ما سامرا نرفته گدای تو میشویم
ای مهربان امام فدای تو میشویم
هادیِخلق، کوریِ چشمِ گمرهان
پروانگانِ شمع عزای تو میشویم
شهادت امام هادی(ع) تسلیت و تعزیت باد..
#انجمن_راویان_فجر_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
عبدالحسین در سخت ترین شرایط و حتی در بهترین شرایط عادت داشت که از مافوقش اطاعت کند. به همین منظور من دستور فرمانده مافوق، مبنی بر بازگشت به پایگاه در صورت عدم پیشبرد امر را به او یادآوری کردم. حتی قبلا موردی بود که ما عراقی ها را شکسته بودیم و تا عمق مواضعشان پیشروی کرده بودیم و در حال استقرار بودیم که از رده های بالا بیسیم زدند و دستور برگشت داده بودند. در چنین شرایطی بدون یک ذره چون و چرا، عبدالحسین برگشت.
حالا هم من منتظر عکس العملش بودم که ببینم چه میکند.
از من پرسید : نظر تو چیست؟.
جواب دادم: مگر شما غیر از برگشت نیروها نظر دیگری داری؟.
چند لحظه ساکت ماند، انگار که میخواست گریه اش بگیرد. گفت: من اصلاً عقلم به جایی نمی رسد!.
همان لحظه صورتش را روی خاک های نرم و رملی کوشک گذاشت. همچنان منتظر بودم تا جواب او را بشنوم. لحظه ای گذشت، دل من شور افتاده بود اما او همینطور ساکت بود. پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟.
چیزی نگفت. مجدد سوالم را تکرار کردم: بالاخره چه کار باید کرد؟.
همچنان ساکت بود. انگار نه انگار که در این عالم است. من برای سرکشی به ستون به همان صورت سینه خیز به وسط ستون رفتم. ده دقیقه ای گذشت. در این مدت دو سه بار دیگر هم پیش عبدالحسین برگشتم. اضطراب و نگرانی هر لحظه بیشتر میشد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود، نمیدانم او چرا جوابم را نمی داد!. بار دیگر با عصبانیت سوالم را تکرار کردم. اما او همچنان ساکت بود. بار آخر که پیشش آمدم یک بار سرش را بلند کرد به من نگاهی کرد. من صور ت او را نگاه نمیکردم و اصلاً توجهی به حالت صورت او نکردم، فقط میخواستم هرچه زودتر از آن نابسامانی خلاص شویم. دشمن هم بیکار نبود، گاهگاهی منور میزد و گاه گاهی هم گلوله خمپاره شلیک میکرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صدایش با چند لحظه پیش فرق کرده بود. کمی صدایش گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدیداً گریه کرده باشد. به من گفت: سید کاظم، خوب گوش کن ببین من به تو چه میگویم!.
من با دقت به حرف هایش سراپا گوش شدم، چون میخواستم تکلیف را یکسره کند. او گفت: خودت برو جلو سرخط.
با تعجب پرسیدم: بروم جلو که چه کار کنم؟.
گفت: هر چی که من میگویم دقیقاً همان کار را انجام میدهی!. ادامه داد: همینطور سینه خیز میروی سرستون، یعنی نفر اول! پیش نفر اول که رسیدی، به سمت راست میچرخی! بعد به مقدار ۲۵ قدم در همان جهت راست، جلو می روی! دقیقاً ۲۵ قدم باید بشماری و جلو بروی!.
من مات و مبهوت فقط او را نگاه میکردم.
سپس ادامه داد: ۲۵ قدم را که شمردی و تمام شد، همانجا یک علامت بگذار! بعدش برگرد و بچه ها را پشت سر خودت ببر آنجا که علامت گذاشتی!.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته. اما او خیلی محکم حرف میزد و حتی خیلی با اطمینان کامل.
سپس به صحبتهایش ادامه داد: وقتی به این علامت که سر ۲۵ قدم گذاشته بودی رسیدی، این دفعه رو به عمق دشمن ۴۰ متر نیروها را جلو میبری! در آن مرحله من خودم به بچهها میگویم که باید چه کار کنند!.
من از جایم تکان نخوردم. داشت مرا نگاه میکرد. حتماً منتظر بود که بی چون و چرا پی دستور او بروم. هر کدام از حرف هایش برای من یک سوال بزرگ بود. گفتم: حاجی معلوم هست از من می خواهی چه کار کنم؟.
با ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟.
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی......
حرفم را قطع کرد و گفت: پس سریع برو و اون چیزی را که بهت دستور دادم اجرا کن!.
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از منصور دلها ♥️
گل نرگس بوی آشنایی دارد!
اگر عشق بویی داشت یقینا عطر گل نرگس را داشت !
اصلا انگار عطر شهدا را در گل نرگس ریخته باشند !
یا شاید عصاره ای از عشق آنها را!
هر چه هست نرگس بوی عشق و انتظار را میدهد .
انتظاری از سَر عشق❤️
#منصوردلها
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
با تعجب به او نگاه می کردم. نزدیک بود صدایم بلند شود. جلوی خودم را گرفتم. گفتم: حاج آقا! اصلا حواست هست چی داری می گویی؟ این یعنی خودکشی محض!.محکم
گفت: شما فقط ملزم هستید به دستور، عمل کنید!.
هرچه ارزیابی کردم با هم جور در نمی آمد. به او با لجاجت گفتم: این دستور را به کس دیگر بگو!.
گفت: این دستور را بتو دادم و تو وظیفه داری اجرا کنی!. لحنش جدی بود و قاطع. تا آن لحظه چنین برخوردی از او ندیده بودم. در شرایط بدی بودم. چاره ای جز انجام نداشتم، سینه خیز به طرف سر ستون رفتم. آن جا بلند شدم و به سمت راست چرخیدم. شروع کردم به شمردن قدم هایم. یک، دو، سه،
با وجود اضطراب و مخدوش بودن فکر و ذهنم سعی کردم قدم ها را دقیق بشمارم. سرقدم ۲۵ ایستادم، علامتی روی زمین گذاشتم و به طرف گردان برگشتم. همه را با خودم بردم پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر باید جلو میرفتم. با کمک فرمانده گروه ها و دسته ها گردان را حدود ۴۰ متر جلو کشاندم. یکباره خودش آمد. سید که پیرمردی بود و در شلیک و هدف گیری آرپی جی مهارت زیادی داشت، و پنج نفر آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید و به او گفت: برای شلیک حاضری؟.
سید جواب داد: بله.
عبدالحسین گفت: به مجرد اینکه من گفتم الله اکبر شما آرپی جی را شلیک می کنی به طرف رد انگشت من!.
سید انگار ماتش برده بود آهسته و با تعجب گفت: حاج آقا من که چیزی نمی بینم کجا را باید بزنم؟.
گفت: شما چیکار داری که کجا را بزنی؟ همان طرف که من با انگشتم نشان میدهم شلیک کن!.
به بقیه آرپی جی زن ها هم گفت: شما هم پشت سر سید و همان طرف باید شلیک کنید!.
رو کرد به من و ادامه داد: با بقیه بچهها بلافاصله حمله را شروع میکنید!.
من هنوز کوتاه نیامده بودم به حالت التماس گفتم: حاجی جان بیا برگردیم، همه را به کشتن میدهی، ها!.....
خونسردانه گفت: سیدجان دیگر کار ازین حرفا گذشته.
عبدالحسین سرش را به طرف آسمان بلند کرد اطراف را جور خواستی نگاه می کرد. دعایی زیر لب خواند و ناگهان صدای تکبیر گفتنش به آسمان رفت. جوری فریاد تکبیر کشید، انگار میخواست همه عالم بشنوند.
پشت تکبیر، سید فریاد زد : یاحسین؛ و آرپی جی را شلیک کرد. وقتی که در همان جهت انگشت عبدالحسین شلیک شد، نگاه کردیم که دیدیم گلوله به یک نفربر، خورد و نفربر منفجر شد. روشنایی انفجار منطقه را گرفت. بلافاصله پنج تا گلوله دیگر هم شلیک شد و پشت بندش با صدای تکبیر بچه ها حمله شروع شد.
با یورش بچه ها، دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید تار و مار شد. بعضی از بچه ها می خواستند عراقی ها را دنبال کنند. عبدالحسین داد زد برگردید فقط باید تانک های تی ۷۲ را نابود کنید! ما این همه راه آمده ایم فقط بخاطر این تانک ها نفرات عراقی را نیازی نیست دنبال کنید!.
بالاخره ما به هدف خود رسیدیم. وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم بچه ها همه خوشحال بودند. در همان لحظه کمی تامل کردم و به حرفهایی که عبدالحسین زده بود فکر کردم. کمی احساس پشیمانی به من دست داده بود.
بچه ها به جان تانک ها افتادند. گلوله آر پی جی به تانک ها که می خورد کمان میکرد و منحرف می شد. بچه ها پیش حاجی آمدن و گفتند: ما به تانک ها شلیک میکنیم ولی همه اش کمانه میکند. چه کار کنیم؟.
حاجی به شوخی و جدی گفت: خوب بجای شلیک آرپی جی بالای تانک بپرید و یک نارنجک داخل برجک بیاندازید!. و یا بروید از فاصله کاملاً نزدیک به شنی های تانک ها شلیک کنید!. در هر صورت نباید اجازه بدهید تا آنها از اینجا خارج شوند. هر چه سریعتر باید نابود شوند.
آن شب دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم به مقر خودمان، تقریباً اذان صبح شده بود. نماز را خواندیم. هر کسی از فرط خستگی در گوشهای افتاد و خوابش برد. عبدالحسین هم دراز کشید بود. من در کنار او دراز کشیدم و در حالی که به راز دستورهای دیشب فکر میکردم خوابم برد.
ادامه دارد...
صلوات
بنام خدا
انالله واناالیه راجعون
خانواده محترم غیب پرور ،
سردار حاج غلامحسین غیب پرور :
درگذشت دبیر فرهیخته و پیشکسوت دبیرستان های شهر مقدس شیراز ، حاج مظفر غیب پرور را تسلیت و تعزیت عرض می نماییم.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
🔺واکنش دیوارنگاره میدان انقلاب به نوسانات ارزی!
🔹بزرگترین دیوارنگاره کشور با طرحی از اسکناس هزار تومانی و با شعار «اعتبارش به ارادههاست» اکران شد.
🔹با توجه به التهابات اقتصادی کشور، گویا این دیوارنگاره قصد دارد توجه مردم و مسئولان را به توان داخلی برای حفظ ارزش پول ملی جلب کند...
کاش در شهرمقدس شیراز هم ، دیواره نگاره داشتیم....
#شیراز_جنت_طراز
#انجمن_راویان_فجر_فارس
*فرازی ازوصیت نامه شهید*
*برادرها!.... شما اين را بدانيد که چون انقلابتان بر مبناي اسلام است، آن ها بيشتر با شما مخالفند؛ چون آن ها اصلاً با اسلام مخالف هستند و اگر بخواهيد بيشتر بدانيد، برگرديد به زمان پيغمبر اسلام، حضرت ختمي مرتبت، محمد ( صلي الله عليه و آله و سلم ) که آغاز مسئله ي يهود و صهيونيست ها از زمان آن بزرگوار بوده است و آن ها پيوسته بر آن بوده اند که اسلام را از بين ببرند و حالا هم که مي بينيد اکثر مراکز تجمع اسلامي و اکثر کشورهاي اسلامي را تابع خود کرده اند و از اين طريق کم کم دارند اسلام را از بين مي برند. خوب ببينيد، شما ملت قهرمان که داريد با آن ها مخالفت مي کنيد آن هم به معناي واقعي؛ طبعاً به آن ها بر مي خوريد و آن ها در صدد نابودي شما هستند و اينجا است که شما هستند و اينجا است که شما بايد با پيوند و وحدتي ناگسستني جلو [ ي ] آن بي دينان از خدا بي خبر را بگيريد و نگذاريد که وجود آن ها و يا فرهنگ آن ها به ميهن اسلامي مان سرايت کند؛ چون خداي ناکرده اگر فرهنگ يک کشور بيگانه و آن فرهنگي که با اسلام مخالف است در اينجا رسوخ کند، ديگر فاتحه ي ما خوانده است.*
#شهید_مسلم_آشتاب
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت