eitaa logo
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
208 دنبال‌کننده
316 عکس
10 ویدیو
3 فایل
راه ارتباطی با مجموعه @aber_110
مشاهده در ایتا
دانلود
(۱۴) ♦️همسر شهید نواب از اقواممون بود. آمده بود مشهد.بهشون گفتم می خواهم درباره زندگیتون کتاب بنویسم. نیره خانم خیلی خوش سروزبان بود.همه چیز را با احساس و دل نشین تعریف می‌کرد. همه حرفهایش را به حافظه‌ام می‌سپردم، وقتی برمی‌گشتم خانه، بلافاصله همه را می‌نوشتم. مهدی آقا نوشته هایم را می‌خواند و اشکالاتش را می‌گرفت و اصلاح می‌کرد. از اینکه درباره زندگی نواب کار می کردم لذت می‌بردم.شوق و ذوق خاصی برای این کتاب داشتم.شبانه روز کار می‌کردم تا زودتر به نتیجه برسد.برایم مثل بچه ای شده بود که دوست داشتم زودتر قد کشیدن و به ثمر رسیدنش را ببینم. بالاخره بعد از حدود یک ماه کار شبانه روزی،توانستیم هفتصد نسخه چاپ کنیم. اسمش را هم گذاشتیم « اولین مبارز» هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۵) ♦️سازمان مجاهدین خلق اجازه پخش کتاب را نداد.معتقد بودن اولین گروهی که مبارزه مسلحانه کردن گروه نواب نبودن، بچه های سازمان بودند. خودشان هم می دانستند حرفشان ناحق و دروغ است، اما مخالفت می‌کردند. چون همیشه خودشان را برتر می دانستند. نفاقشان دیگر برایم واضح شد. در دلم دیگه تمایلی به کار کردن با سازمان نداشتم و مطمئن بودم راهشان درست نیست. چند وقت بعد هم مهدی آقا بیانیه برائتش را از سازمان مجاهدین خلق نوشت. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۶) ♦️روزهای آخر تابستان ۵۷ با خبر زلزله طبس تمام شد. شهر کاملا خراب شده بود و خیلی ها زیر آوار مانده بودند. هر روز صبح با ماشین می‌رفتیم توی روستاهای اطراف برای در آوردن اجساد از زیر آوار یا دلداری دادن و رسیدگی به زن و بچه‌هایی که زنده مانده بودند. دست‌هایم داشت پوست می انداخت از بس خاک‌ها را زیر و رو کرده بودم. بدن‌هایی را که سالم‌تر مانده بود می‌بردند غسالخانه برای غسل دادن و کفن پیچ کردن. من گاهی می‌رفتم.معمولا خانم‌های مسن‌تر آنجا کار می‌کردند. ولی من بیست سالم بود. همه با تعجب نگاهم می‌کردند. گمان نمی‌کردند آنجا دوام بیاورم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۷) ♦️خیال می‌کردم انقلاب پیروز شده دیگر همه چیز تمام است و می‌توانیم برگردیم به زندگی عادی خودمان، ولی از قرار معلوم، کارها تازه شروع شده بود. همسرم را خیلی کمتر از قبل می‌دیدم.جزو کسانی بود که کمیته را توی مشهد راه انداختند.توی شهر گشت می‌زد و مراقب اوضاع بود. در نبود جواد سرم را با کارهای مختلف گرم می‌کردم. دوست داشتم بروم بیرون از خانه، دوست داشتم من هم کاری انجام بدهم. جواد گفت:« یه جا تاسیس شده به اسم جهاد سازندگی، نیروی داوطلب می‌خواد.» رفتم جهاد هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۸) ♦️باید می‌رفتم در روستاها و وضعشون رو بسنجم و گزارش تهیه کنم.مشکلات و کمبودها را بفهمیم و درباره تشکیل شورا حرف بزنیم. اولویت اول جهاد، عمران و آبادانی روستا بود. شورا هم برای همین تشکیل می‌شد که رابط روستا با جهاد باشد. احساس می‌کردم جهاد راهی است که خدا برای من باز کرده و ادامه مسیری است که تا آن روز طی کرده بودم. ما برای حکومت اسلامی مبارزه می‌کردیم. حالا که به اینجا رسیده باید برای جاگیر و پا شدنش در حدی که می‌توانستیم کمک کنیم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۹) ♦️در بعضی از روستاها که سنی بودند، مردم تا ماشین جهاد را می‌دیدند اجازه ورود به روستا را نمی دادند و شروع به فحش دادن می‌کردند. بین مردم جا انداخته بودند که جهادی‌ها به بهونه کمک به شما می‌خواهند همه را شیعه کنند. باید به مردم نزدیک می‌شدیم و بهشون می فهماندیم که ما به دین و مذهب کسی کاری نداریم. هدفمون فقط خدمته. رفتم مسجد روستا. مانند آنها شروع کردم به نماز خواندن. بعد از نماز زنها یکی یکی می‌آمدند و با من صحبت می‌کردند و شروع کردم به توضیح دادن کار جهاد. چند روز بعد هم رفتم، کم‌کم رفتارشان عوض شد. آنها قبول کردند شورا داشته باشند و با جهاد همکاری کنند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۰) ♦️در بعضی روستاها مرد سالاری حاکم بود.حتی مردها اجازه نمی‌دادند برای رای گیری شورا زن‌ها بیایند. خیلی با زن‌های روستا صحبت می‌کردم که شماها باید باسواد شوید و بتوانید بچه خوب تربیت کنید. به مسئولمان گفتم تاکید کنید رای گیری خانوادگی است و همه باید بیایند،اسم زن را نیاوردم چون روی زن تعصب داشتند. در همان روستا یک خانم را تشویق کردم نامزد انتخاباتی شورا شود و به طور غیر قابل باوری همان زن رای‌اش از همه مردها بیشتر شد. در بعضی روستاها هم، ارباب ها و خان‌های قدرتمندی داشتند که خودشان را همه کاره روستا می‌دانستند و مردم را تهدید کرده بودند که با جهاد همکاری نکنند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۱) ♦️در بعضی روستاها، سازمان مجاهدین خلق توانسته بودند کنترل روستا را در دست بگیرند. روستاهایی بودند که نه از امام خمینی شناخت داشتند و نه از نظام. حتی نمی دانستند شاه رفته.همین ناآگاهی بود که راه را برای بچه‌های سازمان باز می‌کرد. به یکی از این روستاها که وارد شدیم، یکی از معلم‌ها که از بچه های سازمان بود، آب دهانش را به روی چادر من انداخت. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۲) ♦️مدتی متوجه شدم گروهی در جهاد دارند فعالیت می‌کنند به اسم جنبش مسلمانان مبارز. تعدادشان زیاد بود و حتی بعضی هایشان مسئولیت داشتند. وقتی دقت کردم، متوجه شدم همان بچه‌های سازمان مجاهدین هستند با اسم جدید. آن‌ها من را نمی‌شناختند، ولی من بعضی‌ها یشان را در راهپیمایی‌های بعد از انقلاب با پرچم سازمان دیده بودم. عیب من این بود که همه چیز یادم می‌ماند، حتی اگر فقط یک بار اسم کسی را می‌شنیدم. درباره آنها بیشتر تحقیق کردم.شب نامه هایشان را خواندم.فهمیدم جنبش مسلمانان مبارز در واقع شعبه دوم سازمان مجاهدین خلق است. حالا این گروه با این طرز فکر داشتند توی جهاد نفوذ می‌کردند و می‌خواستند آن را به سمت و سویی که خودشان می‌خواهند هدایت کنند. کتبا گزارش نوشتم و به نماینده امام در جهاد دادم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۳) ♦️بخاطر گزارش نویسی دقیقی که انجام می‌دادم، از طرف جهاد مسئول سرکشی به شهرستانهای خراسان شدم. هدف این بود که روند کار جهاد را در بخش‌های شهرستانها ارزیابی کنم. کم و کاستی‌هایشان، مشکلاتشان و احیانا تخلفاتشان. توی این ماموریت‌ها من وظیفه دیگری هم داشتم و آن شناخت مسئولین جهاد از نظر گرایشات فکری بود. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۴) ♦️برای جذب خانمهای روستا و جمع کردنشان در یک جا باید بهانه ای داشته باشم. خیاطی بلد بودم. پس باید از همین استفاده می‌کردم. زنها یکی یکی می‌آمدند برایشان چادر و پیژامه برش بزنم. به‌شان گفتم:« من برش نمی‌زنم، بهتون یاد می‌دم ، خودتون برش بزنید.» خیاطی بهانه‌ای شده بود که جلسات ادامه پیدا کند، هر بار خانه یکی‌شان. وسط خیاطی شروع کردم به گفتن بعضی احکام و تلفظ نمازشان را درست کردم. غیر از احکام، حرف‌های دیگری هم زده می‌شد. درباره امام و انقلاب هم صحبت می‌کردم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۵) ♦️یکی از کلاسهای مدرسه را با کمک بچه‌های روستا تمیز کردیم و قرار شد آنجا جمع بشویم. به بچه های کوچکتر الفبا یاد می‌دادم، به بچه‌های با سواد، قرآن. خیلی وقت‌ها موقع نماز باهم می‌رفتیم کنار رودخانه و به‌ آنها یاد می‌دادم چطور وضو بگیرند. بعد هم روی ایوان جلوی مدرسه نماز می‌خواندیم. قرائت نمازشان خیلی خوب شده بود. من هم به‌شان جایزه می‌دادم. بچه ها اشتیاقشان برای شنیدن و یاد گرفتن زیاد بود؛ حتی بیشتر از بزرگ‌ترها. چیزی که هیچ کدام از بچه ها یاد نگرفته بودند، بهداشت و تمیزی بود. بردم‌شان کنار رودخانه و صابون دادم که صورت و دست و پایشان را بشویند. همه به شپش مبتلا بودند. به مشهد رفتم و یه تعداد زیاد داروی شپش و پودر برای شستن لباس‌ خریدم و برایشان بردم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۶) ♦️فکر کردم که باید کنار کارهای عمرانی و تشکیل شورا، برنامه‌های فرهنگی هم داشته باشیم. نظر من این بود که برای بچه‌ها کتاب ببریم. خودم تهیه کتاب‌ها را به عهده گرفتم. خیال نمی‌کردم اینقدر کار سختی باشد، ولی کم کم فهمیدم خیلی سخت‌تر از تشکیل شوراست. در یکی از روستاها متوجه شدیم کتابها و جزوه‌هایی بین بچه‌ها پخش شده که صفحه اول آن آرم سازمان مجاهدین خلق بود. تا توانستم کتابها را از بین بچه‌ها جمع کردم و کتابهای جدید دادم. چند تا از معلم‌ها از دستمان به مدرسه شکایت کرده بودند که وقت کلاسشان را می‌گیریم. دیگر نمی‌رفتیم توی مدرسه سراغ بچه‌ها. اگر امکانش بود، بیرون از مدرسه جمع‌شان می‌کردیم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۷) ♦️جنگ شروع شده بود.با خودمان می‌گفتیم الان وظیفه ما چیست؟ باید چه کار کنیم؟ کار با اسلحه را بلد بودم. به خانم‌های جهاد یاد دادم. اسلحه را که یاد گرفتند، رفتیم سراغ کار دیگری که یاد گرفتنش برای ما ضرورت داشت؛ پرستاری و رسیدگی به مجروح ها. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۸) ♦️جواد در عملیات فتح المبین مجروح شد. دکتر گفت: « مجروحیت شوهر شما عصبیه، سروصدا و شلوغی دردش را بیشتر می‌کنه. عصب دستش آسیب دیده و کلی ترکش توی بدنش هست که ممکنه خون ریزی کنه و بزنه بیرون. این درد همیشه باهاش هست.» با کوچک ترین صدا یا حرکتی، دادش بلند می‌شد، حتی گریه و خنده باعث دردش می‌شد. گاهی از شدت درد ضعف می‌کرد و بیهوش می‌شد. شب‌ها مصطفی(پسرم) یکسره گریه می‌کرد. خانه‌مان دو اتاق بیشتر نداشت. می‌بردمش اتاق کناری و ساکتش می‌کردم. فقط گریه‌های مصطفی نبود که اذیتش می‌کرد؛ وقتی از خنده‌ها و شیرین کاری هایش ذوق می‌کرد هم اذیت می‌شد. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۹) ♦️بچه دومم را حامله بودم که جواد بعد از اعزام دوباره به جبهه، مجروح شد. جواد را در تهران عمل کرده بودن. دکتر گفته بود به احتمال خیلی زیاد از گردن به پائین فلج می‌شود.مهره‌های گردن و کمرش شکسته بود و نخاعش آسیب دیده بود. جواد فقط باید دراز می‌کشید. نه می‌توانست بنشیند، نه بلند شود. باید برایش لگن می‌بردیم. خودم این کار را انجام می‌دادم. از خدا خواستم کمکم کند و بهم صبر بدهد.تمام سعیم را می‌کردم رفتاری نکنم که دلش بشکند. می‌دانستم خودش دارد بیشتر از همه رنج می‌کشد. بعد از چند ماه حال جواد بهتر شد. دکتر گفت معجزه شده. وگرنه باید قطع نخاع میشد. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۳۰) ♦️چند وقت بعد از بدنیا آمدن دخترم، یک شب احساس خاصی آمد سراغم. احساس پوچی، ترس و ... نمی‌‌دانم اسمش را چه بگذارم. هر چه بود تمام انرژی بدنم را گرفت.حالم روز به روز بدتر می‌شد. دکتر مغز و اعصاب گفت:« مشکل روحی پیدا کرده‌ای.به خاطر استرس زیاد.» چند تا قرص بهم داد. قرص ها نه تنها حالم را خوب نکرد که بدتر هم شدم.دیگر قرص نخوردم. دچار افسردگی شدید شدم.درمانها فایده ای نداشت. به این نتیجه رسیدم که خودم باید به خودم کمک کنم. شروع کردم به نوشتن مشکلاتم روی کاغذ؛ از فوت خواهرم، از ازدواجم، از زمانی که با مهدی فرودی کار می‌کردیم. از روز ۱۷ دی و .... همه را با گریه می‌نوشتم. مدتی نگهش می‌داشتم و بعد پاره می‌کردم. این نوشتن انگار آبی شد روی آتش. رفته رفته حالم بهتر می‌شد و روحیه ام شادتر. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۳۱) ♦️همه فکر و ذکرم بزرگ کردن بچه‌هایم بود. خوب بزرگ شدن و خوب تربیت شدن آنها از همه چیز مهمتر بود. کنار بچه هایم از زندگی لذت می‌بردم. دلم می‌خواست همه چیزهای خوبی را که توی زندگی یاد گرفته بودم به بچه هایم منتقل کنم. دوست داشتم دین دار بارشان بیاورم.راه سختی در پیش داشتم.این مرحله را هم یک جور امتحان می‌دانستم که اصلا قابل مقایسه با مراحل قبل نبود. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
( ) ♦️ رد پای عشق👇 خاطرات ۳۰ سال انتظار ، روایت همسر شهید شیخ شعاعی ♦️ راوی: خواهر 🗓 پنج شنبه ۴ آبان ماه ۱۴۰۲ 🕰 ساعت ۱۰ صبح 🔸 خواهران، ۵ دقیقه قبل از شروع روایتگری با ذکر صلوات وارد شوند👇 https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/raviyan 🔸 نشانی بالا را داخل کروم، فایرفاکس یا موزیلا قرار دهید و یا اسکای روم را از بازار نصب کنید. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
( ) ♦️ رد پای عشق👇 خاطرات ۳۰ سال انتظار ، روایت همسر شهید شیخ شعاعی ♦️ راوی: خواهر 🗓 پنج شنبه ۴ آبان ماه ۱۴۰۲ 🕰 ساعت ۱۰ صبح 🔸 خواهران، ۵ دقیقه قبل از شروع روایتگری با ذکر صلوات وارد شوند👇 https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/raviyan 🔸 نشانی بالا را داخل کروم، فایرفاکس یا موزیلا قرار دهید و یا اسکای روم را از بازار نصب کنید. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی (۱) نرگس عامری، (از شهدای غواص ۱۷۵ تن) هستم. در سال ۱۳۴۳ در یک خانواده مذهبی آرامی بدنیا آمدم. اهل اختیارآباد کرمانم. فرزند اول خانواده هستم. وضع مالی پدرم خوب بود. کارگاه قالیبافی داشت. بعد از آن مرغداری زد. مادرم زن مومنه و تقریباً حافظ نصف قرآن هست. شاید روزی دو سه دفعه قرآن را بخواند. ختم هفتگی، ماهانه و سالانه دارند. هیچوقت به یاد نمی آورم که نماز شب مادرم ترک شده باشد هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی (۲) از مادرم شنیدم که خیلی به خواندن علاقه داشتم. جزء سی را در چهار سالگی حفظ بودم. وقتی چهار ساله بودم عوض رفتن پیش ملا، با همبازی هایم که از من بزرگتر بودند به مدرسه می رفتم و سرکلاس درس می نشستم. معلم دنبال مادرم می فرستد و می گوید دخترتان جثه اش به اول ابتدایی می خورد اما سنش نمی خورد. شما بروید شناسنامه او را درست کنید بیاورید تا وقتی بازرس می آید حرفی برای گفتن داشته باشم. من هم باهوش بودم و هم علاقه داشتم. این بود که در چهارسالگی به کلاس اول رفتم هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی (۳) آن موقع معلم ها کلاه داشتند و یک فرم سورمه‌ای و بدون جوراب. ما هم کلاه سپاه دانش داشتیم. اوایل تا کلاس سوم سبز بود و بعد کلاس سوم آبی شد. من همیشه خیلی درسخوان و زرنگ و ساکت بودم. چون سه سال زودتر به مدرسه رفته بودم کلاس سوم بودم که مادرم گفت دیگر نباید کلاه بپوشی باید روسری بپوشی وآن را دور سرت گره بزنید تا کسی نتواند آن را باز کند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی (۴) شیخ شعاعی سال پنجاه و دو وارد حوزه شده بود. او نه سال از من بزرگتر بود. وقتی مسجد می‌رفتیم، او با دوچرخه به مسجد می رفت. می‌گفتند پسر فلانی را ببینید که با دوچرخه می‌رود او خیلی مؤمن است خیلی مسجدی هست اصلا نگاه به خانم‌ها و دختران نمی‌کند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی (۵) سال اول دبیرستانم که تمام شد و تعطیلات تابستان شروع شد، این آقایانی که به قم رفته بودند و طلبه شده بودند حالا به اختیار آباد آمده بودند و می‌خواستند کلاس‌های مختلف قرآن و احکام و... بگذارند. حتی کتابخانه هم زده بودند. من هم که تشنه این چیزها بودم و از خدا خواسته دنبال چنین موقعیت و فرصتی می‌گشتم در کلاس هایشان شرکت کردم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃