eitaa logo
راویان حدیث
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
497 ویدیو
1.4هزار فایل
سلام✋😊 ‍❤ 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنید🌹 مطالب کانال : 👈نــــــــــــــمونه ســــــــــــوال 👈کلیب آموزشی و نکات تربیتے و آموزشی 👈دانش آموزان و اولیا و همکاران عزیز
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻 #روان_خوانی 🐈 داستان گربه ی تنها ‌‌ا╅━━━┅═❂═┅┅──┄┄ join👉🌷 @raviyanhadis 🌷 ‌‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄┄
هدایت شده از دنیای قصه
__________🍃🌹🍃🌹🍃🌹 امروز ویژه دانش آموزان 〰💛قصه زیبای یک دوست💛〰 یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود روز اول ماه مهر، سپهر کوچولوبه مدرسه رفت و سر کلاس دوم نشست. کنار او یک پسر کوچولوی غمگین نشسته بود. سپهر از او پرسید: «اسمت چیه؟» پسرک جواب د اد: «پارسا. » سپهر گفت: «چرا ناراحتی؟» پارسا گفت: «آخه تازه به این مدرسه اومدم و هیچکس باهام دوست نیست. » سپهر دست پارسا را گرفت و گفت: «غصه نخور خودم باهات دوست میشم. اسمم سپهره. » پارسا خوشحال شد و خندید. آن روز خانم معلم خیلی با بچه ها حرف زد. گفت: «بچه های گلم، به کلاس دوم خوش آمدید. یادتونه پارسال کلاس چندم بودید؟»بچه ها جواب دادند: «کلاس اول. » خانم معلم گفت: «آفرین، امسال کلاس چندمی هستید؟» بچه ها گفتند: «کلاس دومی. » خانم معلم گفت: «بله بچه ها، پارسال کلاس اولی بودید و امسال کلاس دومی هستید. » سپهر که درست به حرف های خانم معلم گوش نمی داد و حواسش به دوست تازه اش بود، یک دفعه از جایش بلند شد و گفت: «خانم اجازه اسم دوست منم پارساله. » چندتا از بچه ها خندیدند. خانم معلم هم خنده اش گرفت و گفت: «چی گفتی؟اسم دوستت چیه؟» سپهر به پارسا اشاره کرد و گفت: «اسم دوستم پارساله. » خانم معلم باخنده به پارسا گفت: «پسرگلم، اسمت چیه؟» پارسا جواب داد: «پارسا. » خانم معلم به سپهر گفت: «عزیزم، اسم دوستت پارساست نه پارسال، پارسال یعنی سالی که تمام شد. یعنی اون روزهایی که تو کلاس اولی بودی. اما پارسا معنی دیگه ای داره و اسم پسرها هم هست. می دنی معنیش چیه؟» سپهر گفت: «نه نمی دونم. » خانم معلم گفت: «بچه ها، هر اسمی یه معنی ای داره مثلاً سپهر یعنی آسمون، همین آسمون آبی قشنگی که بالای سر ماست. پارسا هم به معنی آدم خوب و درستکاره، یعنی آدمی که خدا را دوست داره و برای همین هیچ وقت کار بدی انجام نمیده. » بعد پارسا را جلوی کلاس برد و او را به همه معرفی کرد. پارسا از یک مدرسه ی دیگر به آنجا آمده بود و کسی او را نمی شناخت، اما اشتباه سپهر باعث شد که تمام بچه های کلاس دوم با او آشنا شوند و اسمش را یاد بگیرند. آن روز برای بچه های کلاس دوم روز خوبی بود، چون یک دوست جدید پیدا کردند و معنی پارسال و پارسا و سپهررا یاد گرفتند و به حرف بامزه ی سپهر هم خندیدند. 📝دنــیـــای قصــــه📝 ✍ @ravankhanivaemla ✍ 🍃🌹🍃🌹🍃_______________
:دوستان وفادار یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. موش، کلاغ، لاک‌پشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی می‌کردند. آن‌ها با آن‌که سال‌ها کنار هم بودند، هیچ‌وقت با یک‌دیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.🐁🐦🐢🐺 یک روز عصر، موش، کلاغ و لاک‌پشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعت‌ها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»🐁🐺 کلاغ جواب داد: «شاید شکارچی‌ها او را به دام انداخته‌اند.»🐦😨 لاک‌پشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که می‌توانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»🐢🐦 کلاغ پروازکنان از آن‌جا دور شد. او همان‌طور که پرواز می‌کرد، داد می‌زد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»🐺 ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من این‌جا هستم.»👀🗣 کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمی‌توانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به این‌جا بیاورم.»🐺😖 کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاک‌پشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آن‌ها داد. لاک‌پشت گفت: «موش می‌تواند با دندان‌های تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»🐢 موش گفت: «ولی من چطور می‌توانم خودم را با سرعت به آن‌جا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی می‌رسد و گوزن را می‌گیرد.»😕 کلاغ جواب داد: «من می‌توانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آن‌جا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت.🐁 آن‌ها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاک‌پشت هم از راه رسید. چهار دوست از این‌که همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آن‌جا دور شد. لاک‌پشت که نمی‌توانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»🐢 در همین موقع چشمش به لاک‌پشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاک‌پشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاک‌پشت را گرفت و او را در کیسه‌ای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد. موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانه‌اش می‌رسد.» گوزن گفت: «من سر راه شکارچی می‌ایستم و شروع به خوردن علف می‌کنیم؛ انگار که او را هم ندیده‌ام. او مرا که ببیند، کیسه‌اش را زمین می‌گذارد و دنبال من می‌آید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاک‌پشت آزاد می‌شود.» گوزن این را گفت و دوان‌دوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.🐺🌾 چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندان‌های تیزش کیسه را پاره کرد. لاک‌پشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوته‌ها پنهان شد. شکارچی بعد از آن‌که مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسه‌اش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار می‌کنم. امروز همین لاک‌پشت برایم کافی است.»👤😁 اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاک‌پشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یک‌بار گوزن از تور من فرار می‌کند، یک‌بار هم لاک‌پشت کیسه‌ام را پاره می‌کند و در می‌رود. امروز شانس با من نیست. مثل این‌که باید شب را بدون شام بمانم.»😳 شکارچی این را گفت و از آن‌جا دور شد. لاک‌پشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانه‌های خودشان رفتند! 📝دنــیـــای قصــــه📝 ✍ @ravankhanivaemla