eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
928 ویدیو
79 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 8 روز مانده به سالروز شهادت سردار دلها و شهید حاج قاسم سلیمانی «شهید سلیمانی به هر دو حُسنیین رسید؛ هم پیروز شد -چند سال است که در منطقه، پیروز میدان شهید سلیمانی است، مغلوب میدان، آمریکا و عوامل آمریکایند؛ در همه‌ی این منطقه این‌ جور است- هم به شهادت رسید؛ یعنی خدای متعال کِلتَا الحُسنَیَین را به این شهید عزیز داد.» Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
1_2443187410.mp3
3.67M
🔊 تنظیم استودیویی              📝 گل چادر گلدارت 👤 حاج‌‌ محمود کریمی                      🏴 (س) ؛
به استقبالتان آمده زهرا.... فردا صبح ساعت ٩ شیراز ،صبح میدان ارم
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف: سعید عاکف راوی:
🚩 یافطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جناب سرهنگ راوی : سید کاظم حسینی یکبار خاطره ای برایم تعریف کرد که از دوران سربازی اش بود. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. میگفت: اول سربازیم که اعزام شدیم به پادگان ۰۴ بیرجند، بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، زمان تقسیم سربازان رسید. یک روز تمام سرباز ها را جمع کردند در میدان صبحگاه. هنوز کار تمام نشده بود که فرمانده پادگان خودش میان سرباز ها آمد. آهسته قدم میزد و با دقت به چهره ها نگاه می کرد. در یکی از ستون ها توقفی کرد و به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را نگاه کرد، آمرانه به سرباز گفت: بیرون! . به همین روش دو سه نفر دیگر را انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و با هیکلی ورزیده، در عوض قیافه ام روستایی و مظلوم نما بود. فرمانده پادگان نزدیک من هم ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. به چهره ام دقیق شد و به من هم گفت: توهم برو بیرون!  یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!. تا از صف بیرون بروم، دو سه تا جمله دیگر هم از این دست شنیدم.   دیگر افتادی توی ناز و نعمت. تا آخر خدمتت کیف می کنی. بیرون صف، یک درجه دار اسمم را نوشت و مرا فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. آخر از خودم می پرسیدم چه نعمتی به من می خواهند بدهند که این بچه شهری ها اینطور دارند حسرتش را می خورند؟. خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن همه حدود ۵ نفر انتخاب شدیم. یک استوار ما را به آسایشگاه برد.  و گفت: سریع بروید لوازم تان را بردارید و برگردید!. باز کنجکاوی من بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقتی نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم  را سریع جمع کردم و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. سوار شدیم و حرکت کردیم. استوار ما را به بیرجند برد. چند دقیقه بعد، جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد رو کرد به من و گفت: سریع بیا پایین!. خودش رفت زنگ آن خانه را زد. من لوازم مرا برداشتم و از ماشین پایین پریدم. استوار به من گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی. هرچه به تو بگویند بی چون و چرا گوش می کنی!. مات و مبهوت نگاهش کردم. آمدم چیزی بگویم، که در باز شد. یک زن تقریباً مسن و ساده، بین در ظاهر شد. چادر سرش را جابجا کرد. استوار به زن گفت: این سرباز رو خدمت خانوم معرفی کنید!. از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار خواست برود، من گفتم : من اینجا اسلحه ندارم چگونه نگهبانی بدهم؟. اصلا اینجا چکار باید انجام بدهم؟. استوار خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت : برو بابا دلت خوش است. از امروز همین لباس هایت را هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!. ما در دوره آموزشی یاد گرفته بودیم که باید حرف مافوق را گوش بدهیم. بنابراین به دنبال آن زن به داخل خانه رفتم. آن طرف حیاط یک ساختمان مجلل چشم را خیره می کرد. وسعت حیاط، گلهای رنگارنگ و درخت های سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن به من گفت: دنبالم بیا!. لوازمم را به دست گرفتم و به دنبالش داخل ساختمان شدیم. ادامه دارد... صلوات
🔴 امضا تا گزارش از مطالبه ❌پاساژهای هنجار شکن را پلمپ کنید متاسفانه بعد از اغتشاشات اخیر فرهنگ بدحجابی تبدیل به بی‌حجابی شده است و در صورت مماشات و سهل‌انگاری و بی‌تفاوتی مردم و مسئولین وضعیت فرهنگی جامعه بدتر و بدتر خواهد شد! یکی از مکان‌هایی که مکرر در آن کشف حجاب دیده می‌شود پاساژها و بانک‌ها است! از این رو در فارس من کمپین پلمپ پاساژ های خاطی شکل گرفته است تا تعزیرات و شهرداری تذکرات لازم را به کسبه ابلاغ کنند و در صورت نیاز اقدام به پلمپ مغازه‌داران خاطی کند. 💢امضا کمپین👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/177241 https://www.farsnews.ir/my/c/177241
1_2565437220.mp3
3.14M
🎙 | سرمشق فاطمی 🏴 رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن شهادت حضرت فاطمه‌ زهرا سلام‌الله علیها، کلیپ صوتی «» را منتشر میکند. 🎧 بشنوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻️ بازنشر 🔰 لوح | گمنام در خاک، معروف در افلاک 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «سلام بر شهیدان گمنام، گمنام در میان خاکیان و معروف در عرصه‌ی افلاکیان.» ۱۴۰۰/۱۰/۱۶ 🖨 نسخه قابل چاپ👇 https://khl.ink/f/49397
39.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کوتاه «محافظ» روایتی جانسوز از روضه شهدای شاهچراغ با رنگ و بوی فاطمی 💠 تهیه شده در گروه رسانه هییت آنلاین و مرکز هنری رسانه‌ای نهضت دریافت نسخه با کیفیت 👇 🌐 HeyatOnline.ir/mohafez
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جن
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جناب سرهنگ راوی : سید کاظم حسینی لوازمم را به دست گرفتم و به دنبال آن زن داخل ساختمان شدیم. جلوی پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد. و گفت: خانوم آنجا هستند. به اعتراض گفتم: معلوم هست می خواهم چه کار کنم؟ این نشد سربازی که من بروم پیش یک خانوم! . ترس نگاه زن را گرفت، به حالت التماس گفت: صدایت را بیار پایین پسرم!. و در حالی که با اضطراب بالا را نگاه می کرد ادامه داد: برو بالا، خانوم بهت میگه چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست نگران نباش!. باز پرسیدم: آخر باید چه کار کنم؟. زن ترسید جواب بدهد، من هم برای اینکه زودتر تکلیفم را یکسره کنم سریع از پله ها بالا رفتم. درب اتاق کاملاً باز بود طوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هایم را باز کردم و آنها را بیرون آوردم. با احتیاط دو قدم جلو رفتم و گفتم: یا الله!. صدایی نیامد. دوباره گفتم: یا الله! یا الله!. این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت را بخورد! یا الله گفتنت دیگر چیه؟ بیا داخل!. مردد بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. رفتم داخل از چیزی که دیدم ناگهان چشمهایم سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟. در گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوپی نشسته بود با یک آرایش غلیظ و کاملاً حال بهم زن. پاهایش را هم خیلی عادی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد. چندلحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون چیزی نگفت. وقتی به خودم آمدم دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم. سریع پوتینها را پا کردم. بندها را بسته و نبسته، لوازمم را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت فریاد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ زود برگرد!.  گوشم بدهکار داد و فریاد او نشد. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم. زن چادری آنجا ایستاده بود. رنگ از صورتش پریده بود. من توجهی نکردم و داخل حیاط شدم. زن به دنبالم بیرون دوید. دستپاچه گفت: کجا میری؟ خانم داره صدات میزنه!. گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!. گفت: اگر برنگردی تو را می کشند!. با عصبانیت گفتم: بهتر!.... من میدویدم و زن بیچاره هم دنبالم داشت میدوید. جلوی درب، یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم پادگان ۰۴ کدام طرفه؟. زن حیران و بهت زده پرسید: برای چی می خواهی؟.  گفتم: میخواهم از این جهنم دره فرار کنم!. زن گفت: به جونیت رحم کن پسر جان!. این کار چیه؟ اینجا هم پول خوب به تو می دهند و هم غذای خوب! کیف می کنی!.  با غیظ گفتم: نه، ننه... می خواهم هفتاد سال سیاه همچنین کیفی نکنم!. وقتی دیدم زن اصرار به منصرف کردن من دارد گفتم: بیخیال آدرس. از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد. گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد میشد. آنروز هر طور بود بلاخره پادگان را پیدا کردم. فهمیدم که آن خانه، متعلق به یک سرهنگ بود که من آنجا حکم یک گماشته را پیدا میکردم و خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ بی غیرت بود میشدم. به هرحال دوسه روزی دنبالم بودند که دوباره مرا به همانجا ببرند، ولی حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته را تنبیه کنید تا بفهمه ارتش خونه بابا و ننه نیست که هر غلطی دلش خواست بکند!. برای تنبیه، مرا مسئول نظافت توالتها کردند. یک هفته تمام  توالت ها را من تمیز میکردم. صبح روز هشتم یک سر گرد آمد سراغم، با تمسخر گفت: هان بچه دهاتی! سر عقل آمدی یا نه؟.  جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی توی چشمانش نگاه میکردم. با عصبانیت ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت را حالا میفهمی یا نه؟. من همچنان نگاهش می کردم. گفت: انگار به نظر می‌رسد دوست داری برگردی همون خانه؟.  عرق پیشانی را با سرآستین پاک کردم. حقیقتاً درآن لحظه خدا کمکم میکرد که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این ۱۸ تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدهی بدستم و بخواهی همه این کثافت ها را خالی هم بکنم داخل بشکه و بشکه ها را به بیابان ببرم و آنجا خالی کنم و تا آخر سربازی هم کارم همین باشد، با کمال میل قبول می کنم. ولی  داخل آن خانه پا نمی گذارد. با عصبانیت گفت: حرفت همینه؟.   گفتنم: اگر مرا بکشید دیگر اونجا بر نمی گردم. به مدت ۲۰ روز مرا به صورت تنبیه همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلک من نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و مرا به گروهان خدمات فرستادند. ادامه دارد... صلوات
🔴 پاسخ به چند شبهه درباره شهدای گمنام که این روزها بازهم توسط عده‌ای تکرار شده👇 🔹۱. تاکنون از حدود ۷۰ درصد خانواده معظم شهدای مفقودالاثر نمونه‌گیری شده است. تعداد قابل توجهی از والدین شهدای مفقود الاثر نیز رحلت کرده‌اند و امکان نمونه‌گیری نیست. 🔹۲. نه‌تنها در ایران بلکه در خارج از کشور هم روند استحصال DNA از جسم سخت همانند استخوان‌ها و دندان‌ها برای شناسایی بسیار دشوار است خصوصا در دو حالت زیر: الف. استخوان در محیط‌های قلیایی مانند مناطق جبهه‌های جنوب باشد. (اکثر مفقودین دفاع مقدس در این مناطق هستند) ب. جسم (استخوان) بمدت طولانی در معرض تابش آفتاب بوده باشد. 🔹۳. با توجه به میزان پیشرفت علمی کشورها و تجهیزات فنی در اختیار، روند شناسایی متفاوت است و معمولا از شش ماه تا مدت‌های بیشتر بطول می‌انجامد. 🔹۴. این مسئله فقط مربوط به ایران نیست مثلا در جنگ ترکیه و قبرس در سال ۱۹۴۷ میلادی ۲ هزار نفر مفقودالجسد شدند که در طول ۴۸ سال گذشته، فقط هزار نفر در جزیر یونان پیدا شده‌اند و از آن‌ها نیز تنها ۶۰۰ نفر ، آن هم با کمک آمریکایی‌ها شناسایی شده‌اند و مابقی حتی با کمک آمریکایی‌ها، شناسایی نشده‌اند. پس کشف استخوان‌های مفقودین حتی با تجهیزات مدرن امروزی لزوما به شناسایی آن‌ها نمی‌انجامد. 🔹۵. تاکنون حدود ۴۵ هزار شهید مفقودالجسد شناسایی شده‌اند که حدود ۱۰ هزار نفر از آن‌ها به‌عنوان شهید گمنام دفن شده‌اند و تقریباً ۲۶۰۰ مفقودالجسد دیگر داریم که عملیات تفحص آن‌ها در ایران و داخل عراق ادامه دارد. 🔹۶. اینکه پیکرهای شهدا جا مانده‌اند نه به دلیل عدم ایثار رزمندگان بود بلکه تعداد قابل توجهی از آن‌ها همه با هم شهید و مفقود شدند و کسی نتوانست بازگردد. یا در محاصره قرار گرفتند و تعدادی شهید و تعدادی اسیر شدند. پس مفقودالاثر شدن رزمندگان نتیجه کوتاهی نبوده بلکه اصلا شرایط منطقه متفاوت بوده است وگرنه حتی در عقب‌نشینی‌ها تا جایی که امکان‌پذیر بود رزمندگان پیکرها را با خود می‌آ‌وردند مگر در جاهایی که تعدادی از رزمندگان مجروح شده‌بودند و طبعاً باید تحت هر شرایطی با اولویت مجروحین را با خود می‌اوردند و نه شهدا را. Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشریح چگونگی شناسایی شهدا توسط سردار باقرزاده مسئول کمیته مفقودین شهدا Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب ساعت ۱۹/۱۵شبکه ۳ برنامه در آستان خورشید درباره شهیدان عبدالحمید حسینی و حاج محمد جواد روزیطلب پخش میگردد Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶ ‌شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ماجرای تقسیم اراضی راوی: معصومه سبک خیز (همسر شهید) روزهای ابتدایی ازدواج من و عبدالحسین شیرینی خاص خودش را داشت. هرچه بیشتر از زندگی مشترک ما می‌گذشت،  با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا میشدم. کم کم میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده. پدرم یک روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.   عبدالحسین آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.... همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله حضرت امام را با خود داشت. رساله او با رسانه های دیگر که دیده بودم کمی فرق می‌کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود. اگر او را می گرفتند، مجازات سنگینی داشت. پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند و همچنین فعالیت های انقلابی دیگری هم داشت. انگار این ها را خداوند برای عبدالحسین جور کرده بود. شب ها که می آمد خانه، پدرم برایش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. اینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش میداد، در نگاهش ذوق و شوق موج میزد. خیلی زود افتاد درخط مبارزه، حسابی هم بی پروا بود و در این کارها سر از پا نمی شناخت. یکبار یک روز یک روحانی آمد روستای ما.  توی مسجد علیه شاه سخنرانی کرد. همان شب عبدالحسین اورا به خانه خودمان آورد. از اینجور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه هاش از همان موقع شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار شده بودیم. یک پسر که اسمش را حسن گذاشته بودیم. بعضی از اهالی روستا از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند ولی عبدالحسین از این موضوع ناراحت بود. به طوری که حتی خنده به لبش نمی آمد. من پاک گیج شده بودم. پیش خودم میگفتم: اگر بخواهند به روستایی ها زمین بدهند که ناراحتی ندارد. کنجکاوی من بیشتر وقتی بود که میدیدم دیگران شاد هستند!. یک روز ازش پرسیدم: چرا بعضی ها این طور خوشحال هستند و تو ناراحت؟. اخم هایش را درهم کشید جواب درستی نداد. فقط گفت: همه چیز خراب می‌شود. آنها می خواهند همه چیز را نجس کنند!. بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت به روستای ما آمدند و آهالی را در مسجد جمع نمودند. همان روز عبدالحسین به خانه آمد و سریع به داخل صندوق خانه رفت. تازه فهمیدم که می خواهد در آنجا مخفی شود به من گفت: اگر به سراغ من آمدند بگو در خانه نیستم!. با تعجب پرسیدم: آخر این چه بساطیه؟. همه می خواهند ملک بگیرند، آب و زمین داشته باشند، اما شما مخفی می شوی؟.  جوابی نداد و من میدانستم که خیلی ناراحت است. چند لحظه نگذشته بود که به سراغش آمدند و در زدند به ناچار من آنها را رد کردم. مجدداً ساعتی بعد بزرگتر های ده به دنبالش آمدند. آنها را هم ناچارا من رد کردم. در هر صورت آن روز سه چهار بار دیگر به سراغ عبدالحسین به در خانه آمدند و هرچه می پرسیدند که عبدالحسین کجا است؟ من اظهار بی اطلاعی می کردم. تا اتمام کار تقسیم اراضی، عبدالحسین خودشو توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره تمام ملک ها را تقسیم کردند. حتی پدر و برادرش هم آمدند پیش او و به او گفتند: مقداری ملک به اسمت درآمده برو آن را تحویل بگیر. عبدالحسین قبول نمی‌کرد. پدرش گفت اگر ملک نگیری تا آخر عمر باید رعیت باشی. عبدالحسین می‌گفت هیچ اشکالی ندارد. حتی خودش به پدر و برادرش پیشنهاد می گردد که زمین ها را نگیرید!. آخرین نفری که پیش عبدالحسین آمد صاحب زمین ها بود، یعنی همان زمینی که می خواستند به ما بدهند. خودش به عبدالحسین پیشنهاد داد که تو برو و زمین را بگیر!. حالا که از من زمین را بزور گرفتند! ولی من ترجیح میدم که زمین مال تو باشد. برو بگیر و از شیر مادر برایت حلال تر باشد. عبدالحسین در جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، که اینها همه رو با هم قاطی کرده اند. اگر شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شود کاری کرد. من تازه فهمیدم چرا زمین ها را قبول نکرده. بالاخره یک روز آب پاکی به دست همه ریخت و گفت: چیزی را که طاغوت بدهد، نجس در نجس است و من هیچ وقت آن را نمیخوام!. ادامه دارد... صلوات