eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
922 ویدیو
78 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐ رهبر معظم انقلاب، روز گذشته: جشن تکلیفتان را به شما تبریک میگویم. عید ولادت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را هم به همه‌ی شما دختران عزیزم تبریک عرض میکنم. ۱۴۰۱/۱۱/۱۴ 💻 Farsi.Khamenei.ir
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف یک ق
🚩 یافاطمه الزهر سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف هزینه سفر حج راوی : صادق جلالی بنام خدا وقتی حاجی از سفر حج برگشت، با همسرم برای دیدنش رفتیم. خانه او در کوی طلاب بود. قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، در راهروی خانه چشم من به یک تلویزیون رنگی، که در کارتون پیچیده شده بود افتاد. بعد از احوالپرسی صحبت به سفر حج کشیده شد و اینکه در حج چه کارها کرده و چه چیزهایی با خودش آورده. میخواستم از تلویزیون رنگی سوال کنم. اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که من میتوانستم بخرم، فقط یک تلویزیون رنگی با خودم آوردم. من گفتم: انشاالله مبارک باشد و سالها براتون به سلامتی کار کند. خنده معنی داری کرد و گفت: آنرا برای استفاده شخصی نیاورده‌ام، بلکه آورده‌ام تا بفروشم، اگر شما مشتری خوبی باشی شما هم می‌توانید آن را بخرید. با تعجب پرسیدم: چرا آن را بفروشی حاج آقا؟. گفت: راستش من برای این زیارت و حجی که رفتم یک حساب دقیقی کردم و به این نتیجه رسیدم که برای این مسافرت سپاه ۱۶ هزار تومان برای من هزینه کرده است. سپس مکثی کرد و ادامه داد: حالا من می خواهم این تلویزیون را درست به همان قیمت ١۶ هزارتومان بفروشم که پولش را به سپاه بدهم تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم. لحظه ای ساکت شد، انگار که به چیزی فکر می‌کرد، مجدد به حرف آمد و گفت: حقیقتش نمیدانم قیمت این تلویزیون در بازار چنده ولی اگر قیمت  بیشتر و یا کمتر باشد، من در نظر دارم آن را به همان قیمت ١۶ هزار تومان بفروشم. اگر شما مشتری هستی در ازای این قیمت، انشاالله از من راضی باشی.  تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت ١۶ هزار تومان، مبلغش راهم عبدالحسین به سپاه پرداخت کرد بابت خرج و مخارج سفر حج. الان سال‌ها از آن جریان می‌گذرد. هنوز که هنوز است گاهی همسرم از آن خاطره یاد می‌کند و از حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال می گوید.. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهر سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف هزین
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴۶ شهید عبدالحسین برونسی هدیه های شخصی راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا یکبار من و عبدالحسین با هم به یک مرخصی چهار روزه آمدیم. موقعی که رسیدیم من از او خداحافظی کردم و به طرف خانه رفتم. او هم به دنبال کار خودش رفت. هنوز چند ساعتی نبود رسیده بودیم که سر و کله اش دوباره پیدا شد. من گفتم: خیر باشد انشاالله! چه کار داری؟. لبخندی زد و گفت: آمده ام که هم خودت را ببرم هم ماشینت را، زود حاضر شو که برویم! فقط همین را بگویم که چند ساعتی با تو کار دارم!. به شوخی گفتم : بابا ما همش چهار روز مرخصی داریم، دیگه کجا برویم؟ بذار این چهار روز را استراحت کنیم!. گفت: تنبلی نکن این حرفها را کنار بگذار زود باش دیر می‌شود. بناچار لباس پوشیدم و همراه او راه افتادم. ابتدا به چند فروشگاه سر زدیم. چیزهای زیادی را خرید که همه آنها را برایش کادو می کردند. بلاخره بعد از خرید مقادیر زیادی کادو، از او پرسیدم حالا قراره کجا برویم؟. گفت: بدیدن شهدا و خانواده شهدا می رویم! خانواده شهدا بوی شهدا را می‌دهند، و ما در حقیقت با دیدن خانواده شهدا خود شهدا را دیدار می کنیم. گردان ما چند تا شهید داشت. آن روز به خانواده تک تک آنها سر زدیم. عبدالحسین به خانواده شهدا هدیه هایی داد. کارمان تا غروب طول کشید. و هنوز تمام نشده بود. اذان مغرب بود. در یکی از محله ها به مسجد آنجا رفتیم نماز مغرب را خواندیم. بعد از اتمام نماز عبدالحسین بلند شد و رفت پهلوی پیش نماز مسجد. چند لحظه کنارش نشست. نمیدانم با او چه صحبت هایی کرد، ولی روحانی مسجد دست عبدالحسین را گرفت و ایستادند و با هم کنار تریبون رفتند. آقای روحانی به جمعیت اعلام کرد : افتخار این را داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم. حاج آقای برونسی که شما حتماً رشادتهای ایشان  چیزهایی به گوشتان رسیده. جمعیت همهمه‌ی کرد و بعد هم صلوات فرستادند. عبدالحسین آرام و خونسرد ایستاده بود. روحانی مسجد از ایشان خواست که کمی برای حاضرین مسجد صحبت نمایند. جمعیت صلوات فرستاد و عبدالحسین هم پشت تریبون رفت. بعد از مقدمه کوتاهی شروع کرد از جبهه جنگ صحبت نمود. او این توصیه را تاکید میکرد که؛ نباید جبهه ها را خالی گذاشت!. خیلی پرشور و مسلط حرف می‌زد. من یکباره  بی اختیار به یاد لحظه های قبل از عملیات افتاده بودم که عبدالحسین آنچنان با هیجان برای رزمنده ها از نقطه رهایی صحبت می کرد. در واقع نقطه نهایی، زمان و مکانی بود که نیروها به آخرین و نزدیکترین مکان برای حمله به دشمن، در آنجا کمین می کردند. و با دستور فرماندهی به ناگهان از خاکریزهای دشمن بالا می رفتند و به سر دشمن می ریختند. حقیقت این بود که در اون لحظه کمین، رزمنده ها واقعاً از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی بریده بودند و خود را رها می‌کردند. عبدالحسین برای حاضرین در مسجد با چنین بیان پرشوری صحبت میکرد. تاثیر حرف هایش، در چهره حضار آشکار بود. آن شب بعد از حرفهای عبدالحسین خیلی ها مخصوصاً جوانها  بلند شدند و همانجا برای رفتن به جبهه ها ثبت نام کردند. حتی بعضی از آنها بعداً جذب سپاه شدند. آخر شب وقتی به خانه برگشتیم به او گفتم: حاج آقا چرا درخواست یک ماشین نمی کنی برای اینجور کارها؟. این کارها که شخصی نبود! تو میتوانی از ماشین سپاه استفاده کنی!. با خنده گفت: من فقط خواستم اجری هم به شما برسد. من گفتم: لااقل هدیه هایی را که به خانواده شهدا دادی پولش را که میشد از سپاه گرفت!. در جواب گفت: ارزش این کارها به همین است که آدم از جیب خودش خرج کند. وقتی این حرف ها را میزد به حقوق کم دریافتی او فکر میکردم، و به افراد تحت تکفلش. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید آیت الله سهرابی اردکانی (1340- 1357 ه ش) در اردکان فارس به دنیا آمد. شهید آیت الله سهرابی ه
شهید پرویز فهندژ سعدی (1316 – 1357) پرویز فهندژ سعدی، رادمردی بزرگ بود که در خانواده ای مستضعف، اما مومن و متدین در قریه ی سعدی شیراز متولد شد.سختی روزگار و تحمل رنج آن از کودکی، پرویز را مبدل به انسانی کامل کرده بود. اواز آغاز دوران نوجوانی به شاگردی بنایی مشغول گشت و چیزی نگذشت که در کار خود استادی زبردست شد. مردم محل او را بخاطر دقت درکار و استادی، معمار می خواندند؛ اما صداقت و دیانت او احترامش را نزد مردم دوچندان کرده بود.تا جائیکه هنوز هم در قریه ی سعدی هرگاه نام او بر زبان می آید، اشک درچشمان آشنایانش حلقه می زند. شب ۲۷ آذر ۵۷ قریه ی سعدی شیراز حال و هوای دیگری داشت. آن شب بزرگ مردان مسلمان و شیعه محل، یک به یک بوسیله پیروان ضاله بهائیت به هراهی و همدوشی ارتش و ساواک، به خدا پیوستند و دین اسلام و مذهب شیعه مورد هتک حرمت آنان قرار گرفت و در این میان شهید پرویز فهندژ سعدی که غیرت دینی اش به جوش آمده بود، مشت ها را گره کرده و فریاد الله اکبر سر داد و خواستار خروج آنها از قریه ی سعدی شد؛ اما او نیز شهادت را در آغوش کشید. آن شب پرویز تنها نبود و خانواده بزرگ خود را بعنوان حامی پشت سر خویش داشت؛ همسر و دخترش نیز در این حادثه مورد اصابت گلوله قرارگرفتند و به افتخار جانبازی انقلاب نایل آمدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید پرویز فهندژ سعدی (1316 – 1357) پرویز فهندژ سعدی، رادمردی بزرگ بود که در خانواده ای مستضع
شهید تیمور ابوالحسنی فروغی (1333- 1357 ه.ش) در یکی از روزهای خوب خدا خانواده مذهبی و فرهنگی فروغی، تولد طفلی را از خدا انتظار می کشیدند. طولی نکشید که این انتظار لذت بخش با صدای گریه نوزادی به شادی مبدل شد. نامش را تیمور گذاشتند. سه بهار از عمرش طی نشده بود که دست تقدیر، خورشید پدر را در افق ماتم به غروب کشانید. اما وجود مادری فرهیخته و فداکار، جای پدر را پر کرد و تیمور در دامان پاک مهربان مادرِ معلمش پرورش یافت و تا بدانجا رسید که در عرصه درس و ورزش سرآمد همسالان خود شد. تیمور بعد از پایان دوره تحصیلات متوسطه، در شرکت «کاتر پیلار» مشغول به کار شد و آن هنگام در شراره های آتشفشان شعله می کشید و فریاد آزادی و اسلام خواهی مردم به آسمان رفت، به خیل تظاهر کنندگان پیوست. او که از مادر درس آزادگی آموخته بود، به اقیانوس خروشان الله اکبرها متصل شد و با دستگاه چاپ دست سازی که با همکاری دوستش ساخته بود، اعلامیه های امام را تکثیر کرده و در بین مردم توزیع می کرد، آن زمان هم که نیاز شد تا شمارگان اعلامیه ها را افزایش دهد، با به خطر انداختن خود این مسئولیت خسیر را بوسیله دستگاه های چاپ موجود در شرکت به صورت مخفیانه و در وقت تعطیلی اداره به امجام می رساند. عشق به مولا و خصلت های پهلوانی در وجودش، مایه شوقی شد و فرزندش را علی نام گذاشت. همزمان با اوج گیری قیام عاشورایی مردم، مادر تیمور به عشق حسین(علیه السلام) به زیارت کربلا شتافت و او از مادرش نزد حیسن(علیه السلام) درخواست حلیت نمود و خود نیز به دنبال عزیمت مادر، مکتوب عشقی از خون دل نوشت و سر به مهر در مکانی نگهداشت. روز 22 بهمن، وقتی که تیمور به همراه برادرانش، صحن شاهچراغ(علیه السلام) را با خشم خروشان مردمی، به محشری از شعار و شعور مبدل ساخته بودند،خبری برق آسا جمعیت را همچو موجی خروشان به حرکت در آورد. تیمور که شنید کلانتری 3 سقوط کرده، همچون شهابی ثاقب آماده هجوم به کلانتری شد و در برابر پافشاری برادرانش که از وی خواستند«صبر کند تا همگی با هم بروند» پاسخ می داد:«شما کند حرکت می کنید و من طاقت نمی آورم». بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت برگ گل سرخ را باد کحا می برد تیمور رها شده از همه تعقلات و مشتاق وصل حق، از برادران جدا گردید و به همراهی امواج توفنده ی جمعیت، به شهربانی رسید و با جدیتی تمام تلاش کرد تا مجروحانی را که در تیررس آتش نیروهای دولتی بر روی زمین افتاده بودند، از معرکه نجات دهد. در حالیکه برادر مجروح را به دوش گرفته بود، به ناگاه صفیر تیری، سر پر از شور او را نشانه رفت و بلافاصله به روی دست مردم شهرش به بیمارستان منتقل گردید تا مداوا شود. اما او کربلایی شده بود و کالبد خاکی تحمل روح بلندش را نداشت و عاقبت نیز در معراجی عاشورایی به خدا پیوست. پس از رجعت مادر از زیارت کربلای عشق، مکتوب سر به مهر را در حضور داغدارش گشودند.تیمور در نامه از حسین(علیه السلام) خواسته بود که جز با شهادت به دیدارش نرود. همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس مادر نیز در هجران فرزند، سرود وصل خوانده بودتا در سالروز شهادت تیمور به روضه الشهدا متصل شود و در سال 1373 درست در سالروز شهادت تیمور، خدا او را پذیرفت. از دامن زن مرد به معراج رود بر دامن مادر شهیدان صلوات صحیفه نامه بلندشان جاودان باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴۶ شهید عبدالحسین برونسی هدیه های شخصی راوی :
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شمع بیت‌المال راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا شهید برونسی وقتی فرمانده تیپ شد، اجباراً یک ماشین برای استفاده به او تحویل دادند، یک راننده هم قرار بود در اختیارش بگذارند که قبول نمی کرد. من به او گفتم: شما که گواهینامه نداری پس راننده باید حتماً با شما باشد!. حاجی گفت: در منطقه جنگی که از نظر شرعی بدون راننده عیبی ندارد من خودم پشت فرمان می نشینم، ولی در شهر چون نمیشود بدون گواهینامه، رانندگی کرد با راننده میروم.  چند وقت بعد که به مشهد رفتم، یک روز شهید برونسی پیش من آمد و از من خواست در خصوص گواهینامه برای او یک فکری بکنم. من گفتم: شما که راننده داری گواهینامه برای چه میخواهی؟.  شهید برونسی گفت: همه مشکل همینجاست که یک راننده مدام باید بند من باشد. آن هم راننده‌ای که حقوق بیت المال را بگیرد. من به او گفتم: خوب این حق یک فرمانده تیپ هست!. شهید برونسی گفت: سید جان شوخی نکن همین ماشین هم که دست منه برای من خیلی سنگین است میترسم روز قیامت نتوانم جواب بدهم حال چه برسد به داشتن راننده. تصمیمش جدی بود و خیلی هم مصر!. من پرسیدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟. گفت: حدود ۸ روز. کمی فکر کردم و گفتم: در هشت روز مشکل بشه کاری انجام داد ولی با توکل بر خدا می روم ببینم چه کار میشود کرد. رفتم به اداره راهنمایی و رانندگی و هر طور بود کارها را روبه راه کردم. دوتا از افسران خیر و نسبتا آشنا، خیلی کمک کردند. عبدالحسین ابتدا امتحان آیین نامه داد و بعد هم امتحان رانندگی در شهر. بالاخره گواهینامه را دادند. البته همین کار حدوداً یک هفته طول کشید. وقتی می خواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی پیش من آمد. ابتدا بابت گواهینامه تشکر زیادی کرد و دعا کرد که انشالله خدا خودش بمن اجر بدهد. من به او توصیه کردم: حاج آقا در کارها سعی کن زیاد سخت نگیری. در هر صورت تو یک راننده داشتی که او می توانست امورات تو را انجام بدهد. عبدالحسین لبخندی زد وسپس حساسیت و دقت امام امیرالمومنین علی علیه السلام را در ارتباط با درخواست طلحه و زبیر برایم تعریف کرد. و اینکه امام چگونه از بیت المال مسلمین با دقت و حساسیت حفاظت می کردند. حتی در حضور ظلحه و زبیر، امام شمع بیت المال را خاموش میکند و شمع شخصی خودش را روشن می‌کند. وقتی اینها را تعریف می‌کرد ذهنش طور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: خدا روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان که بدست خودش باشد حساب می کشد. که این پول و مال را چگونه مصرف کردی؛ چه برسد به اموال بیت المال که حتی یک سر سوزنش هم حساب دارد.. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 پویش ملی کتابخوانی «شهید علی خلیلی» 🔸طرح نهضت مردمی امر بمعروف و نهی از منکر 📖 با محوریت کتاب «واجب فراموش شده» 🔹لطفا جهت ثبتنام و شرکت در پویش بر روی لینک زیر کلیک کنید 👇 https://digiform.ir/nehzat https://digiform.ir/nehzat https://digiform.ir/nehzat ✅ فایل اندروید و پی دی اف کتاب «واجب فراموش شده» در پست بعدی قابل دریافت است. 🔶پایگاه مقاومت بسیج ولی امر🔶 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2121859161C5cebb15e6f
🔰برنامه تلویزیونی فجر دلگشا 📌ویژه برنامه خط ۵۷ 🗓روایت روزهای انقلاب توسط راوی جوان فجرفارس برادر علی مرادی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌙 هرشب از ساعت ۲۱:۳۰ 🖥 از شبکه استان فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شمع
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٨ شهید عبدالحسین برونسی ماشین لباسشویی راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا برای مرخصی از جبهه به مشهد آمدم،  در حالیکه عبدالحسین هنوز در منطقه بود. صبح روز بعد به مقر سپاه در ملک آباد رفتم. یکی از مسئولین رده بالا بمن گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای داده اند.  یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده است. حالا که ایشان در مشهد حضور ندارد می‌توانید شما زحمت آن را بکشید و به خانه‌اش ببرید؟. من میدانستم که حاجی اگر حضور داشت به هیچ عنوان آن را قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: الان موقعیت خوبی هست، تا حاجی خودش حضور ندارد، باید که این لباسشویی را به خانه او ببرم. به این ترتیب وقتی حاجی خبر دار می شد،  در مقابل عمل انجام شده قرار میگرفت و دیگر نمی توانست کاری بکند. برای همین به آن مسئول گفتم: با کمال میل من این کار را انجام می دهم. ماشین لباسشویی را پشت یک وانت گذاشتم و سریع آن را به خانه عبدالحسین رساندم. بعداً که حاجی از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شد و فهمیده بود که قضیه از کجا آب خورده است یک راست آمده بود سراغ من. من هیچوقت عصبانیت و ناراحتی او را به آن شدت ندیده بودم.  با صدایی که میلرزید گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟. من انتظار همچین برخوردی را نداشتم و هول کرده بودم با دستپاچگی گفتم: از طرف بالا به من دستور دادند. ناراحت و عصبانی تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه است. همین حالا می آیی و آنرا برمیداری و به همان جایی میبری که آن را آوردی!. کم کم به خودم مسلط شدم و گفتم: حالا مگر چی شده که اینجوری داری زمین و آسمان را به هم میدوزی حاج آقا!. خوب این یک چیزه کوچکه و حقت بوده که به تو داده اند. در جواب گفت: تو میخواهی اجر من را از بین ببری!. ما برای چیز دیگه می رویم جنگ. ما داریم به وظیفه شرعی و دینیمان عمل می‌کنیم؛ همین چیزها است که ممکنه ما را از مسیر منحرف کند. آهی از ته دل کشید، نگاهش را به طرف دیگر انداخت و خیره طرف دیگری را نگاه می کرد. سپس گفت: در ضمن همین حقوقی را هم که من می گیرم،  مطمئن نیستم که حق من باشد! اصلاً اوقاتی هم که به مرخصی می آیم، باید بروم کار کنم و خرج خانواده را در بیاورم. همواره بر من واجب است که به جبهه ها بروم و آنجا خدمت هم بکنم. حالا تو چگونه به خودت اجازه دادی که این لباسشویی را به خانه من بیاوری؟. این کار از تو بعید بود،آقا سید!. در نهایت زیر بار نرفت محکم و جدی گفت: خودت آن را آوردی خودت هم میایی آن را میبری. من که دیدم اینطور شد با لجبازی گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید در خانه شما بماند. موقع خداحافظی و در حال رفتن گفت: ما به اون دست  نمیزنیم تو باید بیایی و آن را ببری!. پیش خود گفتم:اگر من در هر موردی حرف او را گوش کنم، در این مورد دیگر زیر باره این حرفش نخواهم رفت. در نهایت هم همینطور شد؛ با آن، برخوردش، برای جابجایی لباسشویی، من اصلاً زیر بار نرفتم. خدا او را رحمت کند، عبدالحسین هم به خانمش گفته بود نباید ماشین را از توی کارتنش در بیاوریم. تا زمان شهادتش، ماشین همانطور در کارتون باقی ماند و اصلاً کسی با آن دست نزد. بعد از شهادتش، آن ماشین را با یک ماشین لباسشویی نوع جدیدتر عوض کردم و ماشین جدید را  برای خانواده اش بردم.. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید تیمور ابوالحسنی فروغی (1333- 1357 ه.ش) در یکی از روزهای خوب خدا خانواده مذهبی و فرهنگی فرو
شهید جعفر قمشه ای سعدی (1340 – 1357 ه ش ) شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانواده ای مومن و متعهد داشت، در شیراز چشم به جهان گشود. او چون پدر، مذهبی و متدین تربیت شد و نماز اول وقت جعفر مصداق صادقی برای این مدعاست. وی پس از آنکه تحصیلات دوره ابتدایی را به پایان رسانید، برای کمک به پدر در تامین خانواده به کار پرداخت. روحیه شاد و با نشاط پدر در وی نیز دیده می شد و با وجود سختی و مشکلات معیشتی روزمره، جعفر هیچگاه لبخند را از لب دور نمی ساخت. به قرآن عشق می ورزید و آن هنگام که در منزلشان جلسه قرائت قرآن برپا بود، با جان و دل کمر به خدمت می بست واز مدعوین پذیرایی می نمود. آن روز در خانه جعفر شور و غوغایی برپا بود. پدرش برای برکت زندگی داماد تازه مسلمانش که از فرقه ضاله بهائیت برگشته وبه نور پیوسته بود، جلسه قرآن برپای ساخته و اهل محل را نیز دعوت کرده بود. بهائیان به همدستی ارتش به جلسه قرآن حمله بردند و تلاوت کنندگان قرآن را به محاصره در آوردند. در این میان جعفر قمشه ای که سخت به نماز اول وقت پای بند بود به کنار حوض آمد تا وضو سازد؛ برادر تازه دامادشان، این بهائی کوردل که خود ارتشی بود از پشت بام قلب جعفر را نشانه رفت و او را به شهادت رساند.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید جعفر قمشه ای سعدی (1340 – 1357 ه ش ) شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانو
شهید جلیل حسین پور فردی (1338- 1357 ه ش) کبوتران خونین بال عشق، در آسمان انقلاب به پرواز در می آیند تا پروازشان زینت بخش آسمان باشد و شهید جلیل حسین پور فردی یکی از این کبوتران خونین بال است او در خانواده ای مذهبی و مستضعف در شیراز چشم به جهان گشود و دومین فرزند پسر خانواده بود. و خانه نشین سال های کودکی، پدر به عللی شغل خود را از دست داد و خانه نشین شد. همین امر موجب شد تا جلیل از شش سالگی به کار مشغول شود تا با دستمزد نا چیزش، باری از دوش پدر مهربان بردارد. او همیشه نصف روز را در مدرسه به سر می برد و نصف دیگر آن را به شاگردی در مغازه ی قنادی می پرداخت. وی تا کلاس اول راهنمایی اینگونه ادامه داد و پس از آن برای اینکه حرفه ی تازه ای را بیاموزد، در مغازه ی عکاسی یکی از آشنایان به کار مشغول شد. او علاقه زیادی به نماز داشت و اکثر مواقع این فریضه را در مسجد نو(شهدا) به جا می آورد و پس از نماز نیز با گوش دادن به خطابه ی روحانیون، کسب فیض می کرد و در همین مجالس بود که با انقلاب آشنا شد و دل به اهداف رهبر سپرد. اولین گام او در مسیر انقلاب، در سال 55 محکم و استوار بداشته شد. او در آن سال دانش آموز دبیرستان بود. مسئولین مدرسه به دانش آموزان تکلیف می کردند تا انشایی درباره انقلاب سفید شاه و ملت بنویسند. جلیل به امر گردن ننهاد و انشاء مزبور را ننوشت. اولیاء به خاطر سرپیچی وی ، او را مردود کردند. ضمن اینکه از مادر جلیل درخواست کردند که او را از آن مدرسه ببرد. و از آن سال به بعد جلیل در مدارس شبانه ی شیراز به تحصیل ادامه داد. پس از آن موضوع، جلیل تصمیم راسخ گرفت که علیه رژیم مبارزه کند. و به عده ای از بزرگترهای فامیل؛ به روستاهای اطراف رفت و به تبلیغ انقلاب پرداخت و در این راستا پخش اعلامیه های حضرت امام را نیز به عهده گرفت. صبح روز بیست و دوم بهمن، جلیل به همراه برادر کوچکترش محمد رضا(که بعدها نیز در جبهه های نبرد حق علیه باطل به شهادت رسید). با خیل عظیم مردم به قصد تصرف کلانتری 3 حرکت کردند پس از چندین ساعت درگیری و تصرف کلانتری، جلیل نیز به همراه سیل جمهیت به شهربانی هجوم آورده و در آنجا به مبارزه مشغول شد. کمی بعد در شهر اعلام شد که برای مداوای مجروحین به خون نیاز است. مادر و خواهر جلیل برای اهداء خون به بیمارستان رفتند. پس از اهداء خون هنگامی که به منزل بازگشتند، مادر جلیل ضعف شدیدی احساس کرد و به خواب رفت. در عالم رؤیا جلیل را دید که در حال دویدن به زمین افتاد و کبوتری برخواست و به آسمان پرواز کر. مادر پس از بیداری به خواهر جلیل گفت:«جلیل شهید شد.» مادر این رؤیا را حدود ساعت دوازده ظهر دید و درست همان ساعت نیز جلیل در مقابل شهربانی مشغول مبارزه بود که توسط خفاشان شب پرست به شهادت رسید و روح بلندش به آسمان پرواز کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا