eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
982 ویدیو
81 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گرد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گردان آماده راوی : مجید اخوان بنام خدا شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد. بچه ها، بجای اینکه ضربه روحی بخورند قویتر شده بودند. میگفتند: با چنگ و دندان هم که شده، باید این جاده را حفظ کنیم. تمام رفت و آمد ما از همان جاده ۱۵ متری بود که اگر از دست می دادیمش شکست مآن حتمی بود. دشمن همه هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توی آب. آتش از هر لحظه شدیدتر میشد؛ با هلیکوپتر میزد،  خمپاره اندازها و توپخانه هاش، یک آن آرام نمیگرفتند. از جناحین، مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جذم کرده بودند جاده را از دست ندهند. میگفتند این جاده، جاده ای است که خون شهید برونسی به خاطرش ریخته شده. حکمت آوردن گردان آماده را حالا می‌فهمیدم. تا شب تمام پاتک ها را دفع کردیم. شب، دشمن از نفس افتاد. بچه های ما، انگار تازه به نفس آمده بودند. میخواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه را بیاورند. ولی فرمانده ها راضی نمیشدند. کار به جاهای باریک کشید. قرار شد با فرمانده لشکر تماس بگیریم. تماس گرفتیم. گفت: اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست. چون میداند چند تا شهید سر چهارراه دارید، اگر بروید، فقط به تعداد شهدا اضافه می‌شود!. به هر قیمتی بود دندان روی جگر گذاشتیم!. فردای آن شب، ما چند اسیر گرفتیم. از آنها بازجویی کردیم؛  حرف فرمانده لشکر درست بود. نه تنها دشمن با تیربار هایش منتظر ما بود، بلکه دورتادور جنازه ها را مین ریخته بودند. خدا رحمتش کند شهید برونسی را بارها می‌گفت: دوست دارم مثل مادرم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مفقودالاثر باشم.. آرزویش برآورده شده بود. دو ماه بعد روح پاکش را در مشهد مقدس تشییع کردیم. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گرد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٨۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف آن شب بیاد ماندنی راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا یازده سال از شهادت عبدالحسین می‌گذشت. زندگی ما با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را داشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه روی دوشم سنگینی می‌کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تک و تنها میباشم با یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. با آمدن عید شرایط دشوار تر هم میشد. روزها به این وضع می گذشت. یاد قرض ها همه فکر من را مشغول کرده بود. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید آنها را به عهده نگرفت. هرچه قناعت میکردم باز نمیشد. ما به زور اداره می شدیم چه برسد به اینکه بخواهیم قرضها را هم بدهیم. یک روز به بهشت امام رضا رفتم سر خاک شهید نشستم و درد دل کردم. گفتم: شما رفتی و مرا با این بچه ها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه همین قرض ها اذیتم می کند، اگر بطریقی بتوانم از این قرض ها خلاص شوم خیلی خوب است. زیاد با او حرف زدم و کلی گریه کردم. اما موقعی که خواستم برگردم آرامش عجیبی داشتم. هفته بعد در ایام عید بود، با بچه ها در خانه نشسته بودبم. زنگ زدند. دستپاچه از بچه ها خواستم دوروبر اتاق را جمع و جور کنند حتماً مهمان آمده. حسن رفت در را باز کرد. وقتی برگشت حال و هوایش طور دیگری شده بود. دست و پایش را گم کرده بود. با تعجب اظهار کرد: آقا....... آقا!. من فکر کردم اتفاقی افتاده رفتم بیرون و چیزی را که دیدم هیجانم بیشتر شد. باور نمیکردم که مقام معظم رهبری از درب حیاط به داخل تشریف آورده اند. ایشان خیلی مهربان و گرم سلام کردند. من با لکنت زبان جواب دادم. با هیجانی وصف ناشدنی تعارف کردم: بفرمایید داخل!.... خودشان با چند نفر دیگر به داخل خانه وارد شدند. بقیه محافظین و همراهان بیرون خانه و داخل حیاط منتظر ماندند. اینکه رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمده بودند، برای ما غیر منتظره و باور نکردنی بود. نزدیک یک ساعت در محضر ایشان بودیم. ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند صحبت کردند. بچه ها غرق گوش دادن شدند و لذت می بردند. آقا حال هر کدامشان را جدا جدا پرسیدند و به هر کدام جدا جدا توصیه هایی فرمودند. به جرأت می‌توانم بگویم که در آن لحظه ها، بچه ها  نه تنها احساس یتیمی نکردند بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم. زودتر از آنکه فکرش را میکردم تمام مسائل حل شد. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا متاسفانه باخبر شدیم مادر بزرگوار راوی گرانقدر جناب آقای مصطفی مرادی دارفانی را وداع گفته اند. ضمن عرض تسلیت و ابراز همدردی ، از خدای بزرگ صبر را مسئلت میکنیم و جهت شادی روح مطهر این بانوی گرامی سوره مبارکه حمد قرائت میکنیم. ان شاالله ، زمان تشییع و مراسم ترحیم اطلاع رسانی خواهد شد. @hatef10012
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۳۹۵/۱/۶ سالروز شهادت استاد خلبان سرهنگ پاسدارشهید حجت اله خرمدشتی و شهدای گرانقدر امداد و نجات گروه بالگرد سید الشهدا (ع ) هوا نیروز نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد. شادی روح پاک و مطهرشان صلوات🤲 @raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٨۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف آن
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف وصلت راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا چهارده سال از شهادت عبدالحسین می‌گذرد. بارها خوابش را دیده ام، مخصوصا هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد این مسئله طوری طبیعی شده که دیگر تا اورا در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده‌اند و برایشان عادی شده است. در ازدواج فرزند سوم من مهدی، سال ۱۳۷۶، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. مشکلی که حسابی ما را اذیت میکرد.   با خانواده دختر  همه صحبت ها را کرده بودیم و قرار و مدار ها را گذاشته بودیم. چهار روزی مانده بود به عقد، از چند روز قبل هر صبح که از خواب بیدار می شدند اول از همه بچه ها پیش من می آمدند و می پرسیدند: بابا را در خواب ندیدی!.  خودم هم کسل و ناراحت می گفتم: نه، خواب ندیدم!. آنها با خاطر جمعی می گفتند:  این وصلت سر نمی‌گیرد، چون مادر بابا را در خواب ندیده. با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدی به حلشان نداشتیم. دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم. توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش نشسته. آنجا را به عمرم ندیده بودم. جلوی عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که روی آن نوشته هایی داشت با آن چشم های جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد. بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: می خواهید از دست بچه ها فرار کنید؟. خندید و آرام گفت: نه، فرار نمیکنم. از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به آنها موضوع ورقه و امضای آن در خواب را گفتم. با خوشحالی گفتند: پس این وصلت سر می‌گیرد. دیگر نمیخواد غصه بخوری!. مهدی بیشتر از همه غصه می‌خورد، ولی واقعاً ناراحتی ما تمام شد و نفهمیدیم مشکلات چگونه حل شد. روز عقد به محضر رفتیم و عاقد خطبه های عقد را خواند.. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف و
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٨٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف نظر عنایت شهید راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا آن سال حسین و دختر بزرگم پشت کنکور ماندند و قبول نشدند. بین دوست و دشمن، بعضی ها می گفتند: اینها فرزند شهید هستند و سهمیه هم که دارند عجیبه که در کنکور قبول نشدند. بعضی از آنها که بیشتر فضولی می کردند، طعنه های دیگری هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند. حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر ازمن، بچه ها رنج میکشیدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جایی نرسید. گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعد هم نداشتند. همان روزها، شب جمعه بود که رفتم سر مزار شهید. فاتحه ای خواندم و مدتی پای قبر نشستم. همینطور با روح او درد دل میکردم و با زمزمه حرف میزدم. وقتی خواستم بیایم،  ‌از قبول نشدن بچه ها در کنکور شکایت کردم و از اینکه بعضی کنایه می زنند به او چنین گفتم: شما که درجایگاه خوبی هستی،  به جان دختر عزیزمان زینب که از خدا بخواه، و از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بخواه که بچه هایت امسال قبول بشوند. بنا بر تجربه های قبلی، یقین داشتم دعایم بی اثر نمی ماند،  مدتی بعد عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار بیشتر شده بود؛ طوری که با علاقه و پشتکار زیادی درس میخواندند.  کنکور سال بعد، هردوشان با هم قبول شدند،  آنهم با رتبه خوب هر دو در دانشگاه مشهد قبول شدند. این را به جز نظر عنایت شهید چیز دیگری نمی دانم... ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٨٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف نظ
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨٩ فرازهایی از وصیتنامه سردار رشید شهید برونسی قسمت اخر بنام خدا من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛  امیدوارم این قدم هایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. ای مردم نادان، مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره شهیدان کلمه اموات از زبان ها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید.“ بل احیا عند بهم یرزقون". فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید؛ و من بر اساس" اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" قبول کردم. مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.. عبدالحسین برونسی                                                والسلام السلام علی الحسین علیه السلام پایان
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان (یادمان شهدای شلمچه)🌷🕊 ‌‌‎‎‎‎‎‌--------•° ♡ °•-------
💢 چند روز مانده به عید رفتیم شیراز. وقتی رسیدیم، شیخ محمد گفت: من یه پیرهن و شلوار بگیرم و بیام. تو هم برو برای خودت و بچه‌ها خرید کن. یک ساعت نشده بود تماس گرفت: من دیگه کاری ندارم. هرموقع تمام بودی زنگ بزن بیام دنبالت. تماس را قطع کردم. همان موقع یک چیزی از بالا افتاد پایین. 💥 از چند سانتی‌ام رد شد و محکم خورد زمین.😲 پروژکتورِ بزرگِ یکی از مغازه‌ها بود. چنان صدایی بلند شد که از ترس نشستم و دست گذاشتم روی سرم. مردم فکر می‌کردند توی سرم خورده. حسابی ترسیده بودم.🥺 زنگ زدم به شیخ و زدم زیر گریه: بیا دنبالم.😭 - چی شده؟! - محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت منو ازتون نگرفت. - این چه حرفیه؟ تو شهید شدن منم میبینی و میشی همسر شهید. و خندید😆. منم از سر عصبانیت جیغ زدم: محمد! نزدیک بود من بمیرم، حالا تو مسخره بازیت گرفته؟!😡 وقتی آمد دیدم لباس نگرفته.گفتم: کو لباست محمد؟! چیزی نگفت. پاپیچش شدم، گفت: رفتم لباس بگیرم دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره، ولی وضع مالی خوبی نداشت. پسراش هرچی انتخاب می‌کردن باباشون می‌گفت نه بابا، من پولش رو ندارم بخرم. تازه برای خودم و مامانتون هم نمی‌خوام چیزی بخرم.😔 گفت: دلم خیلی گرفت. براشون کفش و لباس خریدم.✅ - خدا تورو بهم دوباره داد. - یعنی چی محمد؟ 😳 گفت: امروز من از لباس خریدن برای خودم گذشتم. خدا هم گفت شیخ محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر رو از زنت رفع می‌کنم. همیشه خدا حواسش هست. دست بقیه رو بگیریم، خودش جبران می‌کنه...✅ مدافع امنیت شیخ محمد مؤیدی 🍃🌷🍃🌷
1_3980404472.mp3
7.01M
منطقه عملیاتی خیبر_طلائیه تاریخ ۲۶ اسفند۱۴۰۱ رزمندگان در عملیات خیبر، خیبری و حیدری جنگیدند. بی شک اگر این بچه ها در حادثه کربلای ۶۱ قمری بودند پای کار امام حسین (ع) تا آخر می ایستاند. چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند و تماشای تو زیباست اگر بگذارند من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذرند @raviyanfarss