eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
869 ویدیو
77 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید آرمان علی‌وردی 💻 Farsi.Khamenei.ir
کارگاه آموزشی یک روزه تولید محور مصاحبه در تاریخ شفاهی ✨مدرس: استاد محمد قاسمی پور ✨زمان: پنجشنبه ۱۳ بهمن ماه، 🕘 ساعت ۹ تا ۱۸ هزینه ثبت‌نام: هشتاد هزار تومان ثبت‌نام: rahavin.com شماره تماس: 09179696944 ✨در پایان دوره از هنرجویان علاقمند و مستعد برای ادامه همکاری با مجموعه دعوت به عمل خواهد ✨امکان استفاده از مهد‌کودک مهیاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا خبر این عملیات و پیروزی مثل توپ در منطقه صدا کرد، و حتی خبر به پشت جبهه ها هم رسید. همان روز و روزهای بعد خبرنگاران به منطقه می‌آمدند برای پرس و جو و حتی فرماندهان دیگر از رده بالا، به منطقه می‌آمدند برای پرس وجو. آنها پیش عبدالحسین میرفتند و سوال های مختلفی میکردند. از جمله میپرسیدند: آقای برونسی شما چگونه این همه تانک و نیروی دشمن را منهدم کردید آن هم با کمترین تلفات؟.  خیلی خونسردانه و راحت جواب میداد: من هیچ کاره بودم بروید از بسیجی ها و فرمانده اصلی آنها سوال کنید. البته منظور از فرمانده اصلی وجود مقدس حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی بود. خبرنگاران می‌پرسیدند: ولی ما از بسیجی ها هم سوال کردیم آنها گفتند همه کاره این عملیات، آقای برونسی بوده. خندید و گفت: آنها شکسته نفسی می کنند. اصرار خبرنگاران به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آنجا، و نه هیچ جای دیگر راز آن عملیات را فاش نکرد. حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که رمز موفقیت ما را جویا شود. تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: رمز موفقیت ما، کمک و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهما السلام بود و امدادهای غیبی. در تمام مدتی که من توفیق همراهی او را داشتم، عقیده ای داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره امدادهای غیبی میگفت:به هیچکس این چیزها را نگویید، چه کار داری با این حرف ها!. بعدها گفت: اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی، برای آینده ها بگو!. نه الان و حال حاضر!. خدا رحمتش کند،  گویی از شهید شدن خودش و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و گویی خبر داشت که این خاطرات برای عبرت آیندگان، در دل تاریخ ضبط خواهد شد. خدا رحمتش کند. ادامه دارد... صلوات
بخشی از وصیت شهیدِ مدافع حرم سجاد زبرجدی: "اگر درد دل داشتید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم..." و آقا ، امروز صبح ، درددل هاشون رو در جوار سجادشهید ، واگویه کردند😢 @raviyanfarss
فرارسیدن ایام باشکوه دهه فجر ۴۴ انقلاب اسلامی گرامیباد. ان شاالله از امشب ، شهدای مبارز انقلاب اسلامی دیار قهرمان خیز فارس را در کانال ، معرفی خواهیم کرد.👇👇 @raviyanfarss
شهید ابوذر فیروزی (۱۳۴۱- ۱۳۵۷ ه ش) در شهرستان فسا و در خانواده ای کشاورز و زحمتکش، ابوذری به دنیا آمد تا خاطره ی ابوذرهای تاریخ را زنده کند. ابوذر، آخرین فرزند خانواده ی فیروزی، اول ابتدایی را درفسا به پایان برد و همراه پدر و مادر راهی شیراز شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در شیراز به پایان برد؛ اما نیاز خانواده به او در همین ایام باعث شد که وی در بازار و در دکان بزازی مشغول به کار شود. دوران راهنمایی که به پایان رسید، ابوذر مردانه تن به کار سپرد.شرکت زیمنس پذیرای او برای کار شد؛ اما عشق به تحصیل در همین ایام او را به ادامه تحصیل نیز واداشت. ابوذر ایمان را با عمل توام می ساخت و در عطوفت و مهربانی به والدین زبانزد خاص و عام بود. آنچنانکه در پانزده سالگی مادر را با دستمزد و دسترنج خویش که ذره ذره جمع شده بود، به زیارت حضرت امام رضا(ع) برد تا قلب مادر را شاد کند. سال ۵۷، انقلاب به اوج خود رسید و ابوذر نیز به خیل مبارزان پیوست. پخش اعلامیه های امام(ره) مهمترین دغدغه ی شهید پس از تعطیلی از دبیرستان شبانه بود و تا نیمه شب، دور از چشم خفاشان شب، انقلاب را یاری می کرد. او در این میان، بک شب مورد ضرب و شتم شدید ماموران رژیم قرار گرفت و آنگاه که مادر از او می خواست بیشتر مواظب خودش باشد، او پاسخ می داد: «نگران نباش، این همان خاکی است که زیر آن خواهیم خفت.» روز پنجم رمضان، مسجد نو (شهدا) شیراز کانونی دیگر برای انفجار فریادهای انقلاب بود. ابوذر فیروزی و صدها ابوذر دیگر با زبان روزه و فریادهای الله اکبر، زمین را به آسمان نزدیک کردند؛ اما پاسخ آنان گلوله های سرخ سربی بود. فریاد آزادی خواهی ابوذر سفاکان را هراسناک ساخته و آنان طاقت از دست داده، فریادهای وی را با شلیک گلوله ای به دهانش خاموش نمودند تا ابوذر را میهمان دیگر لاله های پرپر خدا کنند. مادر شهید آنگاه که از ابوذرش گفت، با افتخار چنین می سراید: «اگر نامش ابوذر بود، واقعا ابوذر بود»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 ستاره های شهر 🎙️ روایت هشتم ❤️ پدران آسمانی 🎉 جشن میلاد باسعادت حضرت امام علی علیه السلام ☑️ مکان: شیراز ، تالار بزرگ حافظ ☑️ زمان : پنجشنبه ، ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۸🕕 🌀 همراه با اجرای متفاوت خوانندگان🌀 ☑️ و برنامه های متنوع فرهنگی ، هنری ☑️ با حضور آحاد مردم قدرشناس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف فرماندهی، بی لطف ابوالحسن برونسی (برادر شهید) بنام خدا یک روز جلسه ای در منطقه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم حضور داشتند. یکی از فرماندهان به عبدالحسین گفت: حاجی برایت خواب هایی دیده ایم!. عبدالحسین لبخندی زد و گفت: انشاالله خیر باشد. فرمانده ادامه داد: با پیشنهاد ما و تایید مستقیم فرمانده لشکر شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستید. حکم فرماندهی شما هم آماده است. من به صورت عبدالحسین خیره شده بودم برخلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی در چهره او پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، آن را نگرفت و گفت: فرماندهی گروهان از سر من زیادیه، چه برسد به فرماندهی گردان!. به او گفتند: به هرحال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی آن را قبول کنید. از جایش بلند شد و با لحن گلایه داری گفت: نه بابا جان، دور من را خط بکشید، این چیزها هم ظرفیت میخواهد، هم لیاقت که من ندارم و از جلسه بیرون رفت.   آن روز هر چه به او گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند زیر بار نرفت. اما روز بعد، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود رفته بود مقرر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: پیشنهادی را که دیروز به من گفته اند قبول می کنم. این کار عبدالحسین در آنجا باعث تعجب فرمانده تیپ و حاضرین در آنجا شد. زیرا با توجه به عکس العمل روز قبل او، همه تصور می کردند که عبدالحسین اصلاً این مسئولیت را نپذیرد. در هر صورت جلوی نگاه های تعجب زده دیگران عبدالحسین به عنوان فرمانده گردان عبدالله معرفی شد. حدس میزدیم باید سری در کارش باشد، و الا به این سادگی او زیر بار نمی رفت. بالاخره یک روز بعد از اصرار زیاد ما، عبدالحسین پرده از رازش برداشت. او گفت: همان شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان سلام الله علیه رسیدم. حضرت خیلی لطف کردند، فرمایشاتی هم داشتند؛ دستی به سرم کشیدند. با آن جمال ملکوتیشان، و با لحنی که هوش و دل آدم را میبرد فرمودند: شما میتوانید فرمانده تیپ هم بشوید........ خدا رحمتش کند، همین اطاعت محض بود که آن عجایب و شگفتی ها را در زندگی او رقم میزد. یادم می‌آید که آخر وصیت نامه نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کرده ام به خاطر این بود که گفتند واجب شرعی است؛ وگرنه، "فرماندهی برای من لطفی نداشت" ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر روایت هشتم 《》 همراه با جشن میلاد حضرت امام علی علیه السلام و ایام الله لطفا انتشار دهید🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 ستاره های شهر 🎙️ روایت هشتم ❤️ پدران آسمانی 🎉 جشن میلاد باسعادت حضرت امام علی علیه السلام ☑️ مکان: شیراز ، تالار بزرگ حافظ ☑️ زمان : پنجشنبه ، ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۸🕕 🌀 همراه با اجرای متفاوت خوانندگان ☑️ و برنامه های متنوع فرهنگی ، هنری ☑️ با حضور آحاد مردم قدرشناس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف لطف امام هشتم(سلا الله علیه) راوی : مجید اخوان بنام خدا در عملیات خیبر ترکش خوردم و پایم مجروح شد. برای مداوا مرا به عقب فرستادند و از آنجا هم به مشهد منتقل شدم. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم فهمیدم حاجی برونسی برای چهار روز به مرخصی آمده است. یقین داشتم سراغ من هم می آید. در مرخصی هایی که به مشهد می آمد کارش همین بود که، به بچه‌های مجروح و همچنین خانواده شهدا سر میزد. وقتی برای عیادت من به خانه ما آمد با قیافه ای بشاش و خندان سلام و احوالپرسی کرد. با خنده گفتم: حاج آقا شما همش چهار روز مرخصی داری، آنوقت در این وقت اندک دوره افتاده ای خونه بچه هایی که در عملیات مجروح شده اند؟. گفت: من اصلاً به خاطر همین آمده است؛ کار دیگری هم که ندارم. من گفتم: حاج آقا توکه همش در جبهه هستی این چهار روز حداقل به خانوادت برس. گفت: خانواده ام را به امام هشتم سلام الله علیه سپرده ام   همسرم هم ماشاالله مثل شیر ایستاده. من گفتم: اگر جسارت نباشد، شما هم در این زمینه تکلیفی دارید. در چشمان من نگاهی کرد و گفت: میدانی اخوان، یک چیزی برای من خیلی عجیبه! من وقتی که به مرخصی می آیم، همینکه پایم به خانه می رسد مشکلات خانه شروع می شود. مثلاً بچه ها مریض میشوند یا مثلاً دست یکیشان از بند در می‌رود. همینطور پشت سر هم دردسر شروع می‌شود. ولی از خانه که بیرون میروم دیگر خبری نیست. همه چیز آروم می شود. سپس ادامه داد: طوری شده که همسرم هم به من میگوید: حاجی! نمی شود شما اصلاً مرخصی نیایی؟. هر دو با صدای بلند زدیم زیر خنده. آخرکلام حرف اصلی را زد.او گفت: اصلاً به من ثابت شده که حافظ خانواده‌ام کس دیگری است؛ چون وقتی من در خانه باشم مشکلات شروع می شود، وقتی به جبهه می روم بچه هایم هیچ مشکلی ندارند.... حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد. بعد از شهادتش من معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش در یک خانه محقر و با حقوقی ناچیز، هشت تا بچه را بزرگ کرد که داستان مفصلی دارد؛  دو تا را به دانشگاه فرستاد. دوتا از پسر ها را هم داماد کرد. بقیه شان هم با درس ها و نمره های خوب دارند تحصیل می کنند. خدا رحمتش کند. اواز لطف امام هشتم سلام الله علیه به خانواده اش خیلی خاطر جمع بود ادامه دارد... صلوات
شهید احمد دسترس (1323- 1342 ه ش) در محله ای«منصوریه شیراز» کودکی پای به عرصه وجود گذاشت که همه عشقش کربلا وآقا امام حسین(علیه السلام) بود. احمد با شرکت در مجالس سخنرانی های شهید آیت الله دستغیب روح خویش را سبز می کرد و همزمان با ورزش های باستانی در روزخانه آستانه سید علاء الدین حسین (علیه السلام) جسم را نیز تقویت می نمود. روح پهلوانی و آیین جوانمردی از او انسانی آزاده و مسلط بر نفس خویش، پرورانیده بود تا آنجا که بعد از به خاک انداختن حریفان خود، شانه آنان را می بوسید. خرداد ماه 1342 با دهه محرم و ایام عزاداری امام حسین و 72 آذرخش بر خاک، مصادف گشته بود. احمد نیز بر اساس سنت دیرپای شیعیان عاشقان حسین (علیه السلام)، تکیه«سید علمدار» را سیاهپوش نموده و با دیگر عزاداران حسینی، بر سر و سینه می زد. روز 16 خرداد ماه آن سال، وقتی که احمد آخرین امتحان سال چهارم دبیرستان را پشت سر می گذاشت، خبری برق آسا همه وجودش را آتش زد. سراسیمه به خانه آمد و دوچرخه اش را برداشت و از خانه بیرون زد و در برابر پرسش پر از حیرت مادر که از او پرسید؛ کجا می روی؟ پاسخ داد که؛ دیشب امام خمینی رحمت الله علیه را دستگیر کرده اند و امروز روز جهاد و مبارزه است. آن روز مردم شیراز،«مسجد نو» را کانون شعله های خشم مقدس خود در اعتراض نسبت به دستگیری امام خمینی کرده بودند. احمد و دوستش نیز در جمع تظاهر کنندگان بودند. مزدوران رژیم شاه، مردم را در محاصره خویش گرفته بودند و برای متفرق کردن آنها به پرتاب گاز اشک آور در بین جمعیت خشمگین متوسل می شدند. اما مردم که با گفتن یا حسین، حسینی شده بودند عقب نشینی نکرده و مقاوم و استوار ایستاده بودند. آتش خصم کینه توز و بدسگال، عده ای از مردم را به خاک و خون غلتانیدند. احمد و دوستش با پیدا کردن لنگه دری، تلاش کردند تا مجروحان را به جای امنی منتقل سازند. نزدیک های ظهر، سربازان رژیم، احمد را که سخت مشغول انتقال مجروحان بود به گلوله بستند و بلندای قامتش را به سرخ دشت شقایق ها مبدل ساختند. انتقال به بیمارستان، سودی نبخشید و او در مواجی کربلایی در کربلای شانزدهم خرداد 42 شیراز به عاشورائیان ملحق گردید. پیکر غرقه به خون احمد را روز سیزدهم محرم که روز دفن قامت بی سر حسین زهرا بود به خاک سپردند تا یادش برای همیشه تاریخ در قلب های سبز و سرخ جلوه کند. روحش منور باد
•🌺 تمام آنچه که باید انجام دهیم حفظ خون شهدا، اهداف و وصیت‌های شهدا و ادامه‌ی راه آنهاست، زیرا شهدا بیعتی بر گردن ما دارند و تا زمانی که به آن‌ها ملحق نشدیم پایان نمی‌یابد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 ستاره های شهر 🎙️ روایت هشتم ❤️ پدران آسمانی 🎉 جشن میلاد باسعادت حضرت امام علی علیه السلام ☑️ مکان: شیراز ، تالار بزرگ حافظ ☑️ زمان : پنجشنبه ، ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۸🕕
قسمتی از وصیتنامه شهید... خدایا من خواهان شهادتم‌؛ نہ بہ این معنی ڪه از زندگی ڪردن در این دنیا خستہ شده ام؛ و خواستہ باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم؛ بلڪه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام، موجودی نباشم ڪه سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم؛ تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران ڪند و نهال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری ڪند ...
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 ✳️ بمناسبت‌آغاز‌دهه‌پر‌فروغ‌فجر‌و‌سالروز‌شهادت‌،‌ شهید‌امنیت‌علی‌اکبر‌رنجبر‌از‌افسران‌خدوم‌فراجا‌‌‌و‌با‌حضور‌خانواده‌محترم‌شهید‌و‌همکاران‌‌‌ایشان‌ مراسمی یادواره خانگی در‌منزل‌شهید‌برگزار‌ گردید. 🇮🇷 کنگره سرداران و پانزده هزار شهید ولایتمدار استان فارس @Kshohadayefars https://kongerehshohadayefars.ir/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید احمد کاظمی از لحظه شهادتش : اونقدر کیف داد ...😢😢
شهید احمد مفتاحی (1339- 1357 ه ش) شهید احمد مفتاحی در خانواده ای ساده و مسلمان، در روستای «خورجان از توابع آباده فارس» پا به عرصه ی وجود نهاد. ایام کودکی و دوره ی دبستان را در زادگاهش به پایان رساند. پس از پایان دبستان همراه پدر به شیراز آمد. پدرش در کارخانه ی سیمان به کار مشغول شد و احمد نیز در دوره ی راهنمایی به ادامه ی تحصیل پرداخت. پس از آن وارد دبیرستان گردید و با دوستان مذهبی خود به مطالعات گسترده ی دینی پرداخت و همین مساله باعث شد که به بینش تازه ای در مسائل اعتقادی دست یابد. با آغاز فعالیت های انقلابی از سوی آحاد مردم، احمد نیز مشتاقانه به نهضت دل سپرد و به عنوان جوانی مسلمان و انقلابی دامنه ی فعالیتش را گسترش داد. او به همراه دوستانش اعلامیه ها و پیام های حضرت امام(ره) را با امکانات محدود تکثیر و بین مردم توزیع می کردند. وی پس از مدتی با محافل انقلابی قم ارتباط برقرار کرد و آنها، از تازه ترین آثار منتشر شده در زمینه ی دینی و از تازه ترین تحولات انقلاب آگاهش می نمودند. در حال و هوای دوران تظاهرات بویسله چند نفر نظامی محاصره و به طرز فجیعی مضروب شد. احمد در کنار مبارزه برادای واجبات دینی اهمین زیادی می داد و تا هنگام شهادت، در به جا آوردن آن کوتاهی نکرد. روز پنجم رمضان نیز مطابق معمول بدون تناول غذای سحری، روزه دار بود. آن روز از خواهرانش خواست تا برای نماز ظهر و استماع سخنرانی عازم مسجد نو(شهدا) شوند. رژیم و عمال پلیدش که همیشه از اجتماع مردم وحشت داشتند، مسجد و نمازگزاران روزه دار را محاصره کردند. مردم مسلمان که حضور چکمه پوشان شاه را در محیط مقدس مسجد توهین به مقدسات می دانستند، به عنوان اعتراض به تظاهرات پرداختند. سربازان رژیم، به مردم روزه دار حمله کردند و با تیراندازی و ضربات باتوم به جان آنها افتادند. عده ای از پشت بام مسجد به سوی مردم تیراندازی می کردند. در این گیر و دار، احمد تلاش می کرد اسلحه یکی از سربازان را بدست آورد تا از جان مردمش دفاع کند اما از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و پیکرش به دشت شقایق ها مبدل گردید. دوستانش سعی کردند تا جرعه آبی به او بنوشانند اما احمد تمام تاب و توانش را به کار گرفت و از خوردن آب امتناع نمود. او با پیکری آغشته به خون گفت: «دلم خواست مانند مولایم امام حسین(ع) تشنه شهید شوم.» پس از ادای این جمله، راه ملکوت را در پیش گرفت و تا بَرِ دوست پرواز نمود. شهید چند سال بعد مادر را در عالم رویا به زیارت امام(ره) برد.