#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۳)
خیلی شیخ محمد را دوست میداشتم. بی نهایت، در مقابل علاقه من به او هیچ است. این همه او را دوست میداشتم ولی در خودم نگه میداشتم و بروز نمیدادم تا او بتواند به من تکیه کند و ذهنش مشغول من و بچهها نباشد که بگوید خانمم نمیتواند، صبر ندارد، تحمل ندارد. دست من هم نبود حکمت خدا بود، باید صبر میکردم. از آینده خبر نداشتم که باید در نبودش صبوری کنم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۴)
ما سال پنجاه و نه عقد کردیم. سال شصت ازدواج کردیم. سال شصت و پنج ایشان به شهادت رسید. حدود پنج سال. این مدت هم که همدیگر را زیاد نمیدیدیم. دو سالش اصلاً نبود. یکبار با بچههایم نشستیم تبلیغ و جبههاش را حساب کردیم، فقط نزدیک دو سال با من و بچههایم بود.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۵)
شیخ محمد خیلی حرمت پدر و مادرش را نگه میداشت. در این چند سالی که با ایشان زندگی کردم، هیچوقت ندیدم جلوی پدر و مادرش پاهایش را دراز کند یا جلوتر از آنها بنشیند یا دست به سفره ببرد. یا حتی اگر چایی که مادرشان میریخت، جلوی ایشان می گذشت نگاه میکرد ببیند جلوی پدرش هم هست، بعد میخورد، اگر نبود اول جلوی پدرش میگذاشت. اگر قرار بود مادرش با ما جایی بیاید، اجازه نمیداد که مادرش صندلی عقب بنشیند، پیاده میشد و در جلو را برای او باز میکرد. وقتی جبهه هم میخواست برود همیشه با رضایت مادرش میرفت.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۶)
وقتی به دیدار خانواده شهدا میرفتیم که یکی خواهر خود شیخ محمد بود، میگفت بچهها را با خودت نیاور، که بچهها یکدفعه بیایند روی پای من بنشینند یا بغل من بیایند و آن فرزند شهید آه بکشد و من شرمنده بچههای شهید و خود شهید بشوم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۷)
شیخ محمد از نهم آذر ماه شصت و پنج که از ما جدا شد و به شهادت رسید تا همین الان من و بچه هایش را یک لحظه تنها نگذاشت. حضور فیزیکی نداشته ولی واقعاً در زندگی من و بچه هایم لحظه لحظه بوده است.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۸)
شب ها بلند می شدم در خانه، هال و اتاقی که می خوابیدیم را قفل می کردم. تا زمانی که حسین دیگر بزرگ تر شد، شب ها تا اذان صبح بیدار بودم. نماز می خواندم بچهها بیدار می شدند. صبحانه بچهها را می دادم. آماده شان می کردم. بعد نماز صبح میرفتم نان داغ می گرفتم. بچهها که مدرسه می رفتند آن موقع خوابم می برد. شب خیلی می ترسیدم که بخوابم. روز می شد تازه خواب می رفتم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۱۹)
آموزش و پرورش سال هفتاد مدرک دیپلم را می پذیرفت. اول برای مربی پرورشی و بعد کم کم به مراحل بالاتر می رفتی. من در کرمان ثبت نام کردم و در آموزش و پرورش استخدام شدم فقط یک ردیف حقوقی ماند که حکم دستم بود که باید به مدرسه می بردم تا ثبت کند و بعد به آموزش و پرورش ببرم تا ردیف حقوقی به من بدهند. من از این هم به خاطر تربیت بچههایم گذشتم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۲۰)
حسین وارد راهنمایی شد. من برای جامعة الزهرا امتحان دادم. امتحان ورودی آنجا خیلی سخت بود. کتبی قبول شدم. وقتی مصاحبه را انجام دادند آخرین لحظه گفت همسرت چه کاره هست؟ گفتم شهید شدن. گفت همان اول می گفتی. گفتم الان اگر اینجا امتیازی بیارم نان خودم را می خورم نه از شهید. دوست ندارم از اسم شهید بالا بروم. گفت قبول شدید هم پاره وقت هم نیم روز.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۲۱)
برای پاره وقت جامعة الزهرا رفتم. عصر ساعت چهار می رفتم و حدود یک ربع به هفت به خانه برمی گشتم. بیشتر اوقات فاطمه و زینب در خانه بودند. اما حسین گاهی بعد از رفتن من به خانه می رسید. وقتی برمی گشتم می دیدم حسین آقا در حال بازی در کوچه هست و نهارش را نخورده است. نمره هایم بیست بود. یک ترم دیگر می خواندم لیسانسم را می گرفتم. اما حاضر نشدم ادامه دهم آن وقت پسرم از دستم برود و آن گونه که می خواهم تربیت نشود.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۲۲)
زمان انتخاب رشته بچهها هم برایم سخت بود ولی باز خود شهید کمک کرد. بچه هایم هر چی هستند از خودشان هستند. از سهمیه شهادت پدرشان بالا نرفتند و استفاده نکردند. فاطمه پرستاری شاهد قبول شد که جزو بهترین دانشگاه ها بود. زینب فیزیوتراپی دانشگاه شهید بهشتی قبول شد. دخترها رتبه کنکورشان سه رقمی شد و رتبه حسین دو رقمی شد. هر دانشگاه و رشته ای می خواست می توانست برود. صنعت نفت اهواز را انتخاب کرد.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۲۳)
اواخر اسفند ۹۳ زینب خواب دید که با من به سفر زیارتی رفته است. آنجا پدرش او را همراهی می کند و به زیارت ۷۲ تن کربلا و امام حسین علیه السلام می برد. بعد از این خوب زینب یک حال عجیبی پیدا کرده بود. زمان تحویل سال ۹۴ زینب برگشت و گفت امسال سال، سال باباست. در پروفایلش هم نوشته بود امسال سال بابایم هست. اردیبهشت من و زینب برای اولین بار به کربلا رفتیم. آنجا او فقط گریه می کرد. گفت: به امام حسین گفتم من نشان از بابایم می خواهم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۲۴)
در تمام این سی سال شهید به حالت نشسته بود. ظاهراً زخمی بوده بعد او را کشانده بودند. دست هایش را هم با نخ پوتین بسته بودند که همان گونه تفحص شد. سر جیب شیخ محمد آیه و جعلنا بوده که چون حالت نشسته بود، با گذشت زمان این دعا سر جیبش چهار لا و پرس شده بود. شانه و آیینه ای که من برایش گذاشته بودم همراهش بود. کارت شناسایی شهید که باید بعد از چند سال زیر خاک و در آب عوض می شد اما وقتی آن را دیدیم فکر می کردی امروز صادر شده است.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#رد_پای_عشق
#روایت_سی_سال_انتظار
همسر غواص شهید محمد شیخ شعاعی
(۲۵)
بچه ها با نامه ای به سردار سلیمانی ایشان را به منزل دعوت کردند. حاج قاسم هم با مهربانی جواب دادند و به منزل ما آمدند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تهیه شده توسط مجموعه راویان نور(خواهران)
#شهیده_سیده_طاهره_هاشمی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#مداح_حسن_فخری
#خرمشهر
بنشین تا به تو گویم زینب
غم دل با تو بگویم زینب
بعد من قافله سالار تویی خواهر من
دختر حیدر کرار تویی خواهر من
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
سید عباس وقتی دستش تنگ می شد، باقی مانده پولش را به من می داد تا سر ماه مدیریت کنم. دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به سید عباس که مقداری سبزی،سیب زمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم.
نزدیک غروب بود سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم.
پرسیدم: بازار بسته بود؟
سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد.
– افطار جایی دعوتیم؟
بازهم سید سرش را به نشانه انکار بالا برد.
– حتماً پول ها را گم کردی؟
نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود.
گفتم: «در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش (نوعی غذا که با نان و پیاز و گوجه و خیار تهیه می کنند و روی آن سماق و آویشن می باشند.) درست کنم.»
سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم ؟
گفتم: چه چیزی بهتر از این.
هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت که نکند نیازمندی باشد یا مهمانی برای افطار آمده باشد.
شنیدم کسی می گفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی پر از میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ.
سید گفت: «امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند.
اشک هر دومان سرازیر شد. مقداری از میوه ها و غذا ها را جدا کردم تا سید برای طلاب ببرد. سید پیشانیم را بوسید و گفت: خدا خیرت بده.
راوی: ام یاسر؛ همسر شهید
کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱
https://eitaa.com/ravyanenoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیده_زینب_کمایی
اول فروردین ۱۳۶۰ سالگرد شهیده زینب کمایی
دختری از آبادان که به عنوان جنگ زده از معرکه جنگ دور شد و شهادت در اصفهان نصیبش شد
زینب که در سن نوجوانی عملکرد یک خانم چهل ساله داشت
هدیه به روح شهیده کمایی، صلوات💐
🔰تهیه شده توسط مجموعه راویان نور(خواهران)
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس
82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری در مراسم یادواره شهدای زن حجاب که در راستای کنگره ۱۵ هزار شهید استان فارس و اجلاسیه ملی شهدای زن بسیج جامعه زنان استان فارس برگزار شد
🔹مکان برگزاری: گلزار شهدای گمنام شهر خنج
#انجمن_راویان_فجر_فارس
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
@raviyanfarss
@kshohadayefars