پرسیدم: حاج آقا چه خبر شده لبخندی زد و به صورت خاص گفت: تو که میدانی، چرا سوال می کنی؟ بدجوری حال من گرفته شد. همش فکر میکردم دارم چیز خیلی مهمی را گم می کنم. هرچه به ساعت عملیات نزدیک می‌شدیم، تپش قلبم تندتر می شد. . ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گردان  آماده راوی : مجید اخوان بنام خدا عملیات بدر از آن عملیات های مشکل نفس گیر بود. مخصوصاً که از منطقه آبی به مسافت ۴۰ کیلومتر عبور کرده بودیم و آن طرف بعد از دجله و فرات در جاده حساسی مستقر شدیم. از آنجا هم به طرف چهارراه خندق که بعدها آن را چهار راه شهادت نامیدند، عراقی ها را عقب زدیم. دشمن به تمام معنا یک دیوانه شده بود. عزمش را جذب کرده بود چهار راه را بگیرد. بعد هم آن جاده حیاتی را، و بعد از آن ما را به داخل آب بریزد. درگیری هر لحظه شدید تر میشد. من بیقرار و ناآرام  شده بودم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتش برایم مهم بود. میخواستم بدانم بالاخره پیش بینی هایش چه می‌شود. پا به پایش میرفتم. البته وظیفه من هم همین را ایجاد می‌کرد. در آن گیر و دار به من گفت: اخوان برگرد و گردان آماده را سریع با خودت بیاور!. یکباره من یخ کردم. گفتم: حاج آقا در این موقعیت؟!. با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. چون نمیخواستم از کنارش دور شوم. گفت: اگر گردان را نیاوری پاتک های سنگین دشمن کار بچه ها را خیلی مشکل می‌کند. سریع برو گردن را بیاور!. این دستور؛ یعنی اینکه من ۴۰ کیلومتر با قایق بروم تا به خشکی برسم، از آنجا سوار موتور شوم، و به پادگان بروم، آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. این کار خودش  حداقل ۴ ساعت طول می کشید.حال عجیبی نمیگذاشت از حاجی جدا شوم. او همچنان مرا نگاه می کرد منتظر جواب من بود. به ناچار خداحافظی کردم و راه افتادم. سریع خود را لب آب رساندم سوار قایق شدم. با سرعت زیاد که ممکن بود، جلو میرفتم. اختیار را از دست داده بودم. گویی حس میکردم اتفاقی می افتد. میخواستم هرچه سریعتر برگردم. در هر صورت به خشکی رسیدم و سوار موتوری شدم. به پادگان رفتم. گردان آماده را حرکت دادم همان مسیر را برگشتم. بچه ها را به خط کردم. همراه گردان دوان دوان به سمت جاده حیاتی و سپس از جاده به سمت چهارراه خندق روان شدیم. سه کیلومتر با چهار راه فاصله داشتیم. جلوی گردان میدویدم. یکباره یکی از بچه های لشکر جلوی مرا گرفت، گفت : کجا میروی اخوان؟. باسر و صدا گفتم: گردان را به چهارراه می رسانم. گفت: که از این جلوتر نباید بروید!. با تعجب پرسیدم: چرا؟.  گفت: عراقی ها چهار راه را گرفته اند!. گفتم: چه جوری چهار راه را گرفته اند؟ حاجی الان اونجاست! ارفعی و وحیدی هم آنجا هستند! اینها همه آنجا هستند!.  سرش را پایین انداخت ناراحت وغمگین، گفت:بی فایده است همه آنها رفتند. گفتم شوخی نکن! چی چی همه‌شان رفتند. خود حاجی دستور داد برو گردان را بیاورد. گفت: نیم ساعت قبل همه رفتند. هر چه به آنها اصرار کردیم به عقب بیایند نیامدند. تا آخرین لحظه آنها مقاومت کردند. به دشمن تلفات زیادی وارد نمودند،  تانکهای آنها را زدند...... ولی........ حالا حتماً یا شهید شدند یا اسیر.   من طاقتم طاق شد، شروع کردم به دویدن به طرف چهارراه. ولی بلافاصله چندتا از نیروها مرا از پشت سر گرفتند.  و نگذاشتند جلوتر بروم. در همین گیر و دار یکباره علی قانعی از گرد راه رسید. شاید آخرین نفر بود که از چهار راه برگشت. به طرفش دویدم. پرسیدم علی چه خبر؟. با ناراحتی و بغض گفت: حاجی رفت. من خودم با چشم خودم دیدم. حاجی با لباس فرم روی زمین افتاده بود وقتی او را برگرداندم دیدم خودشه! خود حاجی بود. حیدری هم چند قدم آنطرفتر افتاده بود. مطمئن هستم!. طرف چپ بدن حاجی سر تا سر ترکش خمپاره خورده بود. هیچ حرکتی نداشت مشخص بود که دردم شهید شده. علی قانعی یکی از افراد مهم لشکر بود. قطعاً حرف او مدرک بود. کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره تمام لشکر نشسته بود. . ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گردان آماده راوی : مجید اخوان بنام خدا شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد. بچه ها، بجای اینکه ضربه روحی بخورند قویتر شده بودند. میگفتند: با چنگ و دندان هم که شده، باید این جاده را حفظ کنیم. تمام رفت و آمد ما از همان جاده ۱۵ متری بود که اگر از دست می دادیمش شکست مآن حتمی بود. دشمن همه هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توی آب. آتش از هر لحظه شدیدتر میشد؛ با هلیکوپتر میزد،  خمپاره اندازها و توپخانه هاش، یک آن آرام نمیگرفتند. از جناحین، مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جذم کرده بودند جاده را از دست ندهند. میگفتند این جاده، جاده ای است که خون شهید برونسی به خاطرش ریخته شده. حکمت آوردن گردان آماده را حالا می‌فهمیدم. تا شب تمام پاتک ها را دفع کردیم. شب، دشمن از نفس افتاد. بچه های ما، انگار تازه به نفس آمده بودند. میخواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه را بیاورند. ولی فرمانده ها راضی نمیشدند. کار به جاهای باریک کشید. قرار شد با فرمانده لشکر تماس بگیریم. تماس گرفتیم. گفت: اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست. چون میداند چند تا شهید سر چهارراه دارید، اگر بروید، فقط به تعداد شهدا اضافه می‌شود!. به هر قیمتی بود دندان روی جگر گذاشتیم!. فردای آن شب، ما چند اسیر گرفتیم. از آنها بازجویی کردیم؛  حرف فرمانده لشکر درست بود. نه تنها دشمن با تیربار هایش منتظر ما بود، بلکه دورتادور جنازه ها را مین ریخته بودند. خدا رحمتش کند شهید برونسی را بارها می‌گفت: دوست دارم مثل مادرم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مفقودالاثر باشم.. آرزویش برآورده شده بود. دو ماه بعد روح پاکش را در مشهد مقدس تشییع کردیم. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٨۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف آن شب بیاد ماندنی راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا یازده سال از شهادت عبدالحسین می‌گذشت. زندگی ما با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را داشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه روی دوشم سنگینی می‌کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تک و تنها میباشم با یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. با آمدن عید شرایط دشوار تر هم میشد. روزها به این وضع می گذشت. یاد قرض ها همه فکر من را مشغول کرده بود. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید آنها را به عهده نگرفت. هرچه قناعت میکردم باز نمیشد. ما به زور اداره می شدیم چه برسد به اینکه بخواهیم قرضها را هم بدهیم. یک روز به بهشت امام رضا رفتم سر خاک شهید نشستم و درد دل کردم. گفتم: شما رفتی و مرا با این بچه ها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه همین قرض ها اذیتم می کند، اگر بطریقی بتوانم از این قرض ها خلاص شوم خیلی خوب است. زیاد با او حرف زدم و کلی گریه کردم. اما موقعی که خواستم برگردم آرامش عجیبی داشتم. هفته بعد در ایام عید بود، با بچه ها در خانه نشسته بودبم. زنگ زدند. دستپاچه از بچه ها خواستم دوروبر اتاق را جمع و جور کنند حتماً مهمان آمده. حسن رفت در را باز کرد. وقتی برگشت حال و هوایش طور دیگری شده بود. دست و پایش را گم کرده بود. با تعجب اظهار کرد: آقا....... آقا!. من فکر کردم اتفاقی افتاده رفتم بیرون و چیزی را که دیدم هیجانم بیشتر شد. باور نمیکردم که مقام معظم رهبری از درب حیاط به داخل تشریف آورده اند. ایشان خیلی مهربان و گرم سلام کردند. من با لکنت زبان جواب دادم. با هیجانی وصف ناشدنی تعارف کردم: بفرمایید داخل!.... خودشان با چند نفر دیگر به داخل خانه وارد شدند. بقیه محافظین و همراهان بیرون خانه و داخل حیاط منتظر ماندند. اینکه رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمده بودند، برای ما غیر منتظره و باور نکردنی بود. نزدیک یک ساعت در محضر ایشان بودیم. ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند صحبت کردند. بچه ها غرق گوش دادن شدند و لذت می بردند. آقا حال هر کدامشان را جدا جدا پرسیدند و به هر کدام جدا جدا توصیه هایی فرمودند. به جرأت می‌توانم بگویم که در آن لحظه ها، بچه ها  نه تنها احساس یتیمی نکردند بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم. زودتر از آنکه فکرش را میکردم تمام مسائل حل شد. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا متاسفانه باخبر شدیم مادر بزرگوار راوی گرانقدر جناب آقای مصطفی مرادی دارفانی را وداع گفته اند. ضمن عرض تسلیت و ابراز همدردی ، از خدای بزرگ صبر را مسئلت میکنیم و جهت شادی روح مطهر این بانوی گرامی سوره مبارکه حمد قرائت میکنیم. ان شاالله ، زمان تشییع و مراسم ترحیم اطلاع رسانی خواهد شد. @hatef10012
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۳۹۵/۱/۶ سالروز شهادت استاد خلبان سرهنگ پاسدارشهید حجت اله خرمدشتی و شهدای گرانقدر امداد و نجات گروه بالگرد سید الشهدا (ع ) هوا نیروز نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد. شادی روح پاک و مطهرشان صلوات🤲 @raviyanfarss
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف وصلت راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا چهارده سال از شهادت عبدالحسین می‌گذرد. بارها خوابش را دیده ام، مخصوصا هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد این مسئله طوری طبیعی شده که دیگر تا اورا در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده‌اند و برایشان عادی شده است. در ازدواج فرزند سوم من مهدی، سال ۱۳۷۶، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. مشکلی که حسابی ما را اذیت میکرد.   با خانواده دختر  همه صحبت ها را کرده بودیم و قرار و مدار ها را گذاشته بودیم. چهار روزی مانده بود به عقد، از چند روز قبل هر صبح که از خواب بیدار می شدند اول از همه بچه ها پیش من می آمدند و می پرسیدند: بابا را در خواب ندیدی!.  خودم هم کسل و ناراحت می گفتم: نه، خواب ندیدم!. آنها با خاطر جمعی می گفتند:  این وصلت سر نمی‌گیرد، چون مادر بابا را در خواب ندیده. با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدی به حلشان نداشتیم. دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم. توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش نشسته. آنجا را به عمرم ندیده بودم. جلوی عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که روی آن نوشته هایی داشت با آن چشم های جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد. بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: می خواهید از دست بچه ها فرار کنید؟. خندید و آرام گفت: نه، فرار نمیکنم. از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به آنها موضوع ورقه و امضای آن در خواب را گفتم. با خوشحالی گفتند: پس این وصلت سر می‌گیرد. دیگر نمیخواد غصه بخوری!. مهدی بیشتر از همه غصه می‌خورد، ولی واقعاً ناراحتی ما تمام شد و نفهمیدیم مشکلات چگونه حل شد. روز عقد به محضر رفتیم و عاقد خطبه های عقد را خواند.. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٨٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف نظر عنایت شهید راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا آن سال حسین و دختر بزرگم پشت کنکور ماندند و قبول نشدند. بین دوست و دشمن، بعضی ها می گفتند: اینها فرزند شهید هستند و سهمیه هم که دارند عجیبه که در کنکور قبول نشدند. بعضی از آنها که بیشتر فضولی می کردند، طعنه های دیگری هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند. حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر ازمن، بچه ها رنج میکشیدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جایی نرسید. گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعد هم نداشتند. همان روزها، شب جمعه بود که رفتم سر مزار شهید. فاتحه ای خواندم و مدتی پای قبر نشستم. همینطور با روح او درد دل میکردم و با زمزمه حرف میزدم. وقتی خواستم بیایم،  ‌از قبول نشدن بچه ها در کنکور شکایت کردم و از اینکه بعضی کنایه می زنند به او چنین گفتم: شما که درجایگاه خوبی هستی،  به جان دختر عزیزمان زینب که از خدا بخواه، و از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بخواه که بچه هایت امسال قبول بشوند. بنا بر تجربه های قبلی، یقین داشتم دعایم بی اثر نمی ماند،  مدتی بعد عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار بیشتر شده بود؛ طوری که با علاقه و پشتکار زیادی درس میخواندند.  کنکور سال بعد، هردوشان با هم قبول شدند،  آنهم با رتبه خوب هر دو در دانشگاه مشهد قبول شدند. این را به جز نظر عنایت شهید چیز دیگری نمی دانم... ادامه دارد... صلوات