انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید ابوذر فیروزی (۱۳۴۱- ۱۳۵۷ ه ش) در شهرستان فسا و در خانواده ای کشاورز و زحمتکش، ابوذری به دنی
شهید احمد دسترس
(1323- 1342 ه ش)
در محله ای«منصوریه شیراز» کودکی پای به عرصه وجود گذاشت که همه عشقش کربلا وآقا امام حسین(علیه السلام) بود. احمد با شرکت در مجالس سخنرانی های شهید آیت الله دستغیب روح خویش را سبز می کرد و همزمان با ورزش های باستانی در روزخانه آستانه سید علاء الدین حسین (علیه السلام) جسم را نیز تقویت می نمود.
روح پهلوانی و آیین جوانمردی از او انسانی آزاده و مسلط بر نفس خویش، پرورانیده بود تا آنجا که بعد از به خاک انداختن حریفان خود، شانه آنان را می بوسید.
خرداد ماه 1342 با دهه محرم و ایام عزاداری امام حسین و 72 آذرخش بر خاک، مصادف گشته بود. احمد نیز بر اساس سنت دیرپای شیعیان عاشقان حسین (علیه السلام)، تکیه«سید علمدار» را سیاهپوش نموده و با دیگر عزاداران حسینی، بر سر و سینه می زد.
روز 16 خرداد ماه آن سال، وقتی که احمد آخرین امتحان سال چهارم دبیرستان را پشت سر می گذاشت، خبری برق آسا همه وجودش را آتش زد. سراسیمه به خانه آمد و دوچرخه اش را برداشت و از خانه بیرون زد و در برابر پرسش پر از حیرت مادر که از او پرسید؛ کجا می روی؟ پاسخ داد که؛ دیشب امام خمینی رحمت الله علیه را دستگیر کرده اند و امروز روز جهاد و مبارزه است.
آن روز مردم شیراز،«مسجد نو» را کانون شعله های خشم مقدس خود در اعتراض نسبت به دستگیری امام خمینی کرده بودند. احمد و دوستش نیز در جمع تظاهر کنندگان بودند. مزدوران رژیم شاه، مردم را در محاصره خویش گرفته بودند و برای متفرق کردن آنها به پرتاب گاز اشک آور در بین جمعیت خشمگین متوسل می شدند. اما مردم که با گفتن یا حسین، حسینی شده بودند عقب نشینی نکرده و مقاوم و استوار ایستاده بودند. آتش خصم کینه توز و بدسگال، عده ای از مردم را به خاک و خون غلتانیدند. احمد و دوستش با پیدا کردن لنگه دری، تلاش کردند تا مجروحان را به جای امنی منتقل سازند.
نزدیک های ظهر، سربازان رژیم، احمد را که سخت مشغول انتقال مجروحان بود به گلوله بستند و بلندای قامتش را به سرخ دشت شقایق ها مبدل ساختند. انتقال به بیمارستان، سودی نبخشید و او در مواجی کربلایی در کربلای شانزدهم خرداد 42 شیراز به عاشورائیان ملحق گردید.
پیکر غرقه به خون احمد را روز سیزدهم محرم که روز دفن قامت بی سر حسین زهرا بود به خاک سپردند تا یادش برای همیشه تاریخ در قلب های سبز و سرخ جلوه کند.
روحش منور باد
•🌺
تمام آنچه که باید انجام دهیم حفظ خون
شهدا، اهداف و وصیتهای شهدا و ادامهی
راه آنهاست، زیرا شهدا بیعتی بر گردن ما
دارند و تا زمانی که به آنها ملحق نشدیم
پایان نمییابد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 ستاره های شهر
🎙️ روایت هشتم
❤️ پدران آسمانی
🎉 جشن میلاد باسعادت حضرت امام علی علیه السلام
#1516shiraz
☑️ مکان:
شیراز ، تالار بزرگ حافظ
☑️ زمان :
پنجشنبه ، ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۸🕕
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
قسمتی از وصیتنامه شهید...
خدایا من خواهان شهادتم؛
نہ بہ این معنی ڪه از زندگی ڪردن در این دنیا خستہ شده ام؛
و خواستہ باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم؛
بلڪه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام، موجودی نباشم ڪه سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم؛
تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران ڪند و نهال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری ڪند ...
#سردار_شهید_حاج_یدالله_کلهر
هدایت شده از کنگره ملی پانزده هزار شهید استان فارس
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#گزارش_تصویری_فارس
#یادواره_خانگی_شیراز
#شیراز
#بهمن_ماه_۱۴۰۱
✳️ بمناسبتآغازدههپرفروغفجروسالروزشهادت، شهیدامنیتعلیاکبررنجبرازافسرانخدومفراجاوباحضورخانوادهمحترمشهیدوهمکارانایشان مراسمی یادواره خانگی درمنزلشهیدبرگزار
گردید.
#کنگره_سرداران_و_پانزده_هزار_شهید_فارس
🇮🇷 کنگره سرداران و پانزده هزار شهید ولایتمدار استان فارس
@Kshohadayefars
https://kongerehshohadayefars.ir/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید احمد کاظمی از لحظه شهادتش :
اونقدر کیف داد ...😢😢
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید احمد دسترس (1323- 1342 ه ش) در محله ای«منصوریه شیراز» کودکی پای به عرصه وجود گذاشت که همه ع
شهید احمد مفتاحی
(1339- 1357 ه ش)
شهید احمد مفتاحی در خانواده ای ساده و مسلمان، در روستای «خورجان از توابع آباده فارس» پا به عرصه ی وجود نهاد. ایام کودکی و دوره ی دبستان را در زادگاهش به پایان رساند.
پس از پایان دبستان همراه پدر به شیراز آمد. پدرش در کارخانه ی سیمان به کار مشغول شد و احمد نیز در دوره ی راهنمایی به ادامه ی تحصیل پرداخت. پس از آن وارد دبیرستان گردید و با دوستان مذهبی خود به مطالعات گسترده ی دینی پرداخت و همین مساله باعث شد که به بینش تازه ای در مسائل اعتقادی دست یابد.
با آغاز فعالیت های انقلابی از سوی آحاد مردم، احمد نیز مشتاقانه به نهضت دل سپرد و به عنوان جوانی مسلمان و انقلابی دامنه ی فعالیتش را گسترش داد. او به همراه دوستانش اعلامیه ها و پیام های حضرت امام(ره) را با امکانات محدود تکثیر و بین مردم توزیع می کردند.
وی پس از مدتی با محافل انقلابی قم ارتباط برقرار کرد و آنها، از تازه ترین آثار منتشر شده در زمینه ی دینی و از تازه ترین تحولات انقلاب آگاهش می نمودند.
در حال و هوای دوران تظاهرات بویسله چند نفر نظامی محاصره و به طرز فجیعی مضروب شد. احمد در کنار مبارزه برادای واجبات دینی اهمین زیادی می داد و تا هنگام شهادت، در به جا آوردن آن کوتاهی نکرد.
روز پنجم رمضان نیز مطابق معمول بدون تناول غذای سحری، روزه دار بود. آن روز از خواهرانش خواست تا برای نماز ظهر و استماع سخنرانی عازم مسجد نو(شهدا) شوند. رژیم و عمال پلیدش که همیشه از اجتماع مردم وحشت داشتند، مسجد و نمازگزاران روزه دار را محاصره کردند. مردم مسلمان که حضور چکمه پوشان شاه را در محیط مقدس مسجد توهین به مقدسات می دانستند، به عنوان اعتراض به تظاهرات پرداختند.
سربازان رژیم، به مردم روزه دار حمله کردند و با تیراندازی و ضربات باتوم به جان آنها افتادند. عده ای از پشت بام مسجد به سوی مردم تیراندازی می کردند.
در این گیر و دار، احمد تلاش می کرد اسلحه یکی از سربازان را بدست آورد تا از جان مردمش دفاع کند اما از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و پیکرش به دشت شقایق ها مبدل گردید. دوستانش سعی کردند تا جرعه آبی به او بنوشانند اما احمد تمام تاب و توانش را به کار گرفت و از خوردن آب امتناع نمود. او با پیکری آغشته به خون گفت: «دلم خواست مانند مولایم امام حسین(ع) تشنه شهید شوم.» پس از ادای این جمله، راه ملکوت را در پیش گرفت و تا بَرِ دوست پرواز نمود.
شهید چند سال بعد مادر را در عالم رویا به زیارت امام(ره) برد.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
توجه توجه👇👇👇👇
بنام خدا
ان شاالله اعزام کاروان های راهیان نور دانش آموزی
با محوریت 《شهدای حرم شاهچراغ علیه السلام》 از ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ، با حضور خواهران آغاز میگردد.
راویان محترم خواهر در تمامی نواحی ، همکاری شایسته را داشته باشند.
دوره اول اعزام از ۱۶ بهمن تا ۳۰ بهمن متعلق به خواهران
دوره دوم اعزام از ۱ اسفند تا ۱۰ اسفند متعلق به برادران.
ضمنا:
《در اردوگاه و مناطق یادمانی ، راویان استقراری از استان فارس حضور دارند》
موفق باشید
#انجمن_راویان_فجر_فارس
هدایت شده از منصور دلها ♥️
:
🌷🕊🍃
✍ما صاحبِ آرزویی هستیم
که شیرینیِ وصالش را شهدا چِشیدهاند
پنجشنبه هست یاد شون کنیم با ذکر صلوات✨
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#وعجل_فرجهم
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید احمد مفتاحی (1339- 1357 ه ش) شهید احمد مفتاحی در خانواده ای ساده و مسلمان، در روستای «خورجا
شهید احمد نعمت اللهی
(1337- 1357 ه ش)
در محله ی «کوشک نصرالله میرزایی» سینما سعدی فعلی شهر شیراز دیده به جهان گشود. در نوجوانی برای کمک به درآمد خانواده و رفع چهره ی زشت فقر شغل بنایی را برگزید.
او دوستی و کمک به همنوع را در سرلوحه ی کارهای خود قرار داده بود. چنانکه وقتی در شهر یاسوج دید یکی از کارگران بدون لباس است، لباس خود را به او بخشید وخودش با همان لباس به شیراز برگشت.
از ویژگی های بارز احمد حسن اخلاق و پایبندی اش به نماز بود. حتی برای یک مرتبه هم نمازش ترک نشد و نماز را عاشقانه قامت می بست.
با اوج گیری مبارزات مردمی، او نیز به خیل مردم آزاده پیوست و با صحیفه ی فریادهای خویش، ندای آزادی خواهی را سر داد. فعالیت انقلابی اش را با راهپیمایی و توزیع اعلامیه های امام(ره) آغاز کرد. وی با خرید نان و تقسیم آن در بین مردم شرکت کننده در تظاهرات، مراتب عشق و ارادت خود را به امام(ره)، انقلاب و اسلام نشان می داد.
روز 22 بهمن 57، احمد هم نفس با دریای طوفانی خشم مردم، کلانتری های شهر را یکی یکی خلع سلاح کرد و برای یاری رساندن به دیگر انقلابیون، روانه شهربانی شد. قبل از رفتن، به خانه آمد و چند کوکتل مولوتف را که قبلا آماده کرده بود، برداشت و از منزل خارج شد. وقتی مقابل شهربانی رسید، مشاهده کرد که دژخیمان، مردم بی سلاح را هدف گلوله قرار داده اند؛ تاب نیاورد و با کوکتل مولوتف به مصاف اهریمنان شتافت.
او در مقابل نگرانی دوستانش از بیم جان وی، پاسخ داد: «چه بهتر، آنوقت شهید محسوب می شوم.» با پرتاب سومین بمب آتش زا هدف گلوله های آتشین خصم قرار گرفت و به ملکوت عروج کرد.
شهید احمد نعمت الهی پس از شهادت در رویای صادقانه به خواب مادر آمده و خانواده اش را به ادامه راه امام و شهیدان وصیت نمود.
در جریان هشت سال دفاع مقدس، خانواده ی نعمت الهی، دیگر عزیزشان حبیب الله را نیز تقدیم اسلام نموده تا وصیت احمد را عمل کرده باشند. مادر بزرگوار شهیدان احمد و حبیب الله نعمت الهی گفت: «امیدواریم با تقدیم این دو هدیه به راه انقلاب و امام، خداوند را از خود راضی کرده باشیم.»
هدایت شده از کنگره ملی پانزده هزار شهید استان فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#گزارش_تصویری_فارس
#یادواره_خانگی_شیراز
#شیراز
#بهمن_ماه_۱۴۰۱
✳️ مناسبت آغاز دههپرفروغ فجر وسالروزشهادت،شهیدامنیت علیاکبر رنجبر از افسران خدومفراجاوباحضورخانوادهمحترم شهیدوهمکارانایشان مراسم یادواره خانگی درمنزل شهید برگزار
گردید.
#کنگره_سرداران_و_پانزده_هزار_شهید_فارس
🇮🇷 کنگره سرداران و پانزده هزار شهید ولایتمدار استان فارس
@Kshohadayefars
https://kongerehshohadayefars.ir/
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف لطف
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۴۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
یک قطره اشک
راوی : همسر شهید
بنام خدا
بعد از پیروزی چشمگیر گردان عبدالحسین در عملیات، و اینکه توانستند مقادیر زیادی غنائم جنگی از دشمن بعثی بگیرند. طبق دستور امام، قرار شد سپاه، عبدالحسین را به سفر حج اعزام نماید. برای این منظور از سپاه آمدند و شناسنامه او را گرفتند. در آن روز عبدالحسین در جبهه ها بود. حتی در مرحله بعد لباس احرام هم برای عبدالحسین خریدند و آنرا به همراه شناسنامهاش به درب خانه آوردند و تحویل دادند. در همان روز همسایه مرا صدا کرد و گفت: عبدالحسین پشت خط تلفن منتظر شما است. من به خانه همسایه رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، موضوع سفر حج را برایش تعریف کردم. خودش خبر نداشت و باورش هم نمی شد. فکر می کرد من دارم با او شوخی میکنم.
در هر صورت زمان عزیمتش، ابتدا برای خدا حافظی به مشهد آمد و قرار شد زمان دقیق برگشتش را دوسه روز زودتر به ما اطلاع دهد. چند روز قبل از برگشتش با برادر عبدالحسین و برادر خودم قرار گذاشتیم که برای ورود عبدالحسین حسابی سنگ تمام بگذاریم و جلوی خیابان و در حیاط منزل برایش دوتا گوسفند قربانی کنیم. همین طور جلوی خانه را چراغانی کنیم. قرار بود وقتی عبدالحسین از حج به فرودگاه تهران رسید سریع با تلفن خبر ورودش را به ما بدهد تا ما فرصت کافی برای انجام تشریفات استقبال در محل از او داشته باشیم. همه کارها و برنامه ها رو به راه بود، فقط ما منتظر تلفن عبدالحسین بودیم. یک روز در خانه مادرم بودم که در نزدیکی خانه خودمان است. در آن لحظه یکی از همسایه ها بدون در زدن دوان دوان وارد خانه مادرم شد و گفت: سریع بیا که آقای برونسی الان از مکه به خانه تان رسیده است!.
من حیرت زده شدم. با مادرم دوان دوان به طرف خانه دویدیم. وقتی وارد شدیم دیدم که بله، در اتاق با دو حاجی دیگر نشسته است. بعد از سلام و روبوسی من با دلخوری به او گفتم: برای چی بی سر و صدا آمدی؟.
عبدالحسین گفت: اصلاً ناراحت نباشید من فردا صبح زود به حرم میروم. وقتی برگشتم شما هر کاری خواستید انجام دهید. من با ناراحتی به برادرم گفتم: چرا هم اینجا وایسادی برو یکی از گوسفند ها را بیاور و در حیاط سر ببرید!. عبدالحسین گفت: الان لازم نیست کاری بکنید! فردا صبح، هم چراغانی کنید و هم گوسفند بکشید و هر کاری دلتان خواست انجام دهید!.
فردا صبح موقع اذان، گفت: عجله نکنید! ، فعلا ما سه نفری به حرم مشرف می شویم و تا ساعت ۱۰ نمی آییم بعد از برگشت ما مراسم رااجرا کنید.
از خانه بیرون رفتند. ولی خیلی زودتر از ساعت ١٠ از حرم برگشتند. من را به کناری کشید و آهسته گفت: من خدا را شکر کردم که توفیق تشرف به حج به من داد. این زیارت توفیقی بود که خدا به من عنایت کرد. حالاخوب گوش بده ببین چه میگویم! من یک بسیجی ام. فرض کن در جبهه چند نفر زیر دست من فرمان بردار هستند. (البته من نمی دانستم که عبدالحسین در جبهه فرمانده است بعد از شهادتش تازه فهمیدم که او فرمانده بوده) سپس ادامه داد: مثلا همین شهید صداقت که در همسایگی ما بوده و شهدای دیگر..... شما خودت را جای همسر آنها بگذار که که یک نفر مثل من با شرایطی که گفتم رفته مکه و برگشته، حالا هم محل را چراغانی کرده و طاق نصرت بسته. شما بخوای از آنجا رد شوی. با چند بچه کوچک که روی دستت مانده. با خودت چه میگویی؟ آیا نمیگویی اینها شوهر مرا کشتند بعد خودشان به سفر حج رفتند؟.
من چیزی نگفتم و همچنان گوش می کردم و به آرامی حرفهای او را تصدیق کردم. سپس ادامه داد: اگر یک قطره اشک از چشم یک یتیمی بریزد، فردای قیامت با من چکار می کنند، خانم!؟. طاق نصرت یعنی چه؟ مراسم استقبال برای چی؟.
وقتی دید من قانع شدهام، گفت: حالا هر کس می خواهد بیاید دیدن من بیاید، قدمش روی چشم. ما هم خوب از او پذیرایی می کنم.
تا سه روز مهمان ها آمدند و رفتند ما هم پذیرایی کردیم. گوسفند ها را هم کشتیم و در آرامش و سکوت نسبی، خرج و ولیمه هم دادیم. جالب بود که هر کس به خانه ما میآمد تازه می فهمید حاج آقا به مکه و مدینه رفته و برگشته است.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
تیزر #ستاره_های_شهر روایت هشتم 《#پدران_آسمانی》 همراه با جشن میلاد حضرت امام علی علیه السلام و ایام
تکریم پدران آسمانی در آیین «ستاره های شهر»/ همراه با اجرای متفاوت خوانندگان به پاسداشت میلاد حضرت علی علیه السلام
و روایت
#1516shiraz
🔻🔻🔻
https://farhangi-fars.com/?p=26969
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید احمد نعمت اللهی (1337- 1357 ه ش) در محله ی «کوشک نصرالله میرزایی» سینما سعدی فعلی شهر شیراز
شهید اسد اله پروا
(1328- 1342 ه ش)
در خانواده ای عاشق و شیفته اهل بیت(علیه السلام)، کودکی متولد که نامش را اسداله گذاشتند. محله ی«اسحق بیگ شیراز» به روی این کودک لبخند زد و اجازه داد تا اسداله در آغوشش، دوران کودکی را با رؤیاهای شیرین سپری کند.
پدرش حافظ کل قرآن بود و فرزندانش را نیز چنین می خواست. او آزادگی را به عنوان آغازین درس زندگی، به اسداله آموخت، آنگونه که وقتی در سن سیزده سالگی، برای اولین بار صاحب کت و شلواری نو شد، آن را پوشید و از خانه بیرون زد، اما پس از مدتی بدون کت به خانه بازگشت. اهل خانه از او پرسیدند:«کت را چه کردی؟» اسداله از جواب دادن طفره رفت، ولی بالاخره پس از اصرار فراوان گفت:«کنار مسجد جمعه شخصی را دیدم که لباس ندارد، من هم کتم را به او دادم.»
اسداله با این سن کم و جثه کوچکش، فعال ترین فرد مجالس مذهبی در ایام رمضان و دیگر ایام بود. با حضور در محافل قرآنی،حتی از بزرگتر ها هم جلوتر افتاد. دقت نظرش در انتخاب دوست و مهربانی با مردم، از ویژگی های بارز او به شمار می رفت.
دست تقدیر دوستی صمیمی و یک رنگ در مسیر سرنوشتش قرار داد و او کسی نبود، جز«علی اکبر صادقیان» که همرزم و همراه اسداله در محافل مذهبی، بویژه مجالس عزای اباعبدالله (علیه السلام) بود.
روز 13 محرم برابر با 42 خرداد، خبری دردناک از حنجره ی عاشورایی شهید آیت اله دستغیب، شهر شیراز را تکان داد. آن روز مردم قهرمان شیراز به زمامداری روحانیت شجاع شیعه، به محض شنیدن خبر حادثه تلخ و سرنوشت ساز 15 خرداد 42 و دستگیری امام، در صحن مقدس حضرت شاهچراغ(علیه السلام) تجمع کردند، در این میان شهید اسداله پروا نیز به شتاب هر چه تمام، خود را به منزل دوستش علی اکبر رساند و از وی خواست که با او به مردم خشمگین ملحق شود.
اسداله که پر از شوق پرواز شده بود، به همراه علی اکبر به دریای خروشان مردم پیوست، اما نگاه مضطرب مادرش با زبان بی زبانی از دیگر فرزندانش مس خواست که اسداله را بیشتر مواظبت کنند.
رژیم تا به دندان مسلح، در برابر خشم مقدس مردم دست به حرکتی شتاب زده زد و مثل همیشه ابتدا به شلیک گاز اشک آور اقدام کرد تا بدین طریق مردم را متفرق سازد و چون دید مردم مقامتر از پیش به خروش آمده اند، به دستور فرماندهان نظامی به روی تظاهر کنندگان بی دفاع، آتش گشود و آنان را به رگبار بست. علی اکبر صادقیان از جمله افرادی است که در لحظات اولیه به شهادت رسید، به دنبال آن اسداله نیز به شدت زخمی شد و بوسیله ی مردم و تلاش برادرش به بیمارستان منتقل گردید. او در طول مسیر منتهی به بیمارستان با صدایی که بوی فراق از آن حس می شد، به برادرش می گوید:«اگر زنده ماندم که هیچ، اگر شهید شدم، که این شهادت برای خدا و در راه خداست.»
ساعت 12 ظهر همان روز، زمان عروج اسداله پروا بود که در پروازی عاشقانه به شهید علی اکبر صادقیان پیوست.