انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گر
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
گردان آماده
راوی : مجید اخوان
بنام خدا
عملیات بدر از آن عملیات های مشکل نفس گیر بود. مخصوصاً که از منطقه آبی به مسافت ۴۰ کیلومتر عبور کرده بودیم و آن طرف بعد از دجله و فرات در جاده حساسی مستقر شدیم. از آنجا هم به طرف چهارراه خندق که بعدها آن را چهار راه شهادت نامیدند، عراقی ها را عقب زدیم. دشمن به تمام معنا یک دیوانه شده بود. عزمش را جذب کرده بود چهار راه را بگیرد. بعد هم آن جاده حیاتی را، و بعد از آن ما را به داخل آب بریزد. درگیری هر لحظه شدید تر میشد. من بیقرار و ناآرام شده بودم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتش برایم مهم بود. میخواستم بدانم بالاخره پیش بینی هایش چه میشود. پا به پایش میرفتم. البته وظیفه من هم همین را ایجاد میکرد.
در آن گیر و دار به من گفت: اخوان برگرد و گردان آماده را سریع با خودت بیاور!.
یکباره من یخ کردم. گفتم: حاج آقا در این موقعیت؟!.
با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. چون نمیخواستم از کنارش دور شوم. گفت: اگر گردان را نیاوری پاتک های سنگین دشمن کار بچه ها را خیلی مشکل میکند.
سریع برو گردن را بیاور!.
این دستور؛ یعنی اینکه من ۴۰ کیلومتر با قایق بروم تا به خشکی برسم، از آنجا سوار موتور شوم، و به پادگان بروم، آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. این کار خودش حداقل ۴ ساعت طول می کشید.حال عجیبی نمیگذاشت از حاجی جدا شوم. او همچنان مرا نگاه می کرد منتظر جواب من بود. به ناچار خداحافظی کردم و راه افتادم. سریع خود را لب آب رساندم سوار قایق شدم. با سرعت زیاد که ممکن بود، جلو میرفتم. اختیار را از دست داده بودم. گویی حس میکردم اتفاقی می افتد. میخواستم هرچه سریعتر برگردم. در هر صورت به خشکی رسیدم و سوار موتوری شدم. به پادگان رفتم. گردان آماده را حرکت دادم همان مسیر را برگشتم. بچه ها را به خط کردم. همراه گردان دوان دوان به سمت جاده حیاتی و سپس از جاده به سمت چهارراه خندق روان شدیم. سه کیلومتر با چهار راه فاصله داشتیم. جلوی گردان میدویدم. یکباره یکی از بچه های لشکر جلوی مرا گرفت، گفت : کجا میروی اخوان؟. باسر و صدا گفتم: گردان را به چهارراه می رسانم.
گفت: که از این جلوتر نباید بروید!. با تعجب پرسیدم: چرا؟. گفت: عراقی ها چهار راه را گرفته اند!.
گفتم: چه جوری چهار راه را گرفته اند؟ حاجی الان اونجاست! ارفعی و وحیدی هم آنجا هستند! اینها همه آنجا هستند!. سرش را پایین انداخت ناراحت وغمگین، گفت:بی فایده است همه آنها رفتند.
گفتم شوخی نکن! چی چی همهشان رفتند. خود حاجی دستور داد برو گردان را بیاورد. گفت: نیم ساعت قبل همه رفتند. هر چه به آنها اصرار کردیم به عقب بیایند نیامدند. تا آخرین لحظه آنها مقاومت کردند. به دشمن تلفات زیادی وارد نمودند، تانکهای آنها را زدند...... ولی........ حالا حتماً یا شهید شدند یا اسیر.
من طاقتم طاق شد، شروع کردم به دویدن به طرف چهارراه. ولی بلافاصله چندتا از نیروها مرا از پشت سر گرفتند. و نگذاشتند جلوتر بروم. در همین گیر و دار یکباره علی قانعی از گرد راه رسید. شاید آخرین نفر بود که از چهار راه برگشت. به طرفش دویدم. پرسیدم علی چه خبر؟.
با ناراحتی و بغض گفت: حاجی رفت. من خودم با چشم خودم دیدم. حاجی با لباس فرم روی زمین افتاده بود وقتی او را برگرداندم دیدم خودشه! خود حاجی بود. حیدری هم چند قدم آنطرفتر افتاده بود. مطمئن هستم!. طرف چپ بدن حاجی سر تا سر ترکش خمپاره خورده بود. هیچ حرکتی نداشت مشخص بود که دردم شهید شده.
علی قانعی یکی از افراد مهم لشکر بود. قطعاً حرف او مدرک بود.
کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره تمام لشکر نشسته بود. .
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گرد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
گردان آماده
راوی : مجید اخوان
بنام خدا
شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد. بچه ها، بجای اینکه ضربه روحی بخورند قویتر شده بودند. میگفتند: با چنگ و دندان هم که شده، باید این جاده را حفظ کنیم.
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ۱۵ متری بود که اگر از دست می دادیمش شکست مآن حتمی بود. دشمن همه هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توی آب. آتش از هر لحظه شدیدتر میشد؛ با هلیکوپتر میزد، خمپاره اندازها و توپخانه هاش، یک آن آرام نمیگرفتند. از جناحین، مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جذم کرده بودند جاده را از دست ندهند. میگفتند این جاده، جاده ای است که خون شهید برونسی به خاطرش ریخته شده.
حکمت آوردن گردان آماده را حالا میفهمیدم. تا شب تمام پاتک ها را دفع کردیم. شب، دشمن از نفس افتاد.
بچه های ما، انگار تازه به نفس آمده بودند. میخواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه را بیاورند. ولی فرمانده ها راضی نمیشدند. کار به جاهای باریک کشید. قرار شد با فرمانده لشکر تماس بگیریم. تماس گرفتیم. گفت: اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست. چون میداند چند تا شهید سر چهارراه دارید، اگر بروید، فقط به تعداد شهدا اضافه میشود!.
به هر قیمتی بود دندان روی جگر گذاشتیم!.
فردای آن شب، ما چند اسیر گرفتیم. از آنها بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود. نه تنها دشمن با تیربار هایش منتظر ما بود، بلکه دورتادور جنازه ها را مین ریخته بودند.
خدا رحمتش کند شهید برونسی را بارها میگفت: دوست دارم مثل مادرم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مفقودالاثر باشم..
آرزویش برآورده شده بود.
دو ماه بعد روح پاکش را در مشهد مقدس تشییع کردیم.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گرد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
آن شب بیاد ماندنی
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
یازده سال از شهادت عبدالحسین میگذشت. زندگی ما با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را داشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه روی دوشم سنگینی میکرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تک و تنها میباشم با یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. با آمدن عید شرایط دشوار تر هم
میشد.
روزها به این وضع می گذشت. یاد قرض ها همه فکر من را مشغول کرده بود. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید آنها را به عهده نگرفت. هرچه قناعت میکردم باز نمیشد. ما به زور اداره می شدیم چه برسد به اینکه بخواهیم قرضها را هم بدهیم. یک روز به بهشت امام رضا رفتم سر خاک شهید نشستم و درد دل کردم. گفتم: شما رفتی و مرا با این بچه ها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه همین قرض ها اذیتم می کند، اگر بطریقی بتوانم از این قرض ها خلاص شوم خیلی خوب است. زیاد با او حرف زدم و کلی گریه کردم. اما موقعی که خواستم برگردم آرامش عجیبی داشتم.
هفته بعد در ایام عید بود، با بچه ها در خانه نشسته بودبم. زنگ زدند. دستپاچه از بچه ها خواستم دوروبر اتاق را جمع و جور کنند حتماً مهمان آمده.
حسن رفت در را باز کرد. وقتی برگشت حال و هوایش طور دیگری شده بود. دست و پایش را گم کرده بود. با تعجب اظهار کرد: آقا....... آقا!.
من فکر کردم اتفاقی افتاده رفتم بیرون و چیزی را که دیدم هیجانم بیشتر شد.
باور نمیکردم که مقام معظم رهبری از درب حیاط به داخل تشریف آورده اند. ایشان خیلی مهربان و گرم سلام کردند. من با لکنت زبان جواب دادم. با هیجانی وصف ناشدنی تعارف کردم: بفرمایید داخل!.... خودشان با چند نفر دیگر به داخل خانه وارد شدند. بقیه محافظین و همراهان بیرون خانه و داخل حیاط منتظر ماندند.
اینکه رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمده بودند، برای ما غیر منتظره و باور نکردنی بود.
نزدیک یک ساعت در محضر ایشان بودیم.
ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند صحبت کردند. بچه ها غرق گوش دادن شدند و لذت می بردند.
آقا حال هر کدامشان را جدا جدا پرسیدند و به هر کدام جدا جدا توصیه هایی فرمودند.
به جرأت میتوانم بگویم که در آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نکردند بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.
زودتر از آنکه فکرش را میکردم تمام مسائل حل شد.
ادامه دارد...
صلوات
بنام خدا
متاسفانه باخبر شدیم مادر بزرگوار راوی گرانقدر جناب آقای مصطفی مرادی دارفانی را وداع گفته اند.
ضمن عرض تسلیت و ابراز همدردی ، از خدای بزرگ صبر را مسئلت میکنیم و جهت شادی روح مطهر این بانوی گرامی سوره مبارکه حمد قرائت میکنیم.
ان شاالله ، زمان تشییع و مراسم ترحیم اطلاع رسانی خواهد شد.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@hatef10012
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳۹۵/۱/۶
سالروز شهادت استاد خلبان
سرهنگ پاسدارشهید
حجت اله خرمدشتی و شهدای گرانقدر امداد و نجات گروه بالگرد سید الشهدا (ع ) هوا نیروز نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
گرامی باد.
شادی روح پاک و مطهرشان
صلوات🤲
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف آن
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
وصلت
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
چهارده سال از شهادت عبدالحسین میگذرد. بارها خوابش را دیده ام، مخصوصا هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد این مسئله طوری طبیعی شده که دیگر تا اورا در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کردهاند و برایشان عادی شده است.
در ازدواج فرزند سوم من مهدی، سال ۱۳۷۶، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. مشکلی که حسابی ما را اذیت میکرد.
با خانواده دختر همه صحبت ها را کرده بودیم و قرار و مدار ها را گذاشته بودیم. چهار روزی مانده بود به عقد، از چند روز قبل هر صبح که از خواب بیدار می شدند اول از همه بچه ها پیش من می آمدند و می پرسیدند: بابا را در خواب ندیدی!. خودم هم کسل و ناراحت می گفتم: نه، خواب ندیدم!.
آنها با خاطر جمعی می گفتند: این وصلت سر نمیگیرد، چون مادر بابا را در خواب ندیده.
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدی به حلشان نداشتیم.
دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم. توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش نشسته. آنجا را به عمرم ندیده بودم. جلوی عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که روی آن نوشته هایی داشت با آن چشم های جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: می خواهید از دست بچه ها فرار کنید؟. خندید و آرام گفت: نه، فرار نمیکنم.
از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به آنها موضوع ورقه و امضای آن در خواب را گفتم.
با خوشحالی گفتند: پس این وصلت سر میگیرد. دیگر نمیخواد غصه بخوری!.
مهدی بیشتر از همه غصه میخورد، ولی واقعاً ناراحتی ما تمام شد و نفهمیدیم مشکلات چگونه حل شد.
روز عقد به محضر رفتیم و عاقد خطبه های عقد را خواند..
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف و
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
نظر عنایت شهید
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
آن سال حسین و دختر بزرگم پشت کنکور ماندند و قبول نشدند. بین دوست و دشمن، بعضی ها می گفتند: اینها فرزند شهید هستند و سهمیه هم که دارند عجیبه که در کنکور قبول نشدند.
بعضی از آنها که بیشتر فضولی می کردند، طعنه های دیگری هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند.
حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر ازمن، بچه ها رنج میکشیدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جایی نرسید. گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعد هم نداشتند.
همان روزها، شب جمعه بود که رفتم سر مزار شهید. فاتحه ای خواندم و مدتی پای قبر نشستم. همینطور با روح او درد دل میکردم و با زمزمه حرف میزدم.
وقتی خواستم بیایم، از قبول نشدن بچه ها در کنکور شکایت کردم و از اینکه بعضی کنایه می زنند به او چنین گفتم: شما که درجایگاه خوبی هستی، به جان دختر عزیزمان زینب که از خدا بخواه، و از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بخواه که بچه هایت امسال قبول بشوند.
بنا بر تجربه های قبلی، یقین داشتم دعایم بی اثر نمی ماند، مدتی بعد عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار بیشتر شده بود؛ طوری که با علاقه و پشتکار زیادی درس میخواندند. کنکور سال بعد، هردوشان با هم قبول شدند، آنهم با رتبه خوب هر دو در دانشگاه مشهد قبول شدند.
این را به جز نظر عنایت شهید چیز دیگری نمی دانم...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف نظ
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨٩
فرازهایی از وصیتنامه سردار رشید شهید برونسی
قسمت اخر
بنام خدا
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدم هایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید.
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
ای مردم نادان، مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره شهیدان کلمه اموات از زبان ها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید.“ بل احیا عند بهم یرزقون".
فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید؛ و من بر اساس" اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" قبول کردم.
مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید..
عبدالحسین برونسی
والسلام
السلام علی الحسین علیه السلام
پایان
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨٩ فرازهایی از وصیتنامه سردار رشید شهید برونسی
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرد بی ادعا...
سردارزهرایی
شهید عبدالحسین برونسی
صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
(یادمان شهدای شلمچه)🌷🕊
#امام_زمان
#رمضان
#ماه_رمضان
--------•° ♡ °•-------
💢 چند روز مانده به عید رفتیم شیراز. وقتی رسیدیم، شیخ محمد گفت: من یه پیرهن و شلوار بگیرم و بیام. تو هم برو برای خودت و بچهها خرید کن.
یک ساعت نشده بود تماس گرفت: من دیگه کاری ندارم. هرموقع تمام بودی زنگ بزن بیام دنبالت.
تماس را قطع کردم. همان موقع یک چیزی از بالا افتاد پایین. 💥
از چند سانتیام رد شد و محکم خورد زمین.😲 پروژکتورِ بزرگِ یکی از مغازهها بود. چنان صدایی بلند شد که از ترس نشستم و دست گذاشتم روی سرم. مردم فکر میکردند توی سرم خورده. حسابی ترسیده بودم.🥺
زنگ زدم به شیخ و زدم زیر گریه: بیا دنبالم.😭
- چی شده؟!
- محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت منو ازتون نگرفت.
- این چه حرفیه؟ تو شهید شدن منم میبینی و میشی همسر شهید.
و خندید😆. منم از سر عصبانیت جیغ زدم: محمد! نزدیک بود من بمیرم، حالا تو مسخره بازیت گرفته؟!😡
وقتی آمد دیدم لباس نگرفته.گفتم: کو لباست محمد؟!
چیزی نگفت. پاپیچش شدم، گفت: رفتم لباس بگیرم دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره، ولی وضع مالی خوبی نداشت. پسراش هرچی انتخاب میکردن باباشون میگفت نه بابا، من پولش رو ندارم بخرم. تازه برای خودم و مامانتون هم نمیخوام چیزی بخرم.😔
گفت: دلم خیلی گرفت. براشون کفش و لباس خریدم.✅
- خدا تورو بهم دوباره داد.
- یعنی چی محمد؟ 😳
گفت: امروز من از لباس خریدن برای خودم گذشتم. خدا هم گفت شیخ محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر رو از زنت رفع میکنم. همیشه خدا حواسش هست. دست بقیه رو بگیریم، خودش جبران میکنه...✅
#شهید مدافع امنیت شیخ محمد مؤیدی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
1_3980404472.mp3
7.01M
#روایتگری
منطقه عملیاتی خیبر_طلائیه
تاریخ ۲۶ اسفند۱۴۰۱
#راوی_محمد_امیری_شیراز
رزمندگان در عملیات خیبر، خیبری و حیدری جنگیدند.
بی شک اگر این بچه ها در حادثه کربلای ۶۱ قمری بودند پای کار امام حسین (ع) تا آخر می ایستاند.
چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذرند
@raviyanfarss
#انجمن_راویان_فجر_فارس
🌺فقط انسان های ضعیف به اندازه امکاناتشان کار می کنند...
شهید حسن طهرانی مقدم(پدر موشکی ایران)
.
✅«ما میتوانیم»، داستان توانستن و تسلیم نشدن است...
💐«ما میتوانیم» کودکان را تشویق میکند که چیزهای جدید را امتحان کنند و مشکلات «بزرگ» را حل کنند. چهچیزی میتواند مهمتر از این باشد که کودکان یاد بگیرند چگونه بهانههای واهی را به راهحلهای خلاقانه تبدیل کنند.....
💐چه الگویی بهتر از پدرموشکی ایران،شهید طهرانی مقدم برای صرف فعل ما میتوانیم...
.
🎈پ.ن:هر داستان از کتاب صدرا و ماه مهربانی حاصل تلاش ساعت ها مطالعه و جمع آوری تیم محتوایی هیئت کودکانه فتاح می باشد....محتوای غنی ایرانی اسلامی...
.
🔴فرصت خرید محدود است.....تعداد بسته ها محدودتر جانمونید.....
.
هیئت کودکانه پسرانه فتاح
https://eitaa.com/pesaranefatah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
🔸یادمان شهدای طلائیه
▪️بسم الله الرحمن الرحیم
⭕️ اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.
▪️خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت (دوستان نزدیکت)،به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺دعای روز ششم ماه مبارک رمضان
🔸یادمان شهدای عملیات والفجر8
▪️بسم الله الرحمن الرحیم
⭕️ اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ.
🔸خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان جنجالی دکتر عباسی
🔞 پیش به سوی پورنوتوپیا با ژُوئی سانس
🔞🔞اسرار پشت پرده انقلابهای #برهنگی!!!
⚠️چه شد که دختران و پسران ما به این حد از تمایل به بی حجابی و برهنگی رسیدند .
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
#سیره_شهدا
🌹هر سال درنیمه شعبان جشن مفصل و باشکوهی برای ولادت صاحب الزمان می گرفت.
روبروی مغازهاش را تزیین و ریسه بندی می کرد از مردم محل باشیرینی و میوه و شربت پذیرایی می کرد و برای اقوام هم شام مفصلی درست می کرد.
🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد.
نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند.
🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد
و آخر هم فدایی بی بی شد...
#شهیدمدافع_حرم
#شهید قدرت اله عبودی
#شهدای_فارس🌷
#سالگردشهادت
🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #فانوس | نجات چند صد هزار نفر از آتش در یک ساعت!
🎙 آقا مجتبی تهرانی
@raviyanfarss
هدایت شده از کنگره ملی پانزده هزار شهید استان فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماه_مبارک_رمضان
🔷️دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان | یادمان شهدای شرهانی
♥️🌱ااَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ🌱♥️
@karbalaye4
#سیــره_شهدا
💢پدافند جزایر مجنون در اختیار لشکر 19 فجر بود. خط سخت و پیچیده ای بود. روزی نبود که در این خط ما مجروح یا شهید نداشته باشیم. آنقدر خط حساس بود که نمی شد راست و مستقیم در آن قدم زد و خمپاره و گلوله ای به سمتت نیاید.
💢بچه های اطلاعات هم در جزیره چند سنگر کمین داشتند که حرکات عراقی ها را زیر نظر داشتند. یک شب نوبت من بود به کمین بروم. در مسیر رفتن به سنگر کمین، صدای تیشه شنیدم!😳
باتعجب به سمت صدا رفتم، صدا از درون یک کانال بود که مشخص بود تازه حفر شده است. داخل کانال سرک کشیدم. دیدم آقا منصور در انتهای کانال نشسته است، پای مصنوعی اش را به دیواره تکیه داده، و با تیشه به دیواره کانال می کوبد تا طول کانال را زیاد کند.
کانالی که اگر حفر می شد، بسیار در کم کردن، تلفات ما در این خط مؤثر بود.
خدا قوتی به آقا منصور گفتم و رفتم به سمت کمین.
دم صبح بود که کارم تمام شد و برگشتم. هنوز صدای تیشه می آمد.
رفتم به سمت کانال. دیدم منصور هنوز دارد تیشه می زند. رفتم کنارش.
عرق از سر و رویش می چکید و صورتش گُر گرفته بود.
گفتم: منصور تو را خدا بسه، یکم استراحت کن، یکم بخواب!
لبخند روی صورتش نشست.
گفت: اِنقدر توی قبر بخوابم که کمرم خشک بشه، التماس کنم یکی بیاد بچرخونتم!😔
نفسی تازه کرد و گفت: آقا جلیل بذار تا وقت هست و نفسی هست، به اسلام و به کشورم #خدمت کنم...
چیزی نمی توانستم بگویم. تیشه اش را در دست چرخاند و دوباره شروع کرد به کندن کانال....
#سردار_شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
#شهدای_فارس