eitaa logo
راویان فتح لنجان
572 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
موسسه فرهنگی هنری راویان فتح لنجان ارتباط با ادمین: @Rz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مجنون مجنون همت! همت جان به گوشی برادر؟ همت جان مدت هاست بی تاب مجنونت شده ام! همت جان دیگر کسی از شما و تان نمی‌گوید! . همت جان، ها عوض شده! همت جان، پل های رسیدن به خدا، کانال های ارتباطی شما با را به سخره گرفتند! . همت جان،کج راه‌ ها را مسیر تو می‌دانند! همت جان، برادر دیگر از اسمت هم نمی شود گفت! اینجا بعضی دختران مراقب شان نیستند!! همت جان به گوشی؟؟ . همت جان... اینجا بعضی پسران مان بر عکس هایت عمل میکند،چشمان شان! . همت جان یادشان رفته ت را... هدفت را... چرا رفتنت را... . . همت جان دیگر چیزی به شهر نمانده... همه جا را احاطه کرده اند... یمان رو به اتمام است... . همت جان، در این حملات نفس کم آورده ایم... سراسر وجودمان را فرا گرفته و ‌دارد نابودمان میکند... همت جان صدامو داری برادر؟؟ . همت همت مجنون! مجنون جان... از طرف من به جوانان بگو: چشم و تبلور شان به شما دوخته است... "شهید محمد ابراهیم همت" . مجنون جان فرصتی ندارم ولی این را هم بگو به همه ی اهالی کوچه‌ی : میخواهید خدا شما شود! می‌زنید برای خدا باشد... بر می‌دارید برای خدا باشد... می‌گویید برای خدا باشد.. هر چیز و چیز برای خدا باشد... @raviyanlenjan
. ۸ سال جنگیدند ... باتوپ ... تانک ... نارنجک... . دیدند شیعیان ایرانی قوی تراز این حرفان . . اومدن جنگی راه انداختند ارزان به نفع خودشون . اما به نفع ما . . نامش است... . "آرام .. بی سروصدا .. و " . خیلی ها را به خودشان انداختند . . اما را نه ❌ . با خودشان گفتند تنها راه شکست بچه این است که بشویم. رو قبول کنیم . . آنگاه در قالب و ; کردن را یادشان دهیم . . کارشان را نام نهادن:" " . . آمدند .. بدون ذره ای شک در دل بچه مذهبی ها ، یادشان دادن که چگونه با ابزار ، راحت کنن . . به دختران و را در قالب یادشان دادن. . به پسران را درقالب و یادشان دادن . . آن زمان را خیلی ها میدانستند . . اما الان دانسته یا ندانسته را به زیرسوال برده اند . . آن زمان را درک میکردند. . اما الان دانسته یا ندانسته وجه را سیاه کرده اند . . . ! در مقابل نامحرم ; همچون و باش . . . ! در مقابل توطئه های ; همچون و باش . . . . پ . ن : خطاب به افراد و صرفا جهت آگاهی افراد @raviyanlenjan
... روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده‌ی هویزه... را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می‌آورند؛ یڪی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور می‌دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند! مادر را بیرون سنگر نگه می‌دارند؛ لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود... دقایقی بعد بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می ڪند... تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند؛ دختر جوان هویزه ای حاضر نشده را به بهای آزادی بفروشد و با سر نیزه، ستوان را به هلاڪت رسانده و حتی اجازه نداده چادر از سرش برداشته شود... خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یڪ گالن بنزین روی دختر جوان خالی می ڪنند... در چشم بهم زدنی آتش تمام چادر بانو را فرا می‌گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می‌دود... و لحظاتی بعد جز دودی ڪه از خاڪستر بلند می‌شود چیزی باقی نمی ماند!! فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبڪ به جگر گوشه اش می رسانند... @raviyanlenjan